اسیرشدنتودستداعش😱🔞!
دوتاپزشکمدافعحرمکہبراےزندھموندنمجبورمیشن ...👀🤫؛ #هیجان، #عشق، #بغض !!
تیکہتیکہاینرماناشکتودرمیارھ😢😭‼️
👩🏾💻 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c !!
بزنرولینکتابفھمیچهاتفاقیافتادهبراشون😐☝️🏿!
#بندہخداچهسختےکشیده((:
#رمانشامــاربهترینرمانسال🤷🏽♂😢
وی آی پی موجوده
جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
@HappyFlower
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_شجاعی
این ماه رجب حوادث زیادی را در درون خودش داره
یک ماه رجب تاریخی هست
#والله_ماتـرکناکـ_یابن_الحیدر❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مذهبی هایی که عاقبت بخیر نمیشن
#استاد_شجاعی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
سعید گوش میداد و مهلا هم. سعید به آیندهای که باید آن را پیش میبرد فکر میکرد و مهلا به آیندهای ک
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_147
◉๏༺♥️༻๏◉
آذر وقتی جدیت مهلا را دید با لبخندی مهربان نگاهش کرد. مهلا میدانست وقتی مادرش اینطور میخندد یعنی زیادی تند رفته است.
-یعنی نمیتونستی قانعش کنی؟
مهلا درمورد حرفهایی که به مجید زده بود فکر کرد. بعد از چند ثانیه مکث جواب داد:
-ببین مامان، گفتم که یعنی نباید تو بعضی رشتههای ضروری خانوم داشته باشیم؟ مثلا مامایی، معلم بودن، سونوگرافی. خیلی شغلها هست که به بانو نیازه. نمیگم برم خلبان بشم یا چه میدونم راننده کامیون، ولی یه شغلهایی حتما بانو باید باشن. اون ولی دربست میگفت نه. زنه من باید خونه باشه. فکر کن اگه همهی مردا اینجوری فکر میکردن ما الان چقدر مشکلات داشتیم.
آذر خوشش آمد. این را مهلا از سری که مادرش میجنباند فهمید.
-خب هرکس یه عقیدهای داره مامان. شما که نباید عقیدهی مجید رو تغییر بدی. باید کسی رو انتخاب کنی که باهات هم نظر باشه.
مهلا با سر حرف مادرش را تایید کرد. از جایش بلند شد تا میز را جمع کند. هر وقت با یک تلنگر، فکرهای ممنوعه به سراغش میآمد سریع خودش را مشغول میکرد تا آنفکرها را از ذهنش خارج کند. ممنوعهای به نام سعید که ناخودآگاه به ذهنش میآمد و او را به مقایسه وادار میکرد. مهلا اما دلش نمیخواست مقایسه کند. دلش نمیخواست به او فکر کند حتی. وقتی میدانست سعید دیگر سهمش نیست چه جای فکر کردن و اندیشه به مردی که مال کسی دیگر بود. هرچند که سعید هم احساس خوشبختی نمیکرد و این را در بین کلماتی که به جمالی تحویل میداد بارها جاساز کرده بود. جمالی اما او را با جملاتش به تفکر واداشته بود:
-ببین سعید، جنایت فقط کشتن آدمها نیست. فقط جنگ و غارت نیست. جنایت تو سادهترین حالت ممکن همین کاریه که تو داری با زنت میکنی.
سعید بدون اینکه حتی پلک بزند با نفسهایی تند به جمالی خیره خیره چشم دوخته بود.
-تو اونقدر جسارت نداشتی که پای عهدی که بهش رضایت نداری امضا نزنی، سر قراری که میدونستی به دلت نیست نری، تو زندگی که میدونستی طرف مقابلتو نمیخوای وارد نشی، ولی تو چه کار کردی؟ تو با ترس و لرز راهتو شروع کردی و حالا زندگی دختری که از همه جا بیخبره و میتونست خیلی عاشقانهتر زندگی کنه نابود کردی.
سعید دستهایش را در هم چفت میکرد و دوباره باز مینمود.
-من نه دکتر. مادرم.
جمالی به سعید شربت تعارف کرد و کمی سمتش خم شد.
-مادرت نه، خودت. چون همه جا امضای تو پای دفاتر قانونیه.
سعید با شنیدن هر جمله بیشتر قلبش تیر میکشید. هیچ کس جای او نبود تا شرایطش را درک کند. جمالی نمیدانست برای سعید سخت بود که در روی مادرش بایستد و از آن طرف زندگی خواهرش را به مخاطره بیندازد. برای سعید زجر آور بود که جلز و ولز کردن مادرش را ببیند و باز هم نه بگوید.
-دکتر شرایط من فرق میکنه. خانواده من، مادرم، خواهرم.
-ببین پسرجون وقتی یه کاری رو داری انجام میدی باید به همه عواقبش فکر کنی. وقتی ناراحتی و جلز و ولز مادرت برات مهمه، پس غصه و افسردگی زنت هم برات مهم باشه. وقتی نمیتونی رنج مادرتو ببینی، میری به حرفش گوش میدی یه پیمان ابدی با یک انسان دیگه میبندی، مرد باش و پای اون پیمانت بمون. مرد باش و آدم مقابلت رو با رفتارات زجر نده. اون آدم، اون بشر، اون انسان، چه گناهی کرده که تو نمیخواستی دل مامانت بشکنه؟ یه عمر ملامت بکشه و حسرت یه محبت از طرف شوهرش تو دلش بمونه که آقا نمیتونستن به مادرشون نه بگن؟
حرفهای جمالی تلخ بود. گزنده بود. ولی حق بود. سعید لحظه به لحظه بیشتر احساس گناه میکرد. تمام لحظات زندگی از مقابل چشمانش رد شد. از همان لحظهی عقد تا چند ساعت پیش.
-خب دکتر سخته. خودتو بذار جای من. میتونی؟
جمالی نگاه عمیقی به سعید انداخت:
-اگر جای تو بودم اصلا با کسی که با من هم نظر نبود و مهرشو به دلم نداشتم وارد پیوند ازدواج نمیشدم. ولی حالا که میگی مجبور شدی و این راهو اومدی، اگر به اون زن بی محبتی کنی و سردی، مقصری. جنایت کردی.
سعید نفسش را محکم بیرون داد. انگار مخمصه که میگفتند همان حال بود. از جایش بلند شد. کمی در اتاق قدم زد. به مهمانی شب فکر کرد که در خانهی مادر سونا برگزار میشد. به بودن بین آدمهایی که نمیتوانستند به اندازهی کافی آشنا باشند و با آنها احساس راحتی نمیکرد.
-سعید نمیگم شق القمر کنی ولی میتونی از یه جایی شروع کنی. آروم آروم این چند ماه رو جبران کنی.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
سعید حرف نمیزد فقط گوش میداد. چیزی نداشت بگوید. کمی آنطرفتر اما، مهلا و مادرش حسابی گرم گرفته بودند. مادر آشپزی میکرد و مهلا باز هم درمورد مجید میگفت. دست آخر مادر پرسید:
-به مونا خانوم بگم بیان؟
-بذار یه کم بگذره از این خواستگاری مامان. فکرم آزاد بشه بعد.
آذر باشهای گفت و به ادامهی کارش مشغول شد. مهلا هم به این فکر کرد که چرا مجید با آنهمه تجربه و تحصیلات عالی، باید اینطور فکر کند؟ که نگذارد همسرش در جامعه فعال باشد؟ بعد به این فکر کرد که تحصیلات ربطی به عقاید و باورهای آدمها ندارد. میشد کسی دکتر باشد اما باورهایی جاهلی هم داشته باشد!
#پارت_واقعی😍
#پارت125
از نبود #احسان استفاده کردم. یک #دامن و بلوز آستین کوتاه به تن کردم و با #شیطنت وارد تراس شدم. سوز #هوا باعث شد بلرزم. #گوشهای نشستم و تو خودم جمع شدم. چند ثانیه بعد #صدای احسان بلند شد:
#تیرا خانومم، کجایی #عزیزم؟
جواب ندادم، بلندتر گفت: تیرا جان کجا #غیبت زد؟
در تراس باز شد و احسان سرشو به #طرفم چرخوند. با دیدن موهای باز و #پریشونم و صورتم که آرایشی #ملیح روش بود، چشماش پر از #شیطنت شد. آروم گفت: تیرا خانوم؟
مهربون جواب دادم: بله #آقا.
خنده ای کرد. اومد کنارم و گفت:...
😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان تیرا❤️🔥
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#پارت_واقعی😍 #پارت125 از نبود #احسان استفاده کردم. یک #دامن و بلوز آستین کوتاه به تن کردم و با #شی
وی آی پی قابل دسترسیه
@HappyFlower
تیرا دختری که میخواست مجردی زندگی کنه ولی در آستانه چهل سالگی فهمید چه خطایی کرده..ازدواج کرد..اونم چه ازدواج جنجالی و عجیبی...
گفتند او را توصیف کن؛
گفتم: او جان می دهد به
تن خسته ی من ..♥️
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_148
◉๏༺♥️༻๏◉
مهلا برای نماز آماده شد. سجادهاش را برداشت و سمت ایوان رفت تا مشغول نمار شود. نزدیک غروب بود و کمکم صدای اذان بلند میشد. داخل ایوان نشسته بود و به غروب نگاه میکرد. نفسش را محکم بیرون داد. زانوهایش را بغل کرد و ناگهان یاد دفترش افتاد. دفتری که مدتها بود گوشهی کمد خاک میخورد. مهلا کمی فکر کرد. به دفترش فکر کرد. هم قسمتی از خاطرات نوجوانیاش بود هم در آن تمام احساساتی که به سعید داشت نوشته بود. مدتها بود که به آن دفتر و وجودش فکر میکرد. از جایش بلند شد. سمت اتاقش رفت. مهنا داشت با کامپیوتر بازی میکرد. مهلا در کمدش را باز کرد. نگاه به جایی انداخت که دفترش در آن بود. دستش را سمتش برد. آن را بیرون کشید. پر چادرش را رویش انداخت و از اتاق بیرون رفت. حالا صدای اذان هم میآمد. مهلا به ورودی ایوان رسیده بود که صدای مادرش را شنید. در حال مکالمه تلفنی بود:
-طلا خانوم، چندبار بگم. مهلا از پسر شما خوشش نمیاد. چرا اینقدر خودتون رو به دردسر میندازین؟
طلا آنطرف گوشی درحالیکه تلفن را روی حالت بلندگو قرارداده بود تا گل پسرش هم بشنود گفت:
-آخه آذرجون، این پسر من پتک هوش و حواسشو از دست داده. راست میره میگه مهلا. چپ میره میگه مهلا. من چه کار کنم؟
مهلا به سمت مادرش چرخید. با خنده نگاهش کرد. آذر هم در حالیکه لبخند به لب داشت آهسته گفت:
-ول نمیکنن!
مهلا چند قدم فاصله خودش و مادرش را پر کرد. طلا پرسید:
-اصل حرفش چیه؟ پسرو کوره؟ کچله؟ ناخلفه؟
مهلا از خنده شانههایش تکان میخورد. آذر هم دستش را له معنای هیس مقابل دهانش گذاشته بود تا مهلا ساکت شود:
-نه طلا خانوم. دور از جونش. فقط از نظر فکری به هم نمیخورن.
شاهرخ که کنار مادرش نشسته بود آهسته لب زد:
-بگو هرچی بگه میگم چشم. نوکرشم هستم!
طلا عین جملات شاهرخ را به آذر گفت. مهلا که گوشش را همچنان به گوشی چسبانده بود با کف دست به پیشانیاش کوبید. آذر جواب داد:
-طلا خانوم مهلا میخواد شوهر کنه نمیخواد زن بگیره که. این چه حرفیه؟
مهلا ساعت را به مادرش نشان داد. مادر همچنان داشت به حرفهای طلا گوش میکرد:
-آخه مهلا بگه مشکل پسر من چیه؟
آذر نفس عمیقی کشید:
-طلا خانوم بحث یه عمر زندگیه. هم مهلا هم پسر شما ماشاءالله هم عاقلن هم بالغ. من و شما که نمیتونیم دخالت کنیم. الان هم وقت نمازه. با اجازه.
طلا که میدید نمیتواند آذر را راضی کند ناچار شد خداحافظی کند. گوشی را که گذاشت شاهرخ پرسید:
-چی شد مامان؟ گفت نه؟
طلا حرف شاهرخ را تایید کرد. شاهرخ از جایش بلند شد.
-باید خودم باهاش حرف بزنم. اینجوری نمیشه.
-وا؟ دختره اینهمه گفته نه، تو دیگه حرفت چیه؟
شاهرخ نشتش را کف دست دیگرش کوبید:
-باید بدونم چرا؟ شاید فکر میکنه من لاتم آره؟
طلا استغفراللهی گفت چ از جایش بلند شد. سمت پسرش رفت و سعی کرد آرامش کند. خواستهی شاهرخ دیگر داشت مهلا و مادرش را کلافه میکرد. مهلابا ابروهایی گره کرده به مادرش نگاه میکرد:
-مامان چجوری بهشون بگیم نه؟ دست بردار نیستن!
آذر متفکر نگاهش کرد:
-عیب نداره. صبور باش. درست میشه.
مهلا شانههایش را بالا داد و سمت حیاط رفت. روی سجادهاش ایستاد و قامت بست. الله اکبر را که گفت سعی کرد همهی آدمهایی که در ذهنش چرخ میخورند یک به یک پاک کند. مجید و عقاید متفاوتش، شاهرخ و سماجت بی نهایتش، سعید و رد فکری که در دلش تنها از آن غباری کمرنگ باقی مانده بود. کسی که روزگاری پر رنگترین رد را روی دلش داشت و حالا خیلی وقت بود سعی میکرد فراموشش کند. سعیدی که حالا زن داشت و به گفتهی جمالی باید سعی میکرد او را دوست داشته باشد. سعی کند با او مهربانتر باشد. سعیدی که آماده شده بود و وقتی جلوی آینه خودش را برای آخرین بار مرتب کرد سمت سونا چرخید. با خودش حسابس کلنجار رفت. فشار آورد و گفت:
-سو، سونا ج، جان؟
سونا سمت سعید چرخید. با چشمانی که پر از ذوث و مبحت بودند جواب داد:
-جانِ سونا؟
سعید که انتظار این واکنش را نداشت به تته پته افتاد.
-زود بیا دیگه. دو ساعته منتظرتم.
سونا که انگار حال خوشش از بین رفته بود زیر لب پاسخ داد:
-چشم.
سعید عصبی دستی به سر و صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و از در بیرون رفت. حس میکرد یک بازیگر است که خیلی هم قهار نیست!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
#پارت170😍🚫..
#نویسندهیاینرمانکتابشچاپشده!!
فکشو منقبضکرد و رو به مامان شیرین گفت:
- یه بار برای همیشه اینو تو گوشت فرو کن.. من زنمو دوست دارم!
با تعجب به احسان نگاه کردم
اون منو دوست داشت؟
باورم نمیشد!!
اینبار بلند داد زد:
- عاشقشم .. براش همه کار میکنم. هم خودش هم بچهی توی شکمش! فهمیدی؟»
احسان از کجا فهمیده بود من باردارم!!
مامان شیرین با عصبانیت سمتمون هجوم آورد و..😢♨️😱..
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#فرصت_محدود‼️
#رمان_تیرا
•
چند روزی است که در حسرت دیدار توام
خوردن چای بدون تو مرا خواهد کشت
🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتونه گفتم تو دوساعتی که در محضر هاشم الحیدری بودیم، افق دیدمون به آقا به نظام رو تغییر داد؟
این دو دقیقه رو گوش بدید
چه نفسی، چه نفسی
حالا حساب کن دوساعت برات اینطوری صحبت کنه
تا میشه باید صحبتهای ایشون رو ترجمه کرد و داد بیرون. البته کلیپ فارسی هم کم نداره
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است
تا به کی تکیه به سرپنجه پُر زور کنی؟
#صائب_تبریزی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_149
◉๏༺♥️༻๏◉
#149
سعید داخل ماشین را مرتب کرده بود. به پیشنهاد جمالی، کمی هم عطر داخل ماشین زده بود. سونا که داخل پارکینگ شد سعید از داخل آینه نگاهش کرد. درحالیکه چادر مدلدارش را روی سرش مرتب میکرد سمت ماشین آمد. سعید قبل از سوار شدن سونا، باز هم به پیشنهاد جمالی، در را زودتر برایش باز کرد. هربار این کارها را انجام میداد حس عروسکی را داشت که نخش دست جمالی بود و او را هر طور که میخواست میرقصاند. سمت راستش خم شد و دستگیره را باز کرد. سونا با دیدن این حرکت اول کمی دولا شد و سعید را نگاه کرد. بعد با لبخند گفت:
-دستت درد نکنه. خودم بازش میکردم.
سعید فقط سرش را جنباند. سونا آهسته سوار شد. نفس عمیقی کشید و لبخندش کش آمد. انگار زدن عطر کار خودش را کرده بود. سعید سمت سونا چرخید و با خودش مرور کرد که من جانی نیستم. من قاتل روح سونا نیستم. من مامور دوزخ زنم نیستم. من زندانبان تک دختر یک پدر نیستم.
-سعید چیزی میخوای بگی؟
سعید مردد گفت:
-نه، چی؟
-آخه دو ساعته داری منو نگاه میکنی.
سعید تک سرفهای کرد. جملات را پشت سر هم قطار نمود و گفت:
-خواستم بگم ببخشید که بالا اونطوری باهات حرف زدم. خب راستش یه کم خسته شده بودم امروز.
سونا لبخند کمجانی زد:
-مهم نیست. بریم.
سعید قفسهی سینهاش آرام آرام بالا و پایین میشد. از این همه بزرگی و نجابت سونا شرمنده شده بود. استارت زد و سمت خانهی پدری سونا که چندین محله از آنها بالاتر بود رفت. در طول مسیر سعید چیزی نمیگفت. سونا هم سکوت کرده بود. با خودش فکر میکرد که سعید هیچ وقت موقع رانندگی حرف نمیزند. او هم سکوت میکرد و چیزی نمیگفت. چرا که هم صحبتی نداشت. سعید اما از این سکوت تعجب کرده بود.
داخل خانهی پدر سونا، همه بودند. هم آرش و ساجده و هم سونا و سعید. ساجده که زودتر رسیده بود توانسته بود پسرش را داخل اتاقی بخواباند. خانهی ویلایی و بزرگ پدر سونا، چند اتاق خواب داشت که ساجده با خیال راحت فرزندش را داخل یکی از اتاقها خوابانده بود. وقتی سونا و سعید رسیدند همگی به استقبالشان رفتند. دست دادند و روبوسی کردند. ساجده با دیدم سعید گل از گلش شکف. او را محکم بغل کرد. سعید هم متقابلا او را بغل کرد و بوسید. محبتی که بینشان جریان داشت و حس عشق خواهر و برادری، از چشم سونا دورنماند. با خودش گفت″ پس این سعید محبت کردن بلده دوست داشتن بلده عشق ورزیدن رو میدونه، اما فقط با من سرد و خشکه. این عجیبه. کسی که میتونه خواهرشو اینقدر دوست داشته باشه و محبت کنه، یا مادرشو، چطور نمیتونه به زنش محبت کنه؟ یه جای کار میلنگه″ وقتی همگی نشستند و گرم گفتگو شدند سعید دید سونا تنها نشسته است. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. سمت سونا رفت و کنارش نشست. سونا دوباره با خودش گفت″ این یه ریگی به کفشش هست!″ سعید سمت ظرف میوه خم شد:
-چی برات بذارم سونا جان؟
سونا تیز سرش را سمت سعید چرخاند. در دلش هزارفکر میکرد اما نمیخواست سعید را حساس کند. پس لبخند زد و نگاهش کرد:
-برام هلو بذار ممنون.
سعید چشمی گفت و دستش را سمت یک هلو برد. آن را برداشت و درحالیکه پیش دستی را سمت سونا میگرفت پرسید:
-می، میخوای برات قاچ کنم؟
سونا دیگر واقعا مرموز به سعید نگاه میکرد. اینهمه تغییر آن هم در آن چند روز اخیر، برایش عجیب بود:
-باشه سعید جان.
سعید مشغول شد. کمکم مادر و پدر ساجده هم حرفشان گل انداخت. با ساجده و آرش گپ زدند. بعد رو به سعید و سونا کردند:
- من امروز دعا کردم خدا یه نوهی گوکولی بهم بده هر چه زودتر. آخه این خونه باید با نوهها روشن بشه.
سعید با شنیدن این حرف راست نشست. با تعجب به حرف پدر سونا گوش داد. بچه؟ او هنوز در کار سونا و هضم اینکه او همسرش است مانده بود حالا میخواست دعا کند خدا به آنها بچه بدهد؟
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،
سیب هست،
ایمان هست،
آری..
تا شقایق هست،
زندگی باید کرد...
#سهراب_سپهری
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_150
◉๏༺♥️༻๏◉
سونا به پدرش نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت. حقیقت این بود که خودش خیلی وقت بود که خودش علاقهی زیادی به بچه داشت. هم تنهاییاش را پر میکرد هم حس میکرد ممکن است سعید را به زندگی دلگرمتر کند. نمیدانست که زندگیای که ریشهاش آنقدر سست باشد با بچه قویتر که نمیشود هیچ، سستتر هم خواهد شد.
-ممنون بابا. از دعای شما.
این جواب از طرف سونا، باعث شد سعید نگاه معماداری به او بیندازد. نگاهی که ناخواسته کمی خشم از پذیرش آن، کمی جاخوردگی از قبول آن، و کمی نفرت از مشورت نکردن با او درش جا خوش کرده بود. سونا که آن نگاه را دید با تته پته سمت پدرش برگشت:
-البته بابا، سعید یه کم شلوغه این روزها.
این حرف نتوانست آن همه خشم و نفرت و جاخوردگی را بشوید و از بین ببرد. سعید از جایش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. آنجا کسی نبود. میتوانست به راحتی خشمش را خالی کند. یک لیوان آب برداشت و کمی نوشید. لیوان دوم را پر کرده بود که دستی از پشت روی کمرش نشست. سعید به سرعت برگشت. با دیدن ساجده اخمهایش از هم باز شد:
-تویی؟ اینجا چه کار میکنی؟
ساجده دست به سینه ایستاد. کنی در چشمهای سعید خیره شد. چشمهایی که خیلی وقت بود بجای محبت، غصه درشان موج میزد. خیلی وقت بود دیگر آن داداش سعید قبل از ازدواج محو شده بود.
-چی شد سعید؟ تابلو قاطی کردی. چیزی نگفت اکبرآقا که.
سعید پشتش را به سینک تکیه زد. نفس عمیقی کشید.
-سونا رو به زور برام گرفتین دیگه نمیذارم یه بچه هم این وسط به زور به جمعمون اضافه بشه!
ساجده با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و با غصه گفت:
-میدونم همه چی رو از چشم من میبینی. زندگیت هم خراب شد. ولی سعید ما هردومون به خواستهی مامان تن دادیم.
سعید ابروهایش از تعجب بالا پرید. رو به جلو متمایل شد:
-نگو که تو آرش رو نمیخواستی؟!
-خب اولش نه. ولی بعدش خوشم اومد ازش. عاشقش شدم. من فکر کردم تو هم از سونا بعدا خوشت بیاد.
سعید تکیهاش را از سینک گرفت و سمت میز رفت تا پشتش بنشیند. از آن فاصلهی دور هم میتوانست قیافههای زار آن خانوادهی چهارنفره را ببیند.
-اشتباه کردی به جای من فکر کردی.
ساجده مقابل سعید نشست. دستش را جلو برد تا دست او را بگیرد. این کار را هم کرد. دست سعید را گرفت:
-ببین عزیزم، تو مردی. خیلی راحت میتونی دغدغههای فکری و ذهنیت رو بیرون از خونه خاک کنی. فراموش کنی. ولی من یا سونا زنیم. صبح تا شب تو خونهایم. ممکنه هزارجور فکر و خیال بیاد سراغمون. هیچ جایی هم نباشه که اونها رو تخلیه کنیم. طبیعیه که پناهمون همسرمون باشه. و اینکه با چیزهایی مثل کارهنری یا بچه...
با شنیدن اسم بچه، سعید چشمهایش برزخی شد. نگاه بدی به ساجده انداخت.
-خیل خب، کسی زورت نمیکنه سعید. ولی خوبه که به فکر اون هم باشی.
سعید غرید:
-مگه شماها فکر منو کردین؟
زمانی که عشق
در قلب آدمی مأوا داشته باشد،
قادر به رنجاندن دیگران نخواهد بود.
#جی_پی_واسوانی
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
ساجده سکوت کرد. نفسش را محکم بیرون داد:
-مشکل تو اینه که نمیخوای قبول کنی الان این زندگیه جدیدِ توئه. هنوز داری تو یک سال پیش زندگی میکنی.
صدایش را آهسته کرد. سرش را جلو برد و لب گشود:
-با فکر مهلا! با فکر اینکه بتونی برسی بهش یا چه میدونم بهش برگردی. من اونو میشناسم تو اگه از سونا حذا بشی و سراغش بری، دیگه زنت نمیشه. حاضرم قسم بخورم!
سعید ته قلبش سوخت. با اینکه سعی میکرد به مهلا فکر نکند باز هم این جمله ته دلش را خالی کرد. همهی علتی که یعی میکرد به مهلا فکر نکند و مقایسه انجام ندهد این بود که از گناهش میترسید. این بود که آدم متعهدی بود و نامردی در مرامش جایی نداشت.
-میشه بس کنی ساجده؟ میخوام تنها باشم.
جملهی ساجده نیشتر شد و قلبش را جریحه دار کرد. حقیقت این بود که سعید منتظر شنیدن آن جمله نبود. با اینکه ته دلش هیچ وقت به جدایی از سونا فکر نمیکرد باز هم دلش میخولست آخرین خاطرهای که از مهلا دارد خدشه دار نشود.
-منم میرم. پاشو بیا زشته.
سعید سرس را تکان داد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. ساحده از جایش بلند شد و بیرون رفت. صدای ضعیفشان را از پذیرایی میشنید. صدای ساجده که میگفت:
-چیزی نیست. یه اختلاف کوچکی پیش اومده حلش میکنیم.
سعید سعی میکرد جملهی ساجده را از ذهنش پاک کند. پاک نمیشد اما. اینکه مهلا حاضر نیست با تو ازدواج کند. سعی کرد فراموش کند امت هربار پر رنگتر در ذهنش نقش میبست. او سعی میکرد پاک کند و مهلا هم. مهلا دفترش را نگاه میکرد و با خودش کلنجار میرفت. اینکه دفترش را باید چه کند؟ هنوز در ایوان بود. مادرش با یک بشقاب میوه آمد و کنارش نشست.
-چی شده؟ تو فکری.
لبخند کم جانی زد:
-هنوز تو فکر طلا و پسرشی؟
مهلا پوزخند زد:
-نه مامان. اونا که خیلس وقته برای تموم شدن. همون دو سال پیش.
-پس چی؟
مهلا دفترش را بالا آورد. به مادرش نشان داد.
-این.
فتنه بوده است و باز در راه است...!
هجمه ها سمت حضرت ماه است
شیعه هرگز زمین نخواهد خورد
حافظ ما بقیة الله است
#محمدجواد_منوچهری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فدایی_سید_علی
@gida13
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
ساجده سکوت کرد. نفسش را محکم بیرون داد: -مشکل تو اینه که نمیخوای قبول کنی الان این زندگیه جدیدِ تو
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺♥️༻๏◉
فاطمه صداقت
کوچه پشتی
#قسمت_151
◉๏༺♥️༻๏◉
آذر آن دفتر را میشناخت. دفتری که مهلا بارها درموردش با او حرف زده بود.
-خب خودت چی میگی مهلا؟
مهلا دفترش را باز کرد. صفحاتش را دست کشید. گاهی روی یک صفحه میماند و گاهی رد میشد.
-اینها بخشهایی از زندگی منه. بعضی صفحهها از بچگیهام با مریم و مهسا و میناست. بعضیش خاطرات خندهدارمون. بعضیش هم...
سکوت کرد. خاطرات درهم و برهم مهلا در آن دفتر دست و پا گیرش شده بود. با خودش میگفت کاش حسش به سعید را جایی دیگر مینوشت. حالا در این شلوغی، در این یکی درمیان بودن خاطرهها، چطور آنها را پاک میکرد؟
-فکر میکنم اون قسمتهایی که برام ممنوعه، برگههاش رو با چسب به هم بچسبونم. که نگاهم بهشون نیفته. خب نمیتونم دفترم رو کامل از بین ببرم چون بالاخره خاطراتم با بچههاست. دوست دارم نگهشون دارم.
مادر یک قاچ سیب سمت مهلا گرفت:
-فکر خوبیه. من هم موافقم.
مهلا با لبخند سیب را گرفت. مشغول جویدنش بود که پدر و مهنا هم به ایوان آمدند. مهنا درحالیکه دست پدر در دستانش بود به سمت آذر و مهلا رفت. آذر آغوشش را باز کرد. مهنا خودش را در بغل مادرش انداخت. پدر هم کنار مهلا نشست.
-خب دختر گلم چطوره؟
-خوبم بابا. فقط یه مشکلی دارم.
محمد با محبت پرسید:
-چه مشکلی بابا؟ مگه من مردم تو مشکل داشته باشی.
مهلا سرش را روی بازوی پدرش گذاشت.
-دورازجون بابا. مشکلم با این خواستگار سمجیه که دست بردار نیست. من هی میگم نه، اون هی زنگ میزنه.
محمد سمت آذر چرخید. با چشم و ابرو گفت که موضوع چیست. مادر هم ادامه داد:
-پسر طلاخانوم رو میگه.
-شاهرخ؟
مادر سرش را بالا و پایین کرد. پدر تک خندهای زد:
-هنوزم زنگ میزنن؟ واقعا چه ارادهای.
محمد سرش را به چپ و راست تکان داد و کمی فکر کرد. دستش را روی دهانش گذاشت و به روبرو خیره شد. چند لحظه که گذشت رو به آذر کرد:
-بگو بیان.
مهلا سرش را برداشت و متعجب پدرش را نگاه کرد. آذر هم چشمهایش گرد شده بود. پرسید:
-بگم بیان؟
-بله. من هم این جلسه میمونم. شرکت میکنم.
آذر بی چون و چرا چشم گفت. مهلا اما سوالی پدرش را نگاه کرد:
-آخه بابا پس...
پدر دستی در موهای مهلا کشید:
-صبور باش باباجان. میفهمی میخوام چه کار کنم!
مهلا سکوت کرد. دوباره به وضعیت قبلی برگشت. مادر هم برای پدر و مهلا میوه پوست کرد و دستشان داد. نسیم ملایمی که خنکی را به پوست مهلا میرساند طراوتش را زیاد میکرد. هوای آن وقت شب آنقدر ملیح و دلچسب بود که میتوانست هرکسی را نرم کند. هرکسی جز ساجده و آرش را. حتی سونا و سعید را. آنها داخل ماشینهایشان نشسته بودند و در حال بازگشت به خانههایشان. آرش به ساجده نگاه کرد. ساجدهای که سعی داشت پسرش را آرام کند.
-میگم ساجده، تو آشپزخونه چی میگفتی دو ساعت به سعید؟ بحثتون چی بود؟
-هیچی. گفتم که. اختلاف خانوادگیه.
آرش دستش را روی فرمان حرکت داد:
-یعنی اختلافات خانوادگیتون رو باید تو خونهی بابای من حل کنی؟
لحن آرش آرام بود. آرام و برنده. مرد کم حرفی مثل او، وقتی اینهمه حرف میزد یعنی موضوع برایش مهم شده بود. ساجده سمتش چرخید:
-خب یهو پیش اومد. منم زود جمعش کردم.
آرش سرش را تکان داد. آنقدر خسته بود که در خودش نمیدید بیش از این کنکاش کند. تا خانه سکوت برقرار شد. دیگر چیزی نگفتند. مثل سونا و سعید که در سکوت به خانه برگشتند. سعید حالش گرفته بود. سونا هم این را از ظاهرش متوجه شده بود. در دلش میگفت ″سعید چرا متعادل نیست. این روزها اصلا معلوم نیست چشه؟ یکی به نعل میزنه یکی به میخ. از کجا بفهمم چشه؟″ فکر سونا هم درگیر شده بود. میخواست با سعید حرف بزند. آن شب اما زمان خوبی نبود. فکری به سرش زد. تصمیم گرفت آن را عملی کند تا سر از کارش دربیاورد!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝