eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
734 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی خالی نیست مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری.. تا شقایق هست، زندگی باید کرد...
سلام عزیزان همراه🌹
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ سونا به پدرش نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت. حقیقت این بود که خودش خیلی وقت بود که خودش علاقه‌ی زیادی به بچه داشت. هم تنهایی‌اش را پر می‌کرد هم حس می‌کرد ممکن است سعید را به زندگی دلگرم‌تر کند. نمی‌دانست که زندگی‌ای که ریشه‌اش آن‌قدر سست باشد با بچه قوی‌تر که نمی‌شود هیچ، سست‌تر هم خواهد شد. -ممنون بابا. از دعای شما. این جواب از طرف سونا، باعث شد سعید نگاه معماداری به او بیندازد. نگاهی که ناخواسته کمی خشم از پذیرش آن، کمی جاخوردگی از قبول آن، و کمی نفرت از مشورت نکردن با او درش جا خوش کرده بود. سونا که آن نگاه را دید با تته پته سمت پدرش برگشت: -البته بابا، سعید یه کم شلوغه این روزها. این حرف نتوانست آن همه خشم و نفرت و جاخوردگی را بشوید و از بین ببرد. سعید از جایش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. آن‌جا کسی نبود. می‌توانست به راحتی خشمش را خالی کند. یک لیوان آب برداشت و کمی نوشید. لیوان دوم را پر کرده بود که دستی از پشت روی کمرش نشست. سعید به سرعت برگشت. با دیدن ساجده اخم‌هایش از هم باز شد: -تویی؟ این‌جا چه کار می‌کنی؟ ساجده دست به سینه ایستاد. کنی در چشم‌های سعید خیره شد. چشم‌هایی که خیلی وقت بود بجای محبت، غصه درشان موج می‌زد. خیلی وقت بود دیگر آن داداش سعید قبل از ازدواج محو شده بود. -چی شد سعید؟ تابلو قاطی کردی. چیزی نگفت اکبرآقا که. سعید پشتش را به سینک تکیه زد. نفس عمیقی کشید. -سونا رو به زور برام گرفتین دیگه نمی‌ذارم یه بچه هم این وسط به زور به جمعمون اضافه بشه! ساجده با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و با غصه گفت: -می‌دونم همه چی رو از چشم من می‌بینی. زندگیت هم خراب شد. ولی سعید ما هردومون به خواسته‌ی مامان تن دادیم. سعید ابروهایش از تعجب بالا پرید. رو به جلو متمایل شد: -نگو که تو آرش رو نمی‌خواستی؟! -خب اولش نه. ولی بعدش خوشم اومد ازش. عاشقش شدم. من فکر کردم تو هم از سونا بعدا خوشت بیاد. سعید تکیه‌اش را از سینک گرفت و سمت میز رفت تا پشتش بنشیند. از آن فاصله‌ی دور هم می‌توانست قیافه‌های زار آن خانواده‌ی چهارنفره را ببیند. -اشتباه کردی به جای من فکر کردی. ساجده مقابل سعید نشست‌. دستش را جلو برد تا دست او را بگیرد. این کار را هم کرد. دست سعید را گرفت: -ببین عزیزم، تو مردی. خیلی راحت می‌تونی دغدغه‌های فکری و ذهنیت رو بیرون از خونه خاک کنی. فراموش کنی. ولی من یا سونا زنیم. صبح تا شب تو خونه‌ایم. ممکنه هزارجور فکر و خیال بیاد سراغمون. هیچ جایی هم نباشه که اون‌ها رو تخلیه کنیم. طبیعیه که پناهمون همسرمون باشه. و اینکه با چیزهایی مثل کارهنری یا بچه... با شنیدن اسم بچه، سعید چشم‌هایش برزخی شد. نگاه بدی به ساجده انداخت. -خیل خب، کسی زورت نمی‌کنه سعید. ولی خوبه که به فکر اون هم باشی. سعید غرید: -مگه شماها فکر منو کردین؟
زمانی که عشق در قلب آدمی مأوا داشته باشد، قادر به رنجاندن دیگران نخواهد بود.
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
ساجده سکوت کرد. نفسش را محکم بیرون داد: -مشکل تو اینه که نمی‌خوای قبول کنی الان این زندگیه جدیدِ توئه. هنوز داری تو یک سال پیش زندگی می‌کنی. صدایش را آهسته کرد. سرش را جلو برد و لب گشود: -با فکر مهلا! با فکر اینکه بتونی برسی بهش یا چه می‌دونم بهش برگردی. من اونو می‌شناسم تو اگه از سونا حذا بشی و سراغش بری، دیگه زنت نمی‌شه. حاضرم قسم بخورم! سعید ته قلبش سوخت. با اینکه سعی می‌کرد به مهلا فکر نکند باز هم این جمله ته دلش را خالی کرد. همه‌ی علتی که یعی می‌کرد به مهلا فکر نکند و مقایسه انجام ندهد این بود که از گناهش می‌ترسید. این بود که آدم متعهدی بود و نامردی در مرامش جایی نداشت. -می‌شه بس کنی ساجده؟ می‌خوام تنها باشم. جمله‌ی ساجده نیشتر شد و قلبش را جریحه دار کرد. حقیقت این بود که سعید منتظر شنیدن آن جمله نبود. با اینکه ته دلش هیچ وقت به جدایی از سونا فکر نمی‌کرد باز هم دلش می‌خولست آخرین خاطره‌ای که از مهلا دارد خدشه دار نشود. -منم می‌رم. پاشو بیا زشته. سعید سرس را تکان داد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. ساحده از جایش بلند شد و بیرون رفت. صدای ضعیفشان را از پذیرایی می‌شنید. صدای ساجده که می‌گفت: -چیزی نیست. یه اختلاف کوچکی پیش اومده حلش می‌کنیم. سعید سعی می‌کرد جمله‌ی ساجده را از ذهنش پاک کند. پاک نمی‌شد اما. اینکه مهلا حاضر نیست با تو ازدواج کند. سعی کرد فراموش کند امت هربار پر رنگ‌تر در ذهنش نقش می‌بست. او سعی می‌کرد پاک کند و مهلا هم. مهلا دفترش را نگاه می‌کرد و با خودش کلنجار می‌رفت. اینکه دفترش را باید چه کند؟ هنوز در ایوان بود. مادرش با یک بشقاب میوه آمد و کنارش نشست. -چی شده؟ تو فکری. لبخند کم جانی زد: -هنوز تو فکر طلا و پسرشی؟ مهلا پوزخند زد: -نه مامان. اونا که خیلس وقته برای تموم شدن. همون دو سال پیش. -پس چی؟ مهلا دفترش را بالا آورد. به مادرش نشان داد. -این.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فتنه بوده است و باز در راه است...! هجمه ها سمت حضرت ماه است شیعه هرگز زمین نخواهد خورد حافظ ما بقیة الله است @gida13
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
ساجده سکوت کرد. نفسش را محکم بیرون داد: -مشکل تو اینه که نمی‌خوای قبول کنی الان این زندگیه جدیدِ تو
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آذر آن دفتر را می‌شناخت. دفتری که مهلا بارها درموردش با او حرف زده بود. -خب خودت چی می‌گی مهلا؟ مهلا دفترش را باز کرد. صفحاتش را دست کشید. گاهی روی یک صفحه می‌ماند و گاهی رد می‌شد. -این‌ها بخش‌هایی از زندگی منه. بعضی صفحه‌ها از بچگی‌هام با مریم و مهسا و میناست. بعضیش خاطرات خنده‌دارمون. بعضیش هم... سکوت کرد. خاطرات درهم و برهم مهلا در آن دفتر دست و پا گیرش شده بود. با خودش می‌گفت کاش حسش به سعید را جایی دیگر می‌نوشت. حالا در این شلوغی، در این یکی درمیان بودن خاطره‌ها، چطور آن‌ها را پاک می‌کرد؟ -فکر می‌کنم اون قسمت‌هایی که برام ممنوعه، برگه‌هاش رو با چسب به هم بچسبونم. که نگاهم بهشون نیفته. خب نمی‌تونم دفترم رو کامل از بین ببرم چون بالاخره خاطراتم با بچه‌هاست. دوست دارم نگهشون دارم. مادر یک قاچ سیب سمت مهلا گرفت: -فکر خوبیه. من هم موافقم. مهلا با لبخند سیب را گرفت. مشغول جویدنش بود که پدر و مهنا هم به ایوان آمدند. مهنا درحالیکه دست پدر در دستانش بود به سمت آذر و مهلا رفت. آذر آغوشش را باز کرد. مهنا خودش را در بغل مادرش انداخت. پدر هم کنار مهلا نشست. -خب دختر گلم چطوره؟ -خوبم بابا. فقط یه مشکلی دارم. محمد با محبت پرسید: -چه مشکلی بابا؟ مگه من مردم تو مشکل داشته باشی. مهلا سرش را روی بازوی پدرش گذاشت. -دورازجون بابا. مشکلم با این خواستگار سمجیه که دست بردار نیست. من هی می‌گم نه، اون هی زنگ می‌زنه. محمد سمت آذر چرخید. با چشم و ابرو گفت که موضوع چیست. مادر هم ادامه داد: -پسر طلاخانوم رو می‌گه. -شاهرخ؟ مادر سرش را بالا و پایین کرد. پدر تک خنده‌ای زد: -هنوزم زنگ می‌زنن؟ واقعا چه اراده‌ای. محمد سرش را به چپ و راست تکان داد و کمی فکر کرد. دستش را روی دهانش گذاشت و به روبرو خیره شد. چند لحظه که گذشت رو به آذر کرد: -بگو بیان. مهلا سرش را برداشت و متعجب پدرش را نگاه کرد. آذر هم چشم‌هایش گرد شده بود. پرسید: -بگم بیان؟ -بله. من هم این جلسه می‌مونم. شرکت می‌کنم. آذر بی چون و چرا چشم گفت. مهلا اما سوالی پدرش را نگاه کرد: -آخه بابا پس... پدر دستی در موهای مهلا کشید: -صبور باش باباجان. می‌فهمی می‌خوام چه کار کنم! مهلا سکوت کرد. دوباره به وضعیت قبلی برگشت. مادر هم برای پدر و مهلا میوه پوست کرد و دستشان داد. نسیم ملایمی که خنکی را به پوست مهلا می‌رساند طراوتش را زیاد می‌کرد. هوای آن وقت شب آن‌قدر ملیح و دلچسب بود که می‌توانست هرکسی را نرم کند. هرکسی جز ساجده و آرش را. حتی سونا و سعید را. آن‌ها داخل ماشین‌هایشان نشسته بودند و در حال بازگشت به خانه‌هایشان. آرش به ساجده نگاه کرد. ساجده‌ای که سعی داشت پسرش را آرام کند. -می‌گم ساجده، تو آشپزخونه چی می‌گفتی دو ساعت به سعید؟ بحثتون چی بود؟ -هیچی. گفتم که. اختلاف خانوادگیه. آرش دستش را روی فرمان حرکت داد: -یعنی اختلافات خانوادگیتون رو باید تو خونه‌ی بابای من حل کنی؟ لحن آرش آرام بود. آرام و برنده. مرد کم حرفی مثل او، وقتی این‌همه حرف می‌زد یعنی موضوع برایش مهم شده بود. ساجده سمتش چرخید: -خب یهو پیش اومد. منم زود جمعش کردم. آرش سرش را تکان داد‌. آن‌قدر خسته بود که در خودش نمی‌دید بیش از این کنکاش کند. تا خانه سکوت برقرار شد. دیگر چیزی نگفتند. مثل سونا و سعید که در سکوت به خانه برگشتند. سعید حالش گرفته بود. سونا هم این را از ظاهرش متوجه شده بود. در دلش می‌گفت ″سعید چرا متعادل نیست. این روزها اصلا معلوم نیست چشه؟ یکی به نعل می‌زنه یکی به میخ. از کجا بفهمم چشه؟″ فکر سونا هم درگیر شده بود. می‌خواست با سعید حرف بزند. آن شب اما زمان خوبی نبود. فکری به سرش زد. تصمیم گرفت آن را عملی کند تا سر از کارش دربیاورد! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
ما رو هم دعا کنید همراهان گل
جدول مراقبه ماه رجب☝️
مال امسال اینه اون قبلی برای پارسال بود
🔴 دعای شب اول ماه رجب برای حاجت روایی 🔵 امام جواد عليه السّلام فرمودند: 🔺 مستحب است كه اين دعا را در شب اوّل رجب بعد از عشاء آخر خوانده شود : 🟢 اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِأَنَّكَ مَلِكٌ وَ أَنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ مُقْتَدِرٌ وَ أَنَّكَ مَا تَشَاءُ مِنْ أَمْرٍ يَكُونُ اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَا مُحَمَّدُ يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي أَتَوَجَّهُ بِكَ إِلَى اللَّهِ رَبِّكَ وَ رَبِّي لِيُنْجِحَ بِكَ طَلِبَتِي اللَّهُمَّ بِنَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ وَ الْأَئِمَّةِ مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ أَنْجِحْ طَلِبَتِی و سپس حاجت خود را از خداوند بخواهید. 📚 مفاتیح الجنان اعمال شب اول ماه رجب 🟡 بهتر است که این دعا را امشب با حاجت تعجیل در امر فرج بخوانیم. 🆔 eitaa.com/emame_zaman
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آن روزها خبر ازدواج محسن، داغ‌ترین خبر بود. هم آذر و بچه‌ها به تکاپو افتاده بودند هم دوستان و آشنایان. ماجرای خواستگاری پر ماجرای مریم هم نقل محفل هیات هفتگی دخترها بود. مریم همه را دور خودش جمع کرده بود و از خواستگارش می‌گفت. طبق گفته‌های مریم، او آن‌قدر سماجت داشت و حرفش یکی بود که حاضر شده بود تنهایی به خواستگاری بیاید. بهروز و آتوسا هم در ذوقشان خورده بود که چه معنی دارد پسر بدون خانواده‌اش پا پیش بگذارد. او هم گفته بود دفعه‌ی بعد خانواده‌اش را راضی‌ می‌کند. ناخواسته مهلا یاد سعید می‌افتاد. سعید و استقامت نداشتنش. بعد سرش را به چپ و راست تکان می‌داد تا فکرهای ممنوعه به سراغش نیاید. در آن جمع خلوت که فقط سمانه و مریم و مهلا مانده بودند همه چیز معمولی بود. مهلا طاقت نیاورد و پرسید: -حالا جوابت مثبته مریم؟ مریم که خودش هم دختر جسور و بی باکی بود بادی به غبغبش انداخت: -بله. چه جورم. آدمی که این‌قدر رو حرفش وایسه، معلومه مرد زندگیه. مستقله. سمانه با خنده گفت: -کله خره! مریم هم خندید: -باریکلا. زدی تو خال! مهلا نگاهشان ‌کرد و چیزی نگفت. سکوت زیادش باعث می‌شد مریم و سمانه معذب باشند. با من و من گفت: -پس خبر ندارید بابا تو خواستگاری من چه کار کرذ! مریم و سمانه مشتاقانه و‌همزمان پرسیدند: -چه کار؟ مهلا با یادآوری دو شب پیش مشغول تعریف کردن شد: -یه خواستگار سمج داشتم اسمش شاهرخ بود یادتونه؟ بابام دعوتش کرد خونمون‌. اونام فکر کرده بودن نظر من عوض شده. چه گل و شیرینی، چه دبدبه و کبکبه‌ای. فکر کم انگشتر نشون رو تو یه سبد گل خوشگل گذاشته بودن آورده بودن‌. بعد تا نشستن بابا گفت مهلا تو پاشو برو. نیاز نیست باشی. وای قیافه‌هاشون دیدنی بود. رفتم تو اتاق ولی لای در باز بود صداشون می‌اومد. بابا گفت طلا خانوم ما همسایه‌ایم. تو محل سال‌هاست همو می‌شناسیم. با هم سلام و علیک داریم. شما چندین بار گفتین ما هم هر بار گفتیم نه. مهلا نمی‌خواد. با معیارهاش نمی‌خوره. بذارین حرمت‌ها حفظ بشه. لطفا دیگه اصرار نکنین. مطرح نکنین دخترم اذیت می‌شه. وای دخترا بابام که این‌ها رو گفت‌ها، دلم می‌خواست از اتاق بزنم بیرون بغلش کنم. بعد شاهرخ گفت حاج آقا من خاطرشو می‌خوام. بابام جواب داد شما می‌خوای اون ولی راضی نیست. زندگی هم که دل دو طرف بهش رضا نباشه، زندگی نیست. جهنمه. خلاصه پا شدن رفتن. مریم آهسته چندبار دست زد: -آفرین عمو محمد. کارش درسته ای ول! _آره دیگه خلاص شدیم از شرش! سه نفری خنده‌شان بالا گرفت. مریم در آسمان‌ها سیر می‌کرد. سمانه به فکر بهتر شدن زندگی‌اش بود. مهلا هم به خواستگاری هفته بعد فکر می‌کرد. به پسر مونا خانم. به فرزاد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حلول ماه مبارک رجب المرجب ماه امیرالمؤمنین علی‌بن ابیطالب علیه‌السّلام مبارک باد 🌺🌹 🌹دعای ماه رجب؛ "یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ" کلید حل مشکلات «دعا، یاد خدا و اصلاح دل‌ها» است و ماه رجب عید کسانی است که قصد اصلاح قلوب خود را دارند.🌹
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ کمی آن‌طرف تر آتوسا و آذر سرشان را به هم نزدیک کرده بودند و داشتند تختلاط می‌کردند. آذر از ماجرای شاهرخ می‌گفت و آتوسا از ماجرای خواستگار مریم. هرپو می‌گفتند و ریز ریز می‌خندیدند. آتوسا که از کار حاج محمد حسابی کیف کرده بود گفت: -آفرین. خوب جوابشونو دادن. چیه سه سال گیر دادن ول نمی‌کنن. آخه واقعا نه از لحاظ فرهنگی نه خانوادگی هیچ جوره به هم نمی‌خوردین. -آره بابا. مهلا همون ثانیه اول که دیدشون گفت نه. حالا از سماجت خواستگار مریم بگو. حرف حسابش چی بود؟ آتوسا خندید و کمی به عقب متمایل شد: -وای آذر خیلی تو ذوقم خورد. پسره پا شده تند تند دسته گل گرفته با شیرینی تنها اومده خواستگاری. محسن اگه دورادور نمی‌شناختش و تاییدش نمی‌کرد همون دم در می‌نداختیمش بیرون. پسره پا شده اومده می‌گه منو به غلامی قبول کنین! هردو زیر خنده زدند. -والا به خدا. بهش می‌گم فقط خودت بخوای که شرط نیست. باید با خانواده‌ات بیای. اونا چرا نمیان. می‌دونی چی می‌گه؟ آذر خندید: -چی؟ -می‌گه مامانم می‌گه اینا دخترزان. خوب نیستن. ببین هم آتوسا خانوم بعد یه پسر دو تا دختر زاییده هم آذرشون سه تا دختر زاییده. حالا دیگر صدای خنده‌شان کمی بالاتر رفته بود. -می‌بینی آذر. بعد پسره می‌گه من برام مادر بچه‌هام مهمن نه جنسشون. از مهسا هم که خوشم اومده‌. آذر سرش را تکان داد و متعجب پرسید: -حالا مهسا رو کجا دیده؟ آتوسا تکیه‌اش را به پشتی داد: - دانشگاه. -حالا با مادرش میان؟ آذر سرش را به معنای بله تکان داد: -میان هفته‌ی دیگه با مامانش. اینطور که خودش می‌گفت. آتوسا یک لحظه یاد مونا افتاد. مونا که خیلی وقت بود منتظر تماسش مانده بود. -راستی من به مونا زنگ نزدم هنوز. یادم باشه فردا بهشون بگم. برای هفته‌ی دیگه بیان. -چه جالب. دو تا خواستگاری به طور همزمان. آتوسا لبخند زد: -آره دیگه. این دو تا مصل خواهر دوقلو می‌مونن‌. مریم و مهلا رو می‌گم. -الهی هردوشون خوشبخت بشن. راستی آتوسا، محسن هم با پسر مونا رفیقه؟ با فرزاد؟ آذر کمی فکر کرد. در ذهنش بررسی کرد که محسن با فرزاد رفاقتی داشته یا نه؟ -یادم نمیاد آذرجان. لازم ازش می‌پرسم ولی بعیده. آخه گروه خونیشون به هم نمی‌خوره. این را گفت و کمی خندید. آتوسا متعحب پرسید: -چطور؟ مگه فرزاد چطوریه؟ -روحیاتشون با هم فرق داره یه کم. آتوسا آهانی گفت و سرش را تکان داد. چند لحظه به سکوت گذشت. ناگهان آتوسا آهسته بشکن زد: -فهمیدم. سعید! اون از دوستان سعیده. قشنگ می‌شناستش. عطری می‌گفت این‌ها با هم سفر هم رفتن. آذر با شنیدن نام سعید یک لحظه جا خورد. بعد کمی فکر کرد. آتوسا هم هاج و واج ماند. البته که هردو نفر همزمان داشتند به یک چیز فکر می‌کردند. چند لخطه در چشمان هم خیره شدند آتوسا پرسید: -خب، تو می‌تونی از سعید تحقیق کنی، نمی‌تونی؟ آذر چند لحظه سکوت کرد. در ذهنش همه چیز را بالا و پایین کرد. واکنش احتمالی سعید و واکنش مهلا. اصلا این کار درست بود یا نه؟ او که از عشق سعید به مهلا خبر داشت. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
« وقتی همه چی تموم بشه، می‌ریم اون ور با هم. بی دغدغه زندگی می‌کنیم. بدون اجبار. بدون زور. بدون این چیزا!» دستش را جلو برد و شال نیکی را پایین کشید. نیکی یک لحظه جا خورد. سرش را عقب برد و متعجب گفت: « چه کار می‌کنی آیدین؟» در حالیکه سعی می‌کرد شالش را روی سرش بیندازد عقب رفت. آیدین هم دنبالش راه افتاد: « الان چه اتفاقی افتاد؟ چی شد؟ من موهاتو دیدم خب که چی؟ من الان می‌خوام چه کار کنم؟ دستش را روی موهای نیکی کشید. نیکی از این کار خوشش نیامد. دلش نمی‌خواست آیدین به این زودی با او خودمانی شود: « دست نزن به موهام!» آیدین سرجایش ایستاد. دستش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد: « ببین. من هیچ کاری باهات ندارم. می‌تونم جلوی خودمو بگیرم. می‌تونم به تو احترام بذارم. می‌بینی؟ یه عمر تو گوشمون خوندن دختر و پسر پیش هم نباشن، دست به هم نزنن، بیا الان من و تو پیش همیم. هیچ مشکلی هم وجود نداره. چی شد الان؟ اون پنبه و آتیش که می‌گن چه حرف مفتیه؟» نیکی دلش می‌لرزید. از ترس بود یا پریشانی و عذاب وجدان گناه؟ « راستی نیکی، تو بدون روسری خیلی قشنگتری. چرا باید خوشگلیاتو بپوشونی پشت چند متر پارچه؟» https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمانِ فول هیجان راحله را از طریق لینک بالا دنبال کنید❌🔥
نیکی دختری با عقاید مذهبی! وارد جریاناتی می‌شود که قرار است مسیر زندگیش را عوض کنند... آدم های جدید با عقاید متفاوت، که سعی در زیر و رو کردن عقاید نیکی دارند...🙂⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
• در این شب عزیز محتاج دعا خیرتون هستیم 🌱🌹 آرزوهایت را بگو اجابت میکند تو را خدایی که بزرگ و بینظیر است
صلی الله علیک یا امام محمدباقر به روی باغ لب او بهاری از خنده ست عُذار روشنش از نور عشق آکنده ست چه آفریده ی پاکی به هستی آمده است که جای هر نفسش ذکر آفریننده ست چه آفریده خوبی فقط به عشق خدا ز هرچه غیر خداوند خویش دل کنده ست برای درک خدا جلوه ی جمال خداست برای بندگی اش نیز بهترین بنده ست بهار اوست شکوفنده ی تمام علوم نگاه اوست که بر رازها شکافنده ست مسلط است به علم زمانه و سخنش گره گشای همه علمهای آینده ست به لطف حضرت باقر رسد به کرسی فیض کسی که در ره تحصیل علم جوینده ست سَجیه ی کَرَمش شهره بین خلق الله شبیه یک یک آباء خویش بخشنده ست نبوده در خور وصفت کلام قاصر من... دوباره شاعرتان مثل قبل شرمنده ست @asharahmadrafiei
سلاماً علی من حاربَوا الیل و عِند الصّباح بالاکفانِ قد عادوا.. سلام بر کسانی‌ که شب را میجنگند و صبح هنگام، با کفن باز میگردند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قاصدک! شعٖر مرا از بر کن برو آن گوشه ی باغ سمت  آن  نرگس  مست و  بخوان  در گوشش و بگو باور کن یک نفر یاد تو را دمی از دل نبرد  
سلام عزیزان🌱 بخاطر شهادت امام هادی (ع) امروز قسمت جدید نداریم🥀
تورا دوست دارم بدون آن که علتش را بدانم محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا … ***