🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_23
◉๏༺💍༻๏◉
صبح روز چهارشنبه بود و سارای متاهل، داشت به آدم جدید زندگیاش فکر میکرد. تمام حرکات بهرام، حرف زدنش، نظراتش را از مقابل دیدهاش گذراند. بهرام مودب بود. محترم بود. زحمتکش بود. پولدار بود. خوش تیپ بود ولی ..هنوز به دل سارا ننشسته بود.
وقتی سارا چای را دم کرد، مادرش پرسید:
-چه خبر دخترم؟ دیشب خوب بود ؟
خوب نبود. منهای رستوران، هیچ چیزش خوب نبود.
-ای بدک نبود.
-مریم میگفت رفتین جاهای گرون قیمت. آره؟
-آره مامان جون.
-راستی خاله اکرمت میخواد امروز بیاد خونمون. میخواد ببینه داماد جدیدمون چه کارهاست.
سارا با شنیدن اسم خاله اکرم گر گرفت. حرص خورد. او را مسبب همهی بدختیهایش میدانست. اگر اکرم نبود، سارا داشت به خواستگارهای دیگرش فکر میکرد یا به کنکور سال بعدش حتی! باید خاله اکرم را میشست و سرجایش میگذاشت.
-باشه. بیاد. درضمن مامان جون من هنوز نگفتم بهرام رو به عنوان همسر میپذیرم. ما فعلا داریم با همدیگه آشنا میشیم.
-خب مادر. بالاخره نمیشه بگی پسره غریبه جهت آشنایی میاد خونمون. باید بگی داماد.
سارا لجش درآمده بود. خانوادهاش بریده بودند و دوخته بودند و حالا او باید میپوشید و به به چه چه میکرد. بهرام مرد خوبی بود ولی نه برای سارا.
مریم و سارا و مادر مشغول کارهای خودشان بودند که خاله اکرم زنگ در خانه را زد. سارا مثل جنگجویی که چاقویش را برای نبرد حاضر میکند، یک به یک حرفهایی که میخواست به خاله اکرم بزند مرور کرد. آماده نبرد بود. دخلش آمده بود خالهی از همه جا بی خبر!
-سلام خواهر جان. خوش اومدی. بفرما بالا. بفرما. از این ورا. راه گم کردی؟
اعظم بود که داشت با تعارفات عامیانه خواهرش را به بهترین نقطه منزل هدایت میکرد.
-ممنونم اعظم جون. بیا بشین پیشم. بیا تعریف کن ببینم.
سارا و مریم از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت خاله اکرم رفتند تا سلام و علیک کنند. سارا روی لبش خنده بود و در دلش آماده نبرد. آماده بود تا با هر حرف خاله اکرم، ضربهای به او بزند و سرجایش بنشاند.
-به به عروس خانوم. بفرما بفرما. مبارکت باشه خاله جون.
سارا با حرص گفت:
-ممنونم. فعلا که خبری نیست.
مادر متوجه شد که سارا شمشیر را از رو بسته. سریع فضا را عوض کرد:
-خب اکرم جون. دیگه چه خبر. سارا مامان برو دو تا چایی بریز بی زحمت.
-نمیخواد اعظم جون. من واسه چایی خوردن نیومدم. باید یه سرم به مامان بزنم. بگو از داماد جدید.
سارا با غیظ چشم دوخته بود به دهان پر جنب و جوش خاله اکرم که داشت از شدت فضولی خودش را به آب و آتش میزد.
-چی بگم خواهر. پسر خوبیه. تو میدون تره بار اسم و رسم داره. آبرو داره. زحمت کشه. چطور بگم. خرش میره خلاصه!
-چه خوب. حالا الان صیغه کردن؟
-آره صیغه کردن سارا بیشتر آشنا بشه.
-آشنا؟ از خداشم باشه. نمیدونه چه حرفایی پشتشه که. خاله جون از من میشنوی ول نکنی اینو ها. خیلی مورد خوبیه.
سارا به مرز انفجار رسید!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_24
◉๏༺💍༻๏◉
سارا خون خونش را میخورد. از شدت عصبانیت افتاده بود به جان ناخنهای بدبختش و داشت از ریشه ساقطشان میکرد. نه. الان وقت سکوت نبود. باید جواب میداد.
-فدای سرم که پشتم حرفه. من چه کار دارم به کار آدمای بی کار که صبح تا شب کارشون حرف زدن و عیب گذاشتن رو این و اونه.
و بی کار را آنقدر کشدار و بد گفت که خاله اکرم به خودش گرفت.
-نگو دخترجون. خبر نداری.
-ندارم؟ بهتر که خبر ندارم. آدمایی که کارشون سرک کشیدن تو زندگیه این و اونه، برام پشیزی ارزش ندارن. چه برسه بخوام به حرفاشون فکر کنم. برن به درک.
از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلش خنک شده بود. از امثال اکرمها متنفر بود که با عیب گذاشتن و حرف زدن پشت این و آن، روزگار میگذراندند. خودش شاهد بود که وقتی دوستش به یکی از خواستگارانش جواب منفی داده بود، آنها هم پشتش صفحه گذاشته بودند که چشمانش کج بود و ما نخواستیم! متنفر بود از آدمهایی که فقط عیب بقیه را میدیدند.
مریم به سمت آشپزخانه آمد و با گفتن جمله، دمت گرم، کار خواهرش را تحسین کرد. حالا مانده بود. هنوز سارا حرفها داشت برای زدن. چای را برداشت و وارد پذیرایی شد.
خاله اکرم کمی دهانش را کج کرد و گفت:
-نمیخورم. شما بخور گلوت تازه بشه. خیلی سخنرانی کردی.
مادر دلش نمیخواست خاله اکرم دلگیر شود. خواهرش را خوب میشناخت.
-اکرم جون بردار خواهر نمک نداره. سارا بیار تعارف کن دوباره.
سارا با اکراه راه رفته را برگشت و دولا شد. برایش سختترین کار دنیا بود، ولی او داشت به حرف مادرش گوش میکرد نه چیز دیگر.
اکرم لیوان چای را برداشت و روی میز گذاشت. سارا سینی را روی میز گذاشت و نشست.
-آره میگفتم آبجی. خیلی وضع مالیش خوبه. یه ملیون مهریه داد به سارا. تازه یه انگشترم براش خریده. سارا نشون بده به خاله.
سارا دستش را با افتخار بلند کرد. چشمان اکرم داشت از حدقه در میآمد. برای یک صیغهی ساده، خیلی گران قیمت بود. سارا احساس لذت میکرد. حسابی اکرم جاخورده بود .
-خیلی قشنگه. مبارکه.
سارا دستش را پس کشید و بی توجه به خاله، پایش را روی پا انداخت.
-خب آبجی. من برم. دیره دیگه.
اکرم بلند شد. با عجله به سمت در خروجی رفت. تحمل این همه اقبال را برای سارا نداشت. حسودی میکرد انگار!
در حیاط که بسته شد در دهان سارا باز شد!
-مامان جون. من نمیفهمم. میشینی هرچی دوست داره به دخترت بگه؟
-مامان تو اکرمو نمیشناسی. باید همیشه مراقبش باشی. من داشتم در دهنشو رو میذاشتم. سن دار بشی حرف منو میفهمی.
سارا نمیفهمید. نمیفهمید چرا بخت و اقبال سارا باید بند به باز و بسته بودن دهان خاله اکرم ۶۰ساله خاله زنک باشد؟ یک عمر زندگی آدمها انگار کلاف هزار سر بود برایشان تا یک سرش را بگیرند و هی حرف بزنند و گلوله کنند. حرف بزنند و گلوله کنند!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
گاهی بـرای خنده دلـم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهـی تمـامِ آبـیِ ایـن آسمـانِ ما
یکبـاره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزیِ شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
#قیصر_امین_پور
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_25
◉๏༺💍༻๏◉
سارا حاضر شده بود و میخواست به خانه ساغر برود. باید همه اتفاقات دیشب را باهم بررسی میکردند. خداحافظی کرد و نگاه مادر تا دم در، بدرقه راهش شد.
خانه ساغر چند ایستگاهی بالاتر از خانه سارا بود. سارا سوار اتوبوس شد. حس میکرد همه زن.های داخل اتوبوس را شبیه خاله اکرم میبیند. میخواست دانه به دانه از سقف اتوبوس آویزانشان کند. زنهای داخل اتوبوس شانس آورده بودند که سارا داشت پیاده میشد. قاتل بلقوه آن روزها که میتوانست به تنهایی کار همه زنهای ایرادگیر را یکسره کند. کسانی که کارشان یکسره کردن کار بقیه بود.
صدای ساغر از آیفون میآمد که سارا را به خانهشان دعوت میکرد.
-سلام عروس. از این ورا؟
سارا بی حوصله گفت:
-دست رو دلم نذار ساغر. داغونم. سلام!
با یک حرکت خودش را در آغوش ساغر رها کرد. چشمانش را بست و چند لحظهای سعی کرد در این زمان نباشد. اصلا در این عالم نباشد.
-بشین سارا. بشین یه چیزی بیارم بخوری؟
-بازم پای بوم بودی؟ چی میکشیدی ناقلا؟
ساغر چشمکی زد و با خنده گفت:
-برو ببین. کادوی تولده!
-سختت نیست بارداری و اونجوری وایمیسی؟
-نه بابا. هنوز سبکم.
سارا وارد اتاق کار ساغر شد و از دیدن تابلوی روبریش که داشت به او خوش آمد میگفت شگفت زده شد:
-وای، ساغر. این فرهاده. چقدر قشنگ کشیدیش!
ساغر خودش را لوس کرد:
-ممنونم. چند روز دیگه تولدشه. دارم سخت روش کار میکنم. امیدوارم تموم بشه تا اون روز. خیلی قایم کردنش سخته. فرهاد کنجکاوه و حتم دارم یه سوتی بدم، کل قصه رو فهمیده.
-خیلی خوشگله. خوش به حال فرهاد. خوش به حال تو.
-بیا بریم تو پذیرایی بشینیم. اینجا خوب نیست.
سارا و ساغر دست در دست هم به سمت مبل رفتند تا بنشینند.
-راستی سارا من نفهمیدم تو چطوری راضی شدی صیغه کنی؟
-چی بگم. مجبور شدم. با خودم گفتم وقتی همه میگن خوبه، حتما خوبه دیگه!
-پس خودت چی؟ نظر خودتو کشتی این وسط؟
نظر سارا این بود که فقط درسش را بخواند و دکتریاش را بکند. نظر سارا این بود که تا آخر دنیا فقط و فقط درس بخواند و درمورد رگ و پی انسانها تحقیق کند. نظر سارا اصلا ازدواج نبود.
-چه میدونم. شد دیگه.
-حالا چطوری هست این آقا دوماد؟
-بهرام خوبه، آرومه، مودبه. البته الان زوده برای قضاوت.
ساغر با شیطنت گفت:
-یه چیزی رو یادت رفت.
سارا متعجب شد:
-چی؟
-خر پوله!
آنقدر خر را کشید که سارا از خنده قهقه زد. بهرام خوب بود. مهربان بود. اصلا خسیس نبود. اهل خرج کردن، تفریح بردن، خوشحال کردن آدمهای زندگیاش بود ولی سارا دوستش نداشت. دنیایشان فرق داشت اصلا!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_26
◉๏༺💍༻๏◉
ساغر با هیجان پرسید:
-حالا بگو ببینم کجاها رفتین باهم؟دوکفتر عاشق!
سارا بی تفاوت جواب داد:
-هیچی رفتیم رستوران و برگشتیم.
-به به. چه حرکت خوشمزهای! چیا گفت؟چه جوریاس اخلاقش؟
-هیچی نگفت ساغر! خیلی حرف نمیزد.
-وا مگه میشه؟ چی دوست داری؟ چه فیلمایی میبینی؟ چه کتابایی میخونی؟اصلا خانوم چه خوشگل شدی امشب!هیچی نگفت؟
سارا در دلش لبخند میزد و محو تماشای ساغر بود. همه که فرهاد نبودند تا ناز زنشان را بکشند و برایش حرفهای قشنگ قشنگ بزنند. ساغر آن روزها خیلی از فرهاد تعریف میکرد. میگفت با هم ماه عسل که رفته بودند کلی قربان صدقهاش رفته است. خانومم خانومم از دهانش نمیافتاده. صبح تا شب درگوشش حرفهای قشنگ میزده.
-نه خیلی. یعنی فکر کنم یه کم سختش باشه. نمیدونم.
ساغر دلداریاش داد:
-اوهوم. شاید خجالت میکشه. بعضیا اینجوریان. غصه نخور.
سارا غصه نمیخورد. بیشتر متعجب بود. در بهت بود. انگار که اتفاقی افتاده باشد و نخواهی باور کنی و در هالهای ابهام باشی.
سارا با لبخندی پهن روی لبش پرسید:
-خب از نی نی بگو. دختره یا پسر؟
-الان که معلوم نمیشه خاله. حالا حالاها مونده.
-خودت چی دوس داری؟ دختر یا پسر؟
ساغر کمی فکر کرد:
- من خواهر نداشتم هیچ وقت. دوست دارم دخترم جای خواهرم باشه. دختر باشه!
-اسمم براش انتخاب کردی؟
-نه. یعنی فرهاد گفته دوست داره خودش بذاره.
آن روز سارا تا غروب پیش ساغر ماند. با هم حرف زدند و خندیدند. شکلک درآوردند. یادی از معلمهای مدرسه کردند و نشانهای که برای هرکدام گذاشته بودند. یاد عذرخواهیهایشان از معلمها بخاطر شیطنتهایشان و بوسههایی که بر صورتشان کاشته بودند. بیشتر از همه یاد معلم بینش میکردند که بهشان نه تنها درس دین که درس زندگی میداد و مادرانه راهنماییشان میکرد.
شب بود و سارا داشت غذا را میکشید. پدر و مادر و مریم هم داشتند دور سفره مینشستند. با آمدن سارا پدر خندید و به چهره دختر تازه عروسش نگاه کرد. برای صفدر، سارا و بهرام خیلی برازنده هم بودند.
-بابا جان، سارا. با بهرام حرف زدی امروز؟
ابروهای سارا از تعجب بالا رفت:
-نه بابا. شماره محل کارش رو ندارم. تازه هنوز ۲۴ساعت نیست ما محرم شدیم. انتظار زیادیه.
-آهان. من تلفنشو میدم، شما فردا بهش یه زنگ بزن. خسته نباشیدی چیزی بگو. برای شام دعوتش کن. دور هم باشیم.
سارا چشمی گفت و مشغول غذایش شد. انتظار داشت بهرام به او زنگ بزند و جویای حالش شود. بگوید خانومم چطور است مثلا. یا بگوید دلش برایش تنگ شده. حتما تلفن خانهشان را داشته ولی چرا زنگ نزده؟ برایش جای سوال داشت.
-صفدر آقا تو کارت جا افتادی؟ غرفه رونق داره؟
مادر بود که داشت برای پدر خورشت میریخت و سوال میکرد.
-آره اعظم. خوبه شکر خدا. کارش راحت و پر درآمده.
-خدا خیر بده بهرامو. ایشالا روربه روز بیشتر پیشرفت کنه.
پدر قاشقش را پر کرد و داخل دهانش گذاشت. دوغش را نوشید و گفت:
-قراره بهرام صادرات رو هم امتحان کنه. اگر کارش بگیره، ثروتش ده برابر میشه.
مادر و دخترها با چشمهای از حدقه درآمده به پدر نگاه میکردند. سارا میشد ملکه قصر بهرام. تصورش هم هیجان انگیز بود.
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
رمان ۹۰۲ قسمته
وی آی پی هم داره که رمان داخلش کامله
@HappyFlower
لینک ناشناس جهت انتقادات و پیشنهادات
https://harfeto.timefriend.net/17373710703564
گروه نقد و نظر
https://eitaa.com/joinchat/4119986287C1051036abf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسمالله الرحمن الرحیم
«خبر آمد حسین بن علی راهی شد🥀»
امان از دل زینب (س)
#حوزهمقاومتبسیجطلابوروحانیونصدیقهمطهره (س)
التماس دعا
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا
یک لحظه چشمت را ببند
ودل هوایی کن
بایک سلامِ ساده خودرا امام رضایی کن
🦋 اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
#چهارشنبه_های_امام_رضاجان 💜
#امام_رضای_قلبم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_27
◉๏༺💍༻๏◉
صفدر ادامه داد:
-البته در حد حرفه. بعیده الان بتونه.
حرفش هم قشنگ بود. دلخوشیها داشت روی خودش را نشان میداد. ولی سارا نمیتوانست بخاطر پول ازدواج کند. برای سارای پر شور و احساساتی چیزهایی فراتر از پول و ثروت بودند که در بهرام ندیده بود. هنوز۲۹روز دیگر وقت داشت. باید میفهمید بهرام چه اخلاقی دارد؟
انگشتهای سارا با تردید روی دکمههای تلفن مانور میداد. حالا منتظر بود مرد آن طرف گوشی به او سلام گرمی کند و باهم گفتگوی شیرینی داشته باشند.
با بوق پنجم تلفن را برداشت. بهرام با آن تن صدای بلندش و نوع حرف زدن خاصش پشت گوشی بود:
-بله.
سارا به خودش فشار آورد تا بتواند دو کلمه محبت آمیز ادا کند. ولی نمیتواست! تمام زورش را زد:
-سلام بهرام جان. خوبی؟
-سلام سارا. تویی؟ چیه بگو.
سارا که حسابی توی ذوقش خورده بود و انتظار «جانم» و «بگو قربونت برم »داشت ادامه داد:
-امشب شام بیا خونمون. دور هم باشیم.
با دو دلی واضحی ادامه داد:
-میای دیگه؟
آن طرف اما بهرام سرش شلوغ بود و میخواست جواب سارا را داده باشد.
-باشه میام. خیلی کار دارم. فعلا خداحافظ.
سارا گوشی را گذاشت و به اتاقش رفت. نکند بهرام مشکل روانی داشته باشد؟ نکند از آن مردهایی باشد که حرف محبت آمیز نمیزنند تا اصطلاحا زنشان پرو نشود؟ نکند ..دلش به شور افتاده بود. نمیدانست از چه کسی باید بپرسد؟ساغر گفته بود که بعضی مردها اینگونه اند. بلد نیستند. با یادآوری حرفهای ساغر دلش کمی آرام گرفت.
تمام مدت، تا زمان آمدن پدر و بهرام، داشت فکر میکرد. تصمیم گرفته بود مدتی هرچند به سختی، سعی کند با محبت و صمیمیت با بهرام برخورد کند و حرف بزند. شاید بهرام خجالتی بود و منتظر بود قدم اول را سارا بردارد.
بهرام روی مبلی بالای پذیرایی نشسته بود و داشت با پدر حرف میزد. سارا با سینی چای وارد پذیرایی شد. لباس زیبایی تنش کرده بود. بلوز صورتی یقه حلزونی با دامن مشکی تا زیر زانو که مدل ماهی بود. موهای زیبا و لختش را دورش ریخته بود. چای را تعارف کرد و کنار بهرام روی مبل دونفره نشست. بهرام از داخل جیبش کادویی بیرون آورد و به سمت سارا برگشت:
-بیا سارا. برای توئه.
سارا ناباورانه کادو را گرفت. در آن را باز کرد. یک ساعت مچی گران قیمت در آن بود که توجه سارا را به خودش جلب کرد. همان لحظه خواست دستش کند که فکری به ذهنش رسید.
-وای. خیلی قشنگه عزیزم. میشه خودت دستم کنی؟
بهرام که تکهای خیار را به چنگالش گرفته بود و داشت به دهانش نزدیک میکرد جواب داد:
-آسونه. اون بَسْتِش رو بنداز این طرف راحت بسته میشه.
سارا خودش میدانست چطور بسته میشود. کودک پنج ساله هم میتوانست آن را ببندد. سارا میخواست با این حرکت،صمیمیت بیشتری با بهرام پیدا کند!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺💍༻๏◉ فاطمه صداقت حس خفته #قسمت_
🌾🍃﷽🍃🌾
◉๏༺💍༻๏◉
فاطمه صداقت
حس خفته
#قسمت_28
◉๏༺💍༻๏◉
سارا دمغ و مایوس گفت:
-آهان آره. الان میبندم.
ساعت معرکهای بود. حسابی روی دست سارا نشسته بود. لبخندی زد و دوباره از بهرام تشکر کرد. بهرام به خندهای اکتفا کرد و مشغول صحبت با پدر شد.
سفره گل گلی سفارشی مهمانهای ویژه اعظم خانم، وسط اتاق پهن شده بود و سارا داشت آن را تزئین میکرد. مریم در کشیدن غذا به مادرش کمک میکرد. کار سارا تمام شده بود. به سمت پذیرایی رفت و بهرام و پدرش را صدا زد.
-بفرمایین شام حاضره!
آنها که حسابی صحبتشان گل انداخته بود، بلند شدند و به سمت سفره آمدند. بهرام در یک طرف سفره نشست. هیچ تلاشی نکرد برای اینکه سارا در کنارش بنشیند. اما خود سارا بود که آمد و کنار بهرام نشست. با لبخند به او نگاه کرد و بهرام هم لبخند کم رنگی به صورتش پاشید .
همه نشسته بودند. سارا حواسش را جمع کرد و حرکات بهرام را زیر نظر گرفت. بشقابی را برداشته و مشغول کشیدن برنج بود. سارا منتظر بود بهرام بشقاب را جلوی او بگذارد. پدر و مادر کشیده بودند و حالا نوبت سارا و بهرام رسیده بود. بهرام بشقاب پر از برنج را جلوی خودش گذاشت و مشغول خوردن شد. به سارا تعارفی نکرد که آیا مایل است برای او هم بکشد یا نه.
سارا افکارش را پس زد. عیبی نداشت. حتما بهرام خیلی گرسنه بوده و حواسش نبوده برای سارا بکشد. بشقابی برداشت و اول برای مریم و آخرین نفر برای خودش کشید. نه! اینها نمیتوانست دلیل محکمی برای رد کردن بهرام باشد. ولی دلش حسابی شکسته و دمغ شده بود.
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره همه اعضای خانواده دورهم نشستند و مشغول صحبت شدند. سارا کنار بهرام نشسته بود و به فکر باز کردن سر صحبت بود:
-میگم که نظرت چیه فردا با هم بریم سینما عزیزم؟
میگفت عزیزم ولی خودش بهتر از هرکسی میدانست که واقعی نیست و فقط دارد نقش بازی میکند تا سر از کار بهرام دربیاورد.
بهرام بی تفاوت پاسخ داد:
-باشه. چه فیلمی بریم؟
سارا با لبخند ادامه داد:
-تو چی دوست داری؟
-من خیلی اهل فیلم و سینما نیستم. هرچی تو بگی، میریم..
سارا با ذوق گفت:
-بریم «کما» رو ببینیم. من خیلی تعریفشو شنیدم.
بهرام به ساعتش نگاه کرد و همزمان جواب داد:
-باشه. برای من فرقی نداره. بریم.
سارا کمی فکر کرد و از بهرام سوال دیگری پرسید.
-راستی بهرام جون، تنهایی تهران؟ هیچ کسی آخه برای خواستگاری نیومد.
-آره. خانوادهام شهرستانن. واسه عقد قراره بیان.
سارا متعجب شد.
-عقد؟
بهرام به چشمان عسلی سارا خیره شد. دلش ضعف میرفت وقتی در آن حفرههای جادویی غرق میشد.
-عقدمون دیگه.
بهرام چه مطمئن حرف میزد. انگار کسی پاسخ بله قطعی به او داده است. ولی سارا اینقدر مطمئن نبود. هنوز داشت آزمایشش میکرد!
⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️
╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ
@JazreTanhaee
ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝