eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
734 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی 146 ◉๏༺♥️༻๏◉ مجید معذب بود. نه اینکه بار اولش باشد که خواستگاری می‌رود نه، بلکه جذبه‌ی مهلا او را گرفته بود. در آن سیمای پر از جدیت و آن سکوت بی نظیر، مجید نمی‌توانست شروع کند. مهلا که سکوت مجید را دید کمی صدایش را صاف کرد. بسم‌اللهی گفت و شروع کرد: -خب می‌شه از انتظاراتتون بگین؟ از همسر آینده‌تون چه انتظاراتی دارین؟ مجید کمی کتش را مرتب کرد. نیم نگاهی به مهلا انداخت. دوباره سرش را پایین انداخت: -خب از خانومی و خونه داری شما ریحانه خیلی تعریف کرده. بعد هم گفته که چه برنامه‌هایی برای آینده دارین. من خب خیلی خوشم اومد. مهلا نگاه عمیقی به مجید انداخت. -شما از من و برنامه‌هام خوشتون اومده یا تصوری که از من و برنامه‌هام از روی حرف‌های ریحانه به دست آوردین؟ مجید متعجب به مهلا و جمله‌ی عمیقی که گفته بود خیره شد. -ببخشید متوجه منظورتون نمی‌شم. مهلا چادرش را زیر دستش مشت کرد و دوباره باز کرد. -منظورم اینه که ریحانه یه چیزی از من برای شما تعریف کرده و شما هم حس کردین که من می‌تونم شما رو خوشبخت کنم. می‌خوام بدونم این نتیجه‌گیری بخاطر حرف‌های ریحانه است یا خودتون شناخت پیدا کردین؟ که البته قطعا بخاطر حرف‌های ریحانه هست. مجید لبخند زد. مهلا به لبخند مجید نگاه کرد. -خب الان با هم حرف می‌زنیم و آشنا می‌شیم. مهلا سرش را بلند کرد: -در خدمتم. بفرمایین. مجید شروع به حرف زدن کرد. معیارهای ریز و درشتی داشت. معیارهایی که بیشتر آقایان آن را مدنظر داشتند. مهلا با آن معیارها آشنا بود و قبولشان داشت. او به حرف‌های مجید فکر می‌کرد و همزمان سعید مقابل آقای جمالی نشسته بود و به حرف‌هایش گوش می‌کرد. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک استکان طراوت گلهای تازه دم یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو هر چار فصل دامن چل تکه ات بهار هر هفت روز هفته دلم مبتلای تو... 💙
سلام مهربونا
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
سعید گوش می‌داد و مهلا هم. سعید به آینده‌ای که باید آن را پیش می‌برد فکر می‌کرد و مهلا به آینده‌ای که ممکن است با مجید رقم بخورد. بعد از چند دقیقه مهلا پرسید: -یعنی شما می‌گین دوست ندارین همسرتون اگر موقعیت شغلی مناسبی براش ایجاد شد تو رشته‌ای که مفید باشه و بتونه به مردم خدمت برسونه، کار کنه؟ مجید نفس عمیقی کشید: -من مخالفم همسرم بیرون از خونه فعالیت داشته باشه. علاقه دارم داخل منزل باشه. مهلا سرش را تکان داد. مجید باز هم به حرف‌هایش ادامه داد. کمی که گذشت مجید پرسید: -شما سوالی ندارین؟ مهلا خونسرد جواب داد: -نه دیگه. جواب‌هام رو گرفتم. هردو از اتاق بیرون رفتند. خواهر مجید و آذر به آن‌ها نگاه کردند. دل توی دلشان نبود که بدانند چه گذشته؟ خواهر مجید که می‌شد مادر ریحانه پرسید: -خب چی شد؟ مهلا آهسته کنار گوش مادرش گفته بود که باید فکر کند. آذر هم این جمله‌ی مهلا را به آن‌ها منتقل کرد. مادر ریحانه با لبخند تشکر کرد و از جایش بلند شد. مجید هم دنبالش راه افتاد. خداحافظی کردند. در که بسته شد آذر رو به مهلا کرد: -چی شد مهلا؟ به دلت نشست؟ راضی بودی؟ مهلا سرش را به سمت بالا متمایل کرد: -نه مامان. خوشم نیومد. آذر روی مبل نشست تا با مهلا حرف بزند. مقابل مهلا مادرش بود و دنیای مادرانه‌اش که درکش می‌کرد. چند متری آن‌طرف‌تر، در کوچه پشتی‌شان اما سعید مقابل جمالی نشسته بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد: -تو اون دختر رو خیلی دوست داشتی می‌دونم ولی باباجان باید فراموشش کنی. اون دیگه الان نسبتی باهات نداره. اونطور هم که می‌گی زنت نسبت به رفتارهات اعتراض داره، معلومه زندگیت در خطره. سعید با حسرت گفت: -کدوم زندگی دکتر؟ زندگی که ذره‌ای علاقه توش نیست؟ جمالی لبخند زد. -خب علاقه رو ایجاد کن. تو تا آخر عمرت هم بگی قربانی یه سری رسم‌های الکی شدی باز هم به حال تو فرقی نداره. اینو بدون اون دختر با هزار امید و آرزو با تو عروسی کرده! سعید نفسش را محکم بیروم فرستاد. به صورت جمالی نگاه کرد. همیشه نگاه آدم‌ها بهتر از زبانشان کار می‌کند. سخت ترین کارها از پس کوچکترین عضو ها برمی‌آید. درست مثل نگاه مهلا به مادرش که فقط یک معنا داشت. -مهلا جوابت منفیه؟ نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟ -نه مامان. فکر نمی‌خواد. من از این حرفش خوشم نیومد. یعنی چی که اجازه‌ی فعالیت به زنش نمی‌ده. من دوست دارم آدم مفیدی برای جامعه باشم. هم زن خوبی باشم هم یه آدمی که به دیگران سود می‌رسونه. نه من با این مجید هرگز خوشبخت نمی‌شم!
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
اسیرشدن‌تودست‌داعش😱🔞! دوتاپزشک‌مدافع‌حرم‌کہ‌براے‌زندھ‌موندن‌مجبورمیشن‌ ...👀🤫؛ ، ، !! تیکہ‌تیکہ‌این‌رمان‌اشکتودرمیارھ😢😭‼️ 👩🏾‍💻 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c !! بزن‌رو‌لینک‌تا‌بفھمی‌چه‌اتفاقی‌افتاده‌براشون😐☝️🏿! ((: 🤷🏽‍♂😢
وی آی پی موجوده جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی @HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
سعید گوش می‌داد و مهلا هم. سعید به آینده‌ای که باید آن را پیش می‌برد فکر می‌کرد و مهلا به آینده‌ای ک
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ آذر وقتی جدیت مهلا را دید با لبخندی مهربان نگاهش کرد. مهلا می‌دانست وقتی مادرش اینطور می‌خندد یعنی زیادی تند رفته است. -یعنی نمی‌تونستی قانعش کنی؟ مهلا درمورد حرف‌هایی که به مجید زده بود فکر کرد. بعد از چند ثانیه مکث جواب داد: -ببین مامان، گفتم که یعنی نباید تو بعضی رشته‌های ضروری خانوم داشته باشیم؟ مثلا مامایی، معلم بودن، سونوگرافی. خیلی شغل‌ها هست که به بانو نیازه. نمی‌گم برم خلبان بشم یا چه می‌دونم راننده کامیون، ولی یه شغل‌هایی حتما بانو باید باشن. اون ولی دربست می‌گفت نه. زنه من باید خونه باشه. فکر کن اگه همه‌ی مردا اینجوری فکر می‌کردن ما الان چقدر مشکلات داشتیم. آذر خوشش آمد. این را مهلا از سری که مادرش می‌جنباند فهمید. -خب هرکس یه عقیده‌ای داره مامان. شما که نباید عقیده‌ی مجید رو تغییر بدی. باید کسی رو انتخاب کنی که باهات هم نظر باشه. مهلا با سر حرف مادرش را تایید کرد. از جایش بلند شد تا میز را جمع کند. هر وقت با یک تلنگر، فکرهای ممنوعه به سراغش می‌آمد سریع خودش را مشغول می‌کرد تا آن‌فکرها را از ذهنش خارج کند. ممنوعه‌ای به نام سعید که ناخودآگاه به ذهنش می‌آمد و او را به مقایسه وادار می‌کرد. مهلا اما دلش نمی‌خواست مقایسه کند. دلش نمی‌خواست به او فکر کند حتی. وقتی می‌دانست سعید دیگر سهمش نیست چه جای فکر کردن و اندیشه به مردی که مال کسی دیگر بود. هرچند که سعید هم احساس خوشبختی نمی‌کرد و این را در بین کلماتی که به جمالی تحویل می‌داد بارها جاساز کرده بود. جمالی اما او را با جملاتش به تفکر واداشته بود: -ببین سعید، جنایت فقط کشتن آدم‌ها نیست. فقط جنگ و غارت نیست. جنایت تو ساده‌ترین حالت ممکن همین کاریه که تو داری با زنت می‌کنی. سعید بدون اینکه حتی پلک بزند با نفس‌هایی تند به جمالی خیره خیره چشم دوخته بود. -تو اون‌قدر جسارت نداشتی که پای عهدی که بهش رضایت نداری امضا نزنی، سر قراری که می‌دونستی به دلت نیست نری، تو زندگی که می‌دونستی طرف مقابلتو نمی‌خوای وارد نشی، ولی تو چه کار کردی؟ تو با ترس و لرز راهتو شروع کردی و حالا زندگی دختری که از همه جا بی‌خبره و می‌تونست خیلی عاشقانه‌تر زندگی کنه نابود کردی. سعید دست‌هایش را در هم چفت می‌کرد و دوباره باز می‌نمود. -من نه دکتر. مادرم. جمالی به سعید شربت تعارف کرد و کمی سمتش خم شد. -مادرت نه، خودت. چون همه جا امضای تو پای دفاتر قانونیه. سعید با شنیدن هر جمله بیشتر قلبش تیر می‌کشید. هیچ کس جای او نبود تا شرایطش را درک کند. جمالی نمی‌دانست برای سعید سخت بود که در روی مادرش بایستد و از آن طرف زندگی خواهرش را به مخاطره بیندازد. برای سعید زجر آور بود که جلز و ولز کردن مادرش را ببیند و باز هم نه بگوید. -دکتر شرایط من فرق می‌کنه. خانواده‌ من، مادرم، خواهرم. -ببین پسرجون وقتی یه کاری رو داری انجام می‌دی باید به همه عواقبش فکر کنی. وقتی ناراحتی و جلز و ولز مادرت برات مهمه، پس غصه و افسردگی زنت هم برات مهم باشه. وقتی نمی‌تونی رنج مادرتو ببینی، می‌ری به حرفش گوش می‌دی یه پیمان ابدی با یک انسان دیگه می‌بندی، مرد باش و پای اون پیمانت بمون. مرد باش و آدم مقابلت رو با رفتارات زجر نده. اون آدم، اون بشر، اون انسان، چه گناهی کرده که تو نمی‌خواستی دل مامانت بشکنه؟ یه عمر ملامت بکشه و حسرت یه محبت از طرف شوهرش تو دلش بمونه که آقا نمی‌تونستن به مادرشون نه بگن؟ حرف‌های جمالی تلخ بود. گزنده بود. ولی حق بود. سعید لحظه به لحظه بیشتر احساس گناه می‌کرد. تمام لحظات زندگی از مقابل چشمانش رد شد. از همان لحظه‌ی عقد تا چند ساعت پیش. -خب دکتر سخته. خودتو بذار جای من. می‌تونی؟ جمالی نگاه عمیقی به سعید انداخت: -اگر جای تو بودم اصلا با کسی که با من هم نظر نبود و مهرشو به دلم نداشتم وارد پیوند ازدواج نمی‌شدم. ولی حالا که می‌گی مجبور شدی و این راهو اومدی، اگر به اون زن بی محبتی کنی و سردی، مقصری. جنایت کردی. سعید نفسش را محکم بیرون داد. انگار مخمصه که می‌گفتند همان حال بود. از جایش بلند شد. کمی در اتاق قدم زد. به مهمانی شب فکر کرد که در خانه‌ی مادر سونا برگزار می‌شد. به بودن بین آدم‌هایی که نمی‌توانستند به اندازه‌ی کافی آشنا باشند و با آن‌ها احساس راحتی نمی‌کرد. -سعید نمی‌گم شق القمر کنی ولی می‌تونی از یه جایی شروع کنی. آروم آروم این چند ماه رو جبران کنی. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
سعید حرف نمی‌زد فقط گوش می‌داد. چیزی نداشت بگوید. کمی آن‌طرف‌تر اما، مهلا و مادرش حسابی گرم گرفته بودند‌. مادر آشپزی می‌کرد و مهلا باز هم درمورد مجید می‌گفت. دست آخر مادر پرسید: -به مونا خانوم بگم بیان؟ -بذار یه کم بگذره از این خواستگاری مامان. فکرم آزاد بشه بعد. آذر باشه‌ای گفت و به ادامه‌ی کارش مشغول شد. مهلا هم به این فکر کرد که چرا مجید با آن‌همه تجربه‌ و تحصیلات عالی، باید اینطور فکر کند؟ که نگذارد همسرش در جامعه فعال باشد؟ بعد به این فکر کرد که تحصیلات ربطی به عقاید و باورهای آدم‌ها ندارد. می‌شد کسی دکتر باشد اما باورهایی جاهلی هم داشته باشد!
😍 از نبود استفاده کردم. یک و بلوز آستین کوتاه به تن کردم و با وارد تراس شدم. سوز باعث شد بلرزم. نشستم و تو خودم جمع شدم. چند ثانیه بعد احسان بلند شد: خانومم، کجایی ؟ جواب ندادم، بلندتر گفت: تیرا جان کجا زد؟ در تراس باز شد و احسان سرشو به چرخوند. با دیدن موهای باز و و صورتم که آرایشی روش بود، چشماش پر از شد. آروم گفت: تیرا خانوم؟ مهربون جواب دادم: بله . خنده ای کرد. اومد کنارم و گفت:... 😍❤️ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان تیرا❤️‍🔥
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#پارت‌_واقعی😍 #پارت125 از نبود #احسان استفاده کردم. یک #دامن و بلوز آستین کوتاه به تن کردم و با #شی
وی آی پی قابل دسترسیه @HappyFlower تیرا دختری که میخواست مجردی زندگی کنه ولی در آستانه چهل سالگی فهمید چه خطایی کرده..ازدواج کرد..اونم چه ازدواج جنجالی و عجیبی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتند او را توصیف کن؛ گفتم: او جان می دهد به تن خسته ی من ..♥️
سلام عزیزان همراه🌱
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ مهلا برای نماز آماده شد. سجاده‌اش را برداشت و سمت ایوان رفت تا مشغول نمار شود. نزدیک غروب بود و کم‌کم صدای اذان بلند می‌شد. داخل ایوان نشسته بود و به غروب نگاه می‌کرد. نفسش را محکم بیرون داد. زانوهایش را بغل کرد و ناگهان یاد دفترش افتاد. دفتری که مدت‌ها بود گوشه‌ی کمد خاک می‌خورد. مهلا کمی فکر کرد‌. به دفترش فکر کرد. هم قسمتی از خاطرات نوجوانی‌اش بود هم در آن تمام احساساتی که به سعید داشت نوشته بود. مدت‌ها بود که به آن دفتر و وجودش فکر می‌کرد. از جایش بلند شد. سمت اتاقش رفت. مهنا داشت با کامپیوتر بازی می‌کرد. مهلا در کمدش را باز کرد. نگاه به جایی انداخت که دفترش در آن بود. دستش را سمتش برد. آن را بیرون کشید. پر چادرش را رویش انداخت و از اتاق بیرون رفت. حالا صدای اذان هم می‌آمد‌. مهلا به ورودی ایوان رسیده بود که صدای مادرش را شنید. در حال مکالمه تلفنی بود: -طلا خانوم، چندبار بگم. مهلا از پسر شما خوشش نمیاد. چرا این‌قدر خودتون رو به دردسر می‌ندازین؟ طلا آن‌طرف گوشی درحالیکه تلفن را روی حالت بلندگو قرارداده بود تا گل پسرش هم بشنود گفت: -آخه آذرجون، این پسر من پتک هوش و حواسشو از دست داده. راست می‌ره میگه مهلا. چپ می‌ره می‌گه مهلا. من چه کار کنم؟ مهلا به سمت مادرش چرخید. با خنده نگاهش کرد. آذر هم در حالیکه لبخند به لب داشت آهسته گفت: -ول نمی‌کنن! مهلا چند قدم فاصله خودش و ‌مادرش را پر کرد. طلا پرسید: -اصل حرفش چیه؟ پسرو کوره؟ کچله؟ ناخلفه؟ مهلا از خنده شانه‌هایش تکان می‌خورد. آذر هم دستش را له معنای هیس مقابل دهانش گذاشته بود تا مهلا ساکت شود: -نه طلا خانوم. دور از جونش. فقط از نظر فکری به هم نمی‌خورن. شاهرخ که کنار مادرش نشسته بود آهسته لب زد: -بگو هرچی بگه می‌گم چشم. نوکرشم هستم! طلا عین جملات شاهرخ را به آذر گفت. مهلا که گوشش را همچنان به گوشی چسبانده بود با کف دست به پیشانی‌اش کوبید. آذر جواب داد: -طلا خانوم مهلا می‌خواد شوهر کنه نمی‌خواد زن بگیره که. این چه حرفیه؟ مهلا ساعت را به مادرش نشان داد. مادر همچنان داشت به حرف‌های طلا گوش می‌کرد: -آخه مهلا بگه مشکل پسر من چیه؟ آذر نفس عمیقی کشید: -طلا خانوم بحث یه عمر زندگیه. هم مهلا هم پسر شما ماشاءالله هم عاقلن هم بالغ. من و شما که نمی‌تونیم دخالت کنیم. الان هم وقت نمازه. با اجازه. طلا که می‌دید نمی‌تواند آذر را راضی کند ناچار شد خداحافظی کند. گوشی را که گذاشت شاهرخ پرسید: -چی شد مامان؟ گفت نه؟ طلا حرف شاهرخ را تایید کرد. شاهرخ از جایش بلند شد. -باید خودم باهاش حرف بزنم. اینجوری نمی‌شه. -وا؟ دختره اینهمه گفته نه، تو دیگه حرفت چیه؟ شاهرخ نشتش را کف دست دیگرش کوبید: -باید بدونم چرا؟ شاید فکر می‌کنه من لاتم آره؟ طلا استغفراللهی گفت چ از جایش بلند شد. سمت پسرش رفت و سعی کرد آرامش کند. خواسته‌ی شاهرخ دیگر داشت مهلا و مادرش را کلافه می‌کرد. مهلابا ابروهایی گره کرده به مادرش نگاه می‌کرد: -مامان چجوری بهشون بگیم نه؟ دست بردار نیستن! آذر متفکر نگاهش کرد: -عیب نداره. صبور باش. درست می‌شه. مهلا شانه‌هایش را بالا داد و سمت حیاط رفت. روی سجاده‌اش ایستاد و قامت بست. الله اکبر را که گفت سعی کرد همه‌ی آدم‌هایی که در ذهنش چرخ می‌خورند یک به یک پاک کند. مجید و عقاید متفاوتش، شاهرخ و سماجت بی نهایتش، سعید و رد فکری که در دلش تنها از آن غباری کم‌رنگ باقی مانده بود. کسی که روزگاری پر رنگ‌ترین رد را روی دلش داشت و حالا خیلی وقت بود سعی می‌کرد فراموشش کند. سعیدی که حالا زن داشت و به گفته‌ی جمالی باید سعی می‌کرد او را دوست داشته باشد. سعی کند با او مهربان‌تر باشد. سعیدی که آماده شده بود و وقتی جلوی آینه خودش را برای آخرین بار مرتب کرد سمت سونا چرخید. با خودش حسابس کلنجار رفت. فشار آورد و گفت: -سو، سونا ج، جان؟ سونا سمت سعید چرخید. با چشمانی که پر از ذوث و مبحت بودند جواب داد: -جانِ سونا؟ سعید که انتظار این واکنش را نداشت به تته پته افتاد. -زود بیا دیگه. دو ساعته منتظرتم. سونا که انگار حال خوشش از بین رفته بود زیر لب پاسخ داد: -چشم. سعید عصبی دستی به سر و صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و از در بیرون رفت. حس می‌کرد یک بازیگر است که خیلی هم قهار نیست! ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
😍🚫.. !! فکشو منقبض‌کرد و رو‌ به مامان شیرین گفت: - یه بار برای همیشه اینو تو گوشت فرو کن.. من زنمو دوست دارم! با تعجب به احسان نگاه کردم اون منو دوست داشت؟ باورم نمیشد!! اینبار بلند داد زد: - عاشقشم .. براش همه کار می‌کنم. هم خودش هم بچه‌ی توی شکمش! فهمیدی؟» احسان از کجا فهمیده بود من باردارم!! مامان شیرین با عصبانیت سمتمون هجوم آورد و..😢♨️😱.. https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ‼️
دختر تنهاییه که همسایه‌ی روبروییه و برای سالگرد ازدواجشون به اونا میده تا برن جشن بگیرن.. https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c غافل از اینکه شیرین میمیره و احسان مجبور میشه ....😢
• چند روزی است که در حسرت دیدار توام خوردن چای بدون تو مرا خواهد کشت 🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتونه گفتم تو دوساعتی که در محضر هاشم الحیدری بودیم، افق دیدمون به آقا به نظام رو تغییر داد؟ این دو دقیقه رو گوش بدید چه نفسی، چه نفسی حالا حساب کن دوساعت برات اینطوری صحبت کنه تا میشه باید صحبتهای ایشون رو ترجمه کرد و داد بیرون. البته کلیپ فارسی هم کم نداره | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است تا به کی تکیه به سرپنجه پُر زور کنی؟
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ سعید داخل ماشین را مرتب کرده بود. به پیشنهاد جمالی، کمی هم عطر داخل ماشین زده بود. سونا که داخل پارکینگ شد سعید از داخل آینه نگاهش کرد. درحالیکه چادر مدل‌دارش را روی سرش مرتب می‌کرد سمت ماشین آمد. سعید قبل از سوار شدن سونا، باز هم به پیشنهاد جمالی، در را زودتر برایش باز کرد. هربار این کارها را انجام می‌داد حس عروسکی را داشت که نخش دست جمالی بود و او را هر طور که می‌خواست می‌رقصاند. سمت راستش خم شد و دستگیره را باز کرد. سونا با دیدن این حرکت اول کمی دولا شد و سعید را نگاه کرد. بعد با لبخند گفت: -دستت درد نکنه. خودم بازش می‌کردم. سعید فقط سرش را جنباند. سونا آهسته سوار شد. نفس عمیقی کشید و لبخندش کش آمد. انگار زدن عطر کار خودش را کرده بود. سعید سمت سونا چرخید و با خودش مرور کرد که من جانی نیستم‌. من قاتل روح سونا نیستم. من مامور دوزخ زنم نیستم. من زندانبان تک دختر یک پدر نیستم. -سعید چیزی می‌خوای بگی؟ سعید مردد گفت: -نه، چی؟ -آخه دو ساعته داری منو نگاه می‌کنی. سعید تک سرفه‌ای کرد. جملات را پشت سر هم قطار نمود و گفت: -خواستم بگم ببخشید که بالا اونطوری باهات حرف زدم. خب راستش یه کم خسته شده بودم امروز. سونا لبخند کم‌جانی زد: -مهم نیست. بریم. سعید قفسه‌ی سینه‌اش آرام آرام بالا و پایین می‌شد. از این همه بزرگی و نجابت سونا شرمنده شده بود. استارت زد و سمت خانه‌ی پدری سونا که چندین محله از آن‌ها بالاتر بود رفت. در طول مسیر سعید چیزی نمی‌گفت. سونا هم سکوت کرده بود. با خودش فکر می‌کرد که سعید هیچ وقت موقع رانندگی حرف نمی‌زند. او هم سکوت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. چرا که هم صحبتی نداشت. سعید اما از این سکوت تعجب کرده بود. داخل خانه‌ی پدر سونا، همه بودند. هم آرش و ساجده و هم سونا و سعید. ساجده که زودتر رسیده بود توانسته بود پسرش را داخل اتاقی بخواباند. خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدر سونا، چند اتاق خواب داشت که ساجده با خیال راحت فرزندش را داخل یکی از اتاق‌ها خوابانده بود. وقتی سونا و سعید رسیدند همگی به استقبالشان رفتند. دست دادند و روبوسی کردند. ساجده با دیدم سعید گل از گلش شکف. او را محکم بغل کرد. سعید هم متقابلا او را بغل کرد و بوسید. محبتی که بینشان جریان داشت و حس عشق خواهر و برادری، از چشم سونا دورنماند. با خودش گفت″ پس این سعید محبت کردن بلده دوست داشتن بلده عشق ورزیدن رو می‌دونه، اما فقط با من سرد و خشکه. این عجیبه. کسی که می‌تونه خواهرشو این‌قدر دوست داشته باشه و محبت کنه، یا مادرشو، چطور نمی‌تونه به زنش محبت کنه؟ یه جای کار می‌لنگه″ وقتی همگی نشستند و گرم گفتگو شدند سعید دید سونا تنها نشسته است. نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. سمت سونا رفت و کنارش نشست. سونا دوباره با خودش گفت″ این یه ریگی به کفشش هست!″ سعید سمت ظرف میوه خم شد: -چی برات بذارم سونا جان؟ سونا تیز سرش را سمت سعید چرخاند. در دلش هزارفکر می‌کرد اما نمی‌خواست سعید را حساس کند. پس لبخند زد و نگاهش کرد: -برام هلو بذار ممنون. سعید چشمی گفت و دستش را سمت یک هلو برد. آن را برداشت و درحالیکه پیش دستی را سمت سونا می‌گرفت پرسید: -می‌، می‌خوای برات قاچ کنم؟ سونا دیگر واقعا مرموز به سعید نگاه می‌کرد. این‌همه تغییر آن هم در آن چند روز اخیر، برایش عجیب بود: -باشه سعید جان. سعید مشغول شد. کم‌کم مادر و پدر ساجده هم حرفشان گل انداخت. با ساجده و آرش گپ زدند. بعد رو به سعید و سونا کردند: - من امروز دعا کردم خدا یه نوه‌ی‌‌ گوکولی بهم بده هر چه زودتر. آخه این خونه باید با نوه‌ها روشن بشه. سعید با شنیدن این حرف راست نشست. با تعجب به حرف پدر سونا گوش داد. بچه؟ او هنوز در کار سونا و هضم اینکه او همسرش است مانده بود حالا می‌خواست دعا کند خدا به آن‌ها بچه بدهد؟ ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی خالی نیست مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری.. تا شقایق هست، زندگی باید کرد...
سلام عزیزان همراه🌹
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ سونا به پدرش نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت. حقیقت این بود که خودش خیلی وقت بود که خودش علاقه‌ی زیادی به بچه داشت. هم تنهایی‌اش را پر می‌کرد هم حس می‌کرد ممکن است سعید را به زندگی دلگرم‌تر کند. نمی‌دانست که زندگی‌ای که ریشه‌اش آن‌قدر سست باشد با بچه قوی‌تر که نمی‌شود هیچ، سست‌تر هم خواهد شد. -ممنون بابا. از دعای شما. این جواب از طرف سونا، باعث شد سعید نگاه معماداری به او بیندازد. نگاهی که ناخواسته کمی خشم از پذیرش آن، کمی جاخوردگی از قبول آن، و کمی نفرت از مشورت نکردن با او درش جا خوش کرده بود. سونا که آن نگاه را دید با تته پته سمت پدرش برگشت: -البته بابا، سعید یه کم شلوغه این روزها. این حرف نتوانست آن همه خشم و نفرت و جاخوردگی را بشوید و از بین ببرد. سعید از جایش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. آن‌جا کسی نبود. می‌توانست به راحتی خشمش را خالی کند. یک لیوان آب برداشت و کمی نوشید. لیوان دوم را پر کرده بود که دستی از پشت روی کمرش نشست. سعید به سرعت برگشت. با دیدن ساجده اخم‌هایش از هم باز شد: -تویی؟ این‌جا چه کار می‌کنی؟ ساجده دست به سینه ایستاد. کنی در چشم‌های سعید خیره شد. چشم‌هایی که خیلی وقت بود بجای محبت، غصه درشان موج می‌زد. خیلی وقت بود دیگر آن داداش سعید قبل از ازدواج محو شده بود. -چی شد سعید؟ تابلو قاطی کردی. چیزی نگفت اکبرآقا که. سعید پشتش را به سینک تکیه زد. نفس عمیقی کشید. -سونا رو به زور برام گرفتین دیگه نمی‌ذارم یه بچه هم این وسط به زور به جمعمون اضافه بشه! ساجده با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و با غصه گفت: -می‌دونم همه چی رو از چشم من می‌بینی. زندگیت هم خراب شد. ولی سعید ما هردومون به خواسته‌ی مامان تن دادیم. سعید ابروهایش از تعجب بالا پرید. رو به جلو متمایل شد: -نگو که تو آرش رو نمی‌خواستی؟! -خب اولش نه. ولی بعدش خوشم اومد ازش. عاشقش شدم. من فکر کردم تو هم از سونا بعدا خوشت بیاد. سعید تکیه‌اش را از سینک گرفت و سمت میز رفت تا پشتش بنشیند. از آن فاصله‌ی دور هم می‌توانست قیافه‌های زار آن خانواده‌ی چهارنفره را ببیند. -اشتباه کردی به جای من فکر کردی. ساجده مقابل سعید نشست‌. دستش را جلو برد تا دست او را بگیرد. این کار را هم کرد. دست سعید را گرفت: -ببین عزیزم، تو مردی. خیلی راحت می‌تونی دغدغه‌های فکری و ذهنیت رو بیرون از خونه خاک کنی. فراموش کنی. ولی من یا سونا زنیم. صبح تا شب تو خونه‌ایم. ممکنه هزارجور فکر و خیال بیاد سراغمون. هیچ جایی هم نباشه که اون‌ها رو تخلیه کنیم. طبیعیه که پناهمون همسرمون باشه. و اینکه با چیزهایی مثل کارهنری یا بچه... با شنیدن اسم بچه، سعید چشم‌هایش برزخی شد. نگاه بدی به ساجده انداخت. -خیل خب، کسی زورت نمی‌کنه سعید. ولی خوبه که به فکر اون هم باشی. سعید غرید: -مگه شماها فکر منو کردین؟
زمانی که عشق در قلب آدمی مأوا داشته باشد، قادر به رنجاندن دیگران نخواهد بود.