سلام سلام✋
روز همگی بخیر✨
آماده اید برای خوندن رمان؟؟
پس برن بریم🔑🎀
👇👇
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجم
محمد: اگه نگی میبرمت بیمارستانااا...
رسول: چندتا نفس که کشیدم و نفسم جا اومد گفتم: بخاطر اینکه،سه روز بی سحری روزه گرفتم ... ضعف کردم😅
محمد: رسول سههه روز اونم بدون سحری ؟؟ دیگه اینجوری نکن..😡
رسول: چشم آقا ...
بعد یه مدت همه رفتن سرکاراشون ، دریا رو زیر نظر داشتم نه نگام میکرد نه چیزی میگفت...
مطمئن بودم قهر کرده و باید نازش رو بکشم😕😅
#پنج_ساعت_بعد
دریا: دیگه وقت رفتن به خونه بود براهمین وسایلمو برداشتم و از سایت زدم بیرون ، خیلی خیلی از دست رسول ناراحت بودم واسه همین بدون توجه بهش رفتم بیرون و تصمیم گرفتم پیاده برم خونه...😏
رسول: کارم تموم شد براهمین از روی صندلی بلند شدم تا برم به دریا بگم بیاد تو پارکینگ ولی دیدم نی . میدونستم که رفته واسه همین سریع رفتم توی پارکینگ و سوار ماشین شدم و راه افتادم ... کمی جلوتر رفتم تا دریا را دیدم که داره پیاده میره...🚶♀🚶♀
ادامه دارد...
........................
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_ششم
دریا: داشتم راه میرفتم که از پشت یک ماشین چند تا بوق زد برگشتم که با رسول مواجه شدم چون باهاش قهر بودم بیاهمیت بهش راهم را ادامه دادم که دیدم ول کن نیست و همینطور داره بوق میزنه برای همین رفتن و سوار ماشین شدم و به نشونه قهر سرم را اونور کردم که گفت:
رسول: خواهر خوشگلم با من قهر کرده؟؟❤️
دریا: جوابی ندادم😏
رسول: مگه تو بیسکویت کاکائویی نمیخواستی؟؟🤔
دریا: با شنیدن اسم بیسکویت کاکائویی هیجان زده گفتم: آره... میخری😜🥺
رسول: خندهای کردم و گفتم: آره... حالا آشتی؟؟😍
دریا: اوممم... نه😌
رسول: اااا.. چرا؟😢
جون مامان آشتی کن دیگه...🥺
دریا: باشه قسم نخور😒
ولی چرا بیدارم نکردی باهم روزه بگیریم؟؟🤨
رسول: اخه قشنگ خوابیده بودی دلم نمیومد🥺✨
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هفتم
دریا: از این به بیدارم کن😕
رسول: چشم😅
دریا: حالا هم زود برو خونه تا یه چیز بدمت بخوری ، تلف شدی از گرسنگی...😐
بعد از یک ربع رسیدیم خونه...🏠
چادرم را در آوردم و رفتم توی آشپزخانه ، غذای ظهر را گذاشتم روی گاز ، گرم کردم و برای رسول بردم...😋
بعد از پنج شیش دقیقه مثل قحطی زده ها غذا رو تموم کرد😂😂
داشتم سفره را جمع میکردم که گوشی رسول زنگ خورد...📱
رسول: اقا محمد بود..
جواب دادم و گفتم: سلام آقا✋
محمد: سلام رسول جان ...
میگم می تونی همین الان بیای سایت؟
رسول: اتفاقی افتاده آقا؟؟
محمد: بیا سایت بهت میگم...
راستی می تونی بری دنبال خانم رادفر؟؟
اخه می دونی یه خانم اونم تنها...
رسول: میدونم آقا میرم دنبالشون😌
محمد: ممنون..🌺
خب من برم به اون هم زنگ بزنم...
رسول: خواهش می کنم🌸
باشه خداحافظ 👋
ادامه دارد..
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
خب خب صبر کنید😅
هنوز یادم نرفته...
من به شما قول شخصیت ها رو داده بودم الان هم میخوام به قولم عمل کنم😎
پس بفرمایید👇
اها راستی در آمار ۵۲۵ بقیه ی شخصیت ها رو میزارم...
پس زیادمون کنید😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میکسعملیاتدستگیرےساعدبهرامے‼️
#گاندو🌿
↬💓🌿@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای محمد ترکید بیچاره😂😂😂
#پشت صحنه
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زحمت کشیدی استاد رسول واقعا ممنونتیم😂😂😂😂
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رسول بی خوابی زده ب سرش😂😂😂😂😂
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمون هلش میدیم؟توعم قرش بده😂😂😂😂😂
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای که آقامحمد و رسول به هویت کسی که فارسی رو خوب حرف نمیزنه پی میبرن ...
🤓😃
#_گاندو
#اد_کوثر
@Kafeh_Gandoo12😎
25.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این ویدئو ها فردا رو میدیم برا اقا رسول ❤️😍😌
فردا منتظر این ویدئو ها باشید ⚡️
به شرطی که از این امار ریزش نداشته باشیم
#اد_کوثر
فکر میکنید چند ساعت درگیر این ویدئو ها بودم؟
تازه یه عالمه فکر میکردم که ببینم کجا ضایع شد بعد به هم ربط میدادم قسمتش پیدا میکردم بعد نت جستجو میکردم ویرایش میکردم😐...
کم کمش ۲ ساعت 😒
#اد_کوثر
.کافـهـگـانــدو|حامیــن .
فکر میکنید چند ساعت درگیر این ویدئو ها بودم؟ تازه یه عالمه فکر میکردم که ببینم کجا ضایع شد بعد به هم
تازه این فقط زمانشه نتش چی؟؟؟
چشام چی؟؟؟
پس دیگه قول بدید درک مون کنید❤️
الان فعالیت میکنیم زیادهم میکنیم به شرطی که تو مدرسه ها به ۳ ویدئو یا یک روز درمیون قانع باشید.
خودتونم مدرسه دارید دیگه😍
#اد_کوثر
تازه علاوه بر اینها که با هزار زحمت اینارو پیدا و میفرستیم به ما تهمت اصکی هم میزنند
بقول مدیر چرا یک درصد فکر نمیکنید اونا اصکی کرده باشن نه ما
#اد_کوثر
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتم
رسول: دریا دریا (صداش میزنه)
دریا: بلهههه😤
رسول: آقا محمد بود گفت : بریم سایت ...
الان به تو هم زنگ میزنه👍
دریا: خیلی خب👌
رسول: تلفن دریا زنگ خورد رفت تا جواب بده...
بعد یه دقیقه اومد👣
دریا: رسول پاشو بریم چون از لحنش معلوم بود عجله داره...
#سایت
..................
رسول: رسیدم سایت که داوود اومد سمتمون🚶🚶♂
داوود: اقا محمد گفت: سریع بریم اتاقشون جلسه داریم🥴
#جلسه
..............
محمد: خب بچه ها سوژه هامون سادیا و ساعد عامر امشب قراره فرار کنن به افغانستان و ماهم باید سریع خودمون رو بهشون برسونیم...
پس تا یکی دو ساعت دیگه راه می افتیم ، بلند شید برید و آماده شید👣
همه: بله😌
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_نهم
رسول: همه بلند شدیم بریم که آقا محمد گفت:
محمد: خانم رادفر و رسول تشریف داشته باشین کارتون دارم...
دریا: همزمان با هم گفتیم: چشم ولی استرس داشتم سوالهای زیادی در ذهنم نقش بسته بود و مهمترین شون فهمیدن رابطه من و رسول بود😶
محمد: بشینید...
رسول: نشستیم که آقا محمد گفت:
محمد: خوب میرم سراغ اصل مطلب، اون موقع که زنگ زده بودم به دریا خانوم صدای رسول هم اومد میخواستم بدونم شما خواهر برادرید یا زن و ش...
دریا: همزمان با هم گفتیم نه آقا خواهر برادریم ...🥲 این کارامون باعث شد که آقا محمد خندش بگیره ...😅
محمد: خندهام رو جمع کردم و پرسیدم چرا تا الان نگفتین؟؟
رسول: آقا دریا ازم خواست که به کسی نگم ولی آقای عبدی در جریان هستند...😮💨
محمد: دریا خانم چرا؟؟
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_دهم
دریا: خوب فکر میکردم بچهها پیش خودشون بگن چون من پارتی داشتم تونستم وارد سازمان بشم ...🥺
محمد: آخه خواهر من !! اگه اینجوری باشه که تو فکر میکنی داوود هم چون پارتی داشته تونسته وارد سازمان بشه...😑
دریا: بله حق با شماست...👍
محمد: آفرین...👏🏻
حالا می تونید برید...
دریا: با رسول گفتیم: ممنون و بعد هم بلند شدیم و رفتیم...
یکم که از اتاق آقا محمد دور شدیم روبروی رسول وایسادم و گفتم: رسول میدونستی... حرفم رو قطع کرد و گفت:
رسول: آره میدونم خیلی خنگم ... ببخشید😅
دریا: ببخشید تو به درد من نمیخوره...
رسول از دستت خیلی عصبانیم
فعلاً نزدیک من نیا ...😠
بعد هم از پلهها رفتم پایین...
وقتی عصبانی میشدم صورتم قرمزه قرمز میشد مطمئن بودم الان هم صورتم قرمز شده...😡
واسه همین رفتم توی حیاط تا یه هوایی تازه کنم...
رفتم و روی نیمکت نشستم و به روبرو خیره شدم خودم روی نیمکت نشسته بودم ولی فکرم اونجا نبود...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎