سنی ها امامت رو قبول ندارن
ولی معاد و توحید و نبوت رو قبول دارن
عدل رو هم یک سریاشون قبول دارن بعضی هاشون هم نه
توجه کنید سنی و شیعه هر دو مسلمان هستن
ولی متاسفانه رسانه کاری کرده که هر دو گروه فکر میکنن گروه دیگه باهاشون دشمن هستن در صورتی که اینجوری نیست ما سنی ها و شیعه ها باهم خواهر و برادر هستیم
هفته وحدت در کلام رهبر معظم انقلاب
https://www.aparat.com/v/6OsS3
مراسم هفته وحدت که هرسال برگزار میشه شیعه و سنی به دیدار اقا میرن ولی دشمن چشم دیدن این وحدت رو نداره
سخنرانی مربوط به سال 93 هست چون صحبت های اقا خیلی با بحث مرتبط بود این رو گذاشتم
بیاید نزاریم دشمن تفرقه افکنی کنه😎
البته اینم بگم که هیچ گلی بی خار نیست هم ادمایی رو داریم از اهل تسنن و اهل تشیع که ادمایه خوبی نیستم باز هم شیعه هم سنی ما شهید داریم
لطفا راجبش فکر کنید:)
پایان محفل امروز
امیدوارم دوسش داشته باشین☺️
منتظر نظرات همگی هستم ✨
https://daigo.ir/secret/159609959
دوستان توجه کنید چون بحث اعتقادی هست حتما حتما اگه سوالی براتون پیش امد تو ناشناس یا ایدی مدیر بپرسید
یا از مرجع تقلیدتون😉⭕️⭕️❌❌⛔️⛔️
https://eitaa.com/HenasVelag/1856
بیاید اینجا ببینید چی گذاشتم😂😂😂😂😂😂😂🙈🙈🙈🙈
خجالت کشیدم....خودم ندیده بودم هستی بهم اطلاع داد🤣🤣🤣🤣🤣
.کافـهـگـانــدو|حامیــن .
رمان:{نسل غیرت} پارت:۱۰ •••••♡••••• فرشید:با علی چای خوردیم و یکم خستگیمون در رفت علی: فرشید با چایی
رمان:{نسل غیرت}
پارت:۱۱
••••♡••••
داوود:یاخدا،امبولانس واسه موقعیت ۳۳۷۷ زودددد کجا موندیدددد پس چرا نمیرسیییید
اورژانس:رسیدیم رسیدیم
رسول:دیدم امبولانس اومد همه دور کوچه جمع شده بودند
نگران سجاد بودم ،گذاشتنش رو برانکارد و منم با وضع خونی رفتم دنبالشون داخل امبولانس،بعد گذاشتنش پرستار شیرجه زد رو قفسه سینه سجاد و بلند گفت
پرستار:تیر خرده به قفسه سینش بدووووو سریع برسیم بیمارستان خیلی خون ازش رفته
رسول:حس کردم یکی با میله زد تو سرم
پرستار اینه جِت جاهای زخمی سجاد رو بست و ماسک اکسیژن گذاشت و ازم خواست گاز استریل هارو محکم رو قفسه سینه سجاد نگهدارم تا خونریزی بیشتر نشه منم سریع بادست لرزون گاز رو رو قفسه سینه سجاد نگه میداشتم میتونستم بفهمم سجاد درد داره نمیدونم چقدر خمیده وایساده بودم تا خونریزی سجاد بیشتر نشه که
سجاد:ر...رسول
رسول:یاخدا،جانمممم سجااااد،گاز استریل هارو به پرستار گفتم لگیره و منم دست سجاد و سفت کردم تو دستم ولی از ترس و استرس دستم تو دستاش میلرزید
سجاد:ن....نگران....نب...اش....چی...زیم....نیست
رسول:حرف نزنننن تروخدا سجاد خون ازت بیشتر میره
سجاد:ر...رسول...دادا...ش
رسول:جانمم جانمممم
سجاد:ح....حلا...لم....کن....اگ...اگه....فرمان...ده.....بدی...بودم...من....
زسول:سجاااد این حرفا چیه میزنی اخهههههه قول بده که جایییی نمیری سجاد،سجاد من بی تو چیکار کنم اخه،تروخدا اینارو نگو،پشتم خالی میشه،من بی تو چیکار کنم اخهههه
سجاد:ر...رسول....خیلی...بر...ام....عزیزی
رسوب:با اشکایی که میریختم هی دست سجاد رو فشار میدادم
سجاد:ر...رسول....ق...ول...بده...
رسول:با بدی که داشتم گفتم،چهههه قولییی!
سجاد:ق....ول....بد...اخ...اخخ...اخخخ...اخخخخ
رسول:جااان چیشددد سجاااد
پرستار:یاخدا حالشون بد شده
پرستار:زوددددد بااااش گاز بده نبض بیمار داره میرهه
رسول:خشکم زد گفتم نه این امکان نداره ،امکان نداره سجاد بره
سجاد:ر...رسووو...ل....خیلی....دو....دوست....دارم....
رسول:سجاد تا اینو گفت دیدم صورتش برگشت سمت چپ و چشاش بسته شد...مات و مبهوت مونده بودم،که دیدم دست قشنگش بد از دستم جدا شد و افتاد من فقط به صورتش نگا میکردم نمیدونم چند ثانیه شد که یهو جیغ و داد کردم
نههههههه،سجااااددددد،نههههههه،الان وقتش نبود داداششششششش،قرار نبود اینجوری تنهام بزاریااااااا،پاشووووو،بگووووو داری شوخی میکنییییی،بگو نمیریییی وتنهام نمیزاری،سجاد تروخدااااا
پرستار:اقا اروم باشیدددد
رسول:چجوری اروم باشممممم،چجورییی،اخخخ سجادمممم
بالاخره رسیدیم بیمارستان ولی با جسد خونی سجاد...
سعید:رسول
رسول:....
سعید:رسول
رسول:هیم...اخ...چیشده...من اینجا چیکار میکنم
سعید:فشارت افتاد بیهوش شدی برا همین اوردیمت اینجا یکم حالت بیاد سر جاش
رسول: اروم سرمو چرخوندم و دیدم که به دستم سِرُم زدن تا دست خونمو دیدم یاد سجاد افتاد شتابان از تخت بلند شدمو و گفتم،سعییییید سجاااااد ،یجااااد کوووو،حالش خوبه دیگهههه نه!
سعید:بی امان زدم زیر گریه در اتاق باز بود دیدم رسول دید داوود و فرشید دارن گریه میکنن و همسر تازه عروس سجاد و خانواده سجادم میزنن تو سر و صورت خودشون
رسول:فهمیدم خیلی ساعته بیهوش بودم،سجاد رو بردن سرد خونه....بلند شدمو راه افتادم جلو در که حس کردم دستم خیس شد دیدم که سوزن رگ دستمو پاره کرد ولی برام اهمیت نداشت اومدم تو راه رو و دیدم خانواده سجاد دارن خودشونو میزنن
همسر سجاد:سجااااااد،سجاااااد قرارمون این نبووووود ،نباید تنهام میزاشتییییییی،من بی تو چجوری زندگی کنم سجاااااد
رسول:با گریه هاشون گریه میکردم سرمو چرخوندم دیدم که اقا خیلی عقب وایساده و اهسته گریه میکنه رفتم پیشش و گفتم اق...اقا...
عبدی:رسول جان بیدار شدی
رسول:اقامیشه بگید همه اینا خوابه؟
عبدی:با لبخند تلخی گفتم،شهادت داداشت و شهادت فرزندم مبارک رسول:)))
رسول:محکم زدم رو سرمو نشستم و تکیه دادم بی دیوار و زار زار گریه کردم داوود و فرشید تا منو دیدن دوییدن یمتمو منو گرفتن و بغلم کردم ،اخ چه غم سنگینی بود ،سجادم رفته،منو تنها گذاشته....
عبدی:خلاصه بگذریم دیدید رسول چه درد بزرگی رو چشیده برا همین الان خیلی نگران محمده
رسول:اقا..،
عبدی:بله استاد رسول
رسول:تروخدا اجازه بدید برم پیش محمد و داوود اینجا دلم طاقت نداره
عبدی:رسول حالت خوب نیست نمیشه بری
رسول:تروخدا اقا خواهش میکنم ازتون بخدا حالم بهتر میشه برم
عبدی:نه رسول جان
رسول:محکم افتادم رو پاش و التماس کردم
اقا تروخدا بزااار برمممم،من دق میکنم اینجا
عبدی:التماسا رسول داشت دیوونم میکرد گفتم ،باشه اقا رسول ولی باهم میریم باهمم برمیگردیم
رسول:بلند شدمو گفتم چشممممممم
عبدی:من و رسول باهم راه افتادیم سمت بیمارستان محمد و داوود...
••••🕊•••••
ادامه دارد...