🇮🇷 به وطن خوش آمدی 🇮🇷
حدس میزدیم با چهار سال و نیم اسارت چهرهات تغییر کرده باشد اما این حد شکستگی را گمان نمیکردیم
🔹تو سند بیآبرویی حقوق بشر اروپایی - آمریکایی هستی
#اسدالله_اسدی، دیپلمات ایرانی است که حدود ۵ سال در آلمان و بلژیک با اتهام واهیِ تلاش برای بمبگذاری در نشست گروهک تروریستی منافقین بازداشت بود.
#ایران_قوی کشور #امام_زمان
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
#حسین_آقا فاطمهصداقت #قسمت_3 به کارهای فنی علاقهی زیادی داشتم. با توجه به اینکه تابستانها هم سر
#حسین_آقا
فاطمهصداقت
#قسمت_4
این تصمیم برایم خیلی مهم بود. دوست داشتم هرطور شده من هم به مناطق عملیاتی بروم، به کمک رزمندهها، برادرانم. احساس وظیفه میکردم. گویی دلم میخواست بتوانم در جنگ و دفاع از کشورم نقشی داشته باشم.
این فکر همراهم بود. روز و شب. لحظه به لحظه. تا اینکه دی ماه سال شصت اتفاقی افتاد. به هنرستان بخشنامهای مبنی بر شرایط ثبتنام در جبهههای حق علیه باطل رسید. من که تا آن لحظه انتظار کشیده بودم وقتی این خبر را شنیدم گویی بال درآوردم. همراه تعدای از بچهها به دفتر مدیریت رفتیم. پشت در ایستادیم. منتظر شدیم تا ناظم هنرستان که فردی جدی و در بیشتر موارد بداخلاق بود بیرون بیاید. که بپرسیم ماجرای بخشنامه چیست.
انتظار سختی بود که با آمدن آقای ناظم تمام شد. وقتی ما را دید به سرتاپایمان نگاهی انداخت. بعد دست به سینه ایستاد و با صدای زخمتش گفت:« خب! اینهمه آدم پشت دفتر جمع شدید که چی؟» یکی از بچهها صدایش را صاف کرد و گفت:« آقا برای اون بخشنامه اومدیم. همون که برای اعزام به جبههس. میشه شرایطش رو بگید؟» سرش را بالا و پایین کرد و محکم نفسش را بیرون داد:« به این راحتیها نیستها. باید یه شرط و شروطی رو اجرا کنید. باید یه کارایی بکنید تا اجازهتون صادر بشه. همچین الکی هم نیست.»
به هم نگاه کردیم. ابروهایمان بالا پرید. همان پسر دوباره پرسید:« چی آقا؟ چه شرایطی؟» ناظم چند قدم جلو آمد و فاصلهاش را کم کرد. ادامه داد:« اولا! باید رضایت همهی معلمها رو جلب کنید. همه.» بعضی لبخند زدند. بعضی هم زیر لب و آهسته گفتند میگیرم. ناظم سری جنباند و ادامه داد:« دوما! همهی نمراتتون باید خوب باشه. همه. باید زرنگ باشید.» دست به سینه ایستادیم. داشت جالب میشد. او که ما را مصصم دید ادامه داد:« سوما! باید انضباطتون خوب باشه. خوب!» سکوت برقرار شد. یکی از بچهها که بامزهتر از بقیه بود پرسید:« همینا بود؟ تموم شد آقا؟ چیزی که از قلم نیفتاده؟» ناظم نگاهی به او انداخت و جدی گفت:« خیر!»
دور هم جمع بودیم. هرکس چیزی میگفت. بچهها از دغدغههایشان میگفتند. از اینکه دوست دارند حتما قبول شوند و به جبهه بروند. عزمشان جدی و تصمیمشان قطعی بود. با هم قرار گذاشتیم تلاشمان را بیشتر کنیم. درسمان را بخوانیم و نمرههای خوب بگیریم. با اخلاق باشیم تا معلمها راضی باشند. تا امضا را بگیریم. تا برویم!
نظردونی حسین آقا
https://harfeto.timefriend.net/16858201599509
کپی با لینک کانال و نام نویسنده حلال🌸
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#مولانا
چشم تـــو
شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
🌷
‹ یه جمله عاشقانه لُری هست که میگه:
هَرکی نارَه چی تُونی ذوقِش وِ چینَه؟!
معنیش اینه که:
-هرکی یه نفر مثل تو نداره
دقیقا ذوق و شوقش به چیه؟!
هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست
"حَیّ عَلَی الحسین،وَ حَیّ عَلَی الحَرم"
با یک سلام،رو به شما،رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
#رضا_قاسمی
یا ابا عبدالله
سلام
روزتون بخیر
🌷
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُوَد و دلبرِ او دیر کند
═❁๑🍃