eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد: سرش رو بالا آوردم و پیشانیش رو بوسیدم ...😢 بعدش به سعید نگاه کردم و گفتم که از توی ماشین داوود اینا اون پتویی که پشت گذاشته روبیاره تا زیر فرزاد بندازم و اون رو ببریم توی ماشین ...🛻 چون با اون داد و فریاد هایی که رسول سر یاسر بیچاره زد ،فکر نکنم که حتی بتونه بیاد پای کامپیوتر...🥲 بالاخره به هر صورتی که شد فرزاد رو وارد ماشین کردیم و با یاسر و بقیه حرکت کردیم... بچه های عملیات هم منتظر هلیکوپتر بودن ... فرشید: داخل هلیکوپتر بودیم ...🛩 من اینور داوود و رسول هم روبه روی من نشسته بود... دست داوود رو گرفتم و گفتم: داداشی توروخدا یه خورده دیگه تحمل کن الان میرسیم.. .😓 داوود یه وقت تنهام نزاری ها ... مگه همیشه نمی گفتی که یا باهم می ریم یا هیچکدوم نمی ریم ؟؟ همش دروغ بود ؟باشه آقا داوود باشه ... فقط یادت باشه وقتی روبه را شدی بیا تیمارستان ملاقاتم😰 یکدفعه دیدم رسول زد زیر گریه ...😭 همش قسمم میداد دیگه از این حرفا نزنم.. . درکش میکردم الهی بمیرم برای دل نازکش..🥺 چند دقیقه گذشت و احساس کردیم که داریم فرود میایم... از پنجره های کنارم نگاه کردم دیدم آره نزدیک زمین شدیم ... هلیکوپتر که فرود اومد ،سریع در رو باز کردیم و دیدیم که دوتا پرستار مرد به عجله به سمت ماها اومدن ، یه برانکارد چرخ دار همراه شون بود ... با کمک اونا داوود رو روی تخت گذاشتیم و به سرعت اون رو وارد بیمارستان کردیم... یکی از پرستار ها با تعجب بهش نگاه میکرد و میگفت این چرا اینجوری شده؟!!؟ ماهم هیچی نگفتیم...🥺 چند دقیقه ای گذشت و داوود رو وارد اتاق عمل کردن... اصلا آروم و قرار نداشتیم ،همش راه میرفتیم و دست و سرمون رو میکوبیدیم به دیوار...😰😰 محمد: باید فرزاد رو میبردیم پزشک قانونی...😰 باورم نمیشد فرزاد رفت...فرزاد دیگه بین ما نیست..😭 زنگ زدم به گوشی رسول و ازش آدرس بیمارستان رو پرسیدم ... فرزاد رو که تحویل دادیم به بغض و گریه ازش جدا شدم ... دلم براش تنگ می شد 😭 سعید همونجا موند تا اطلاعات فرزاد رو کامل کنن ... منم رفتم پیش بچه ها ... حالم خوب نبود، سرم مدام گیج میرفت و دلم میخواست بغضم رو سر یکی خالی کنم . ... ادامه دارد...
محمد: دیگه کارم به جایی رسیده بود که با خودم حرف میزدم... دلم میخواست زود تر برسم پیش بچه ها.وای داوود ،داوود داداش توروخدا ،خودت عزیز رو میشناسی اونوقت ....اونوقت داری این کارو باهاش میکنی؟؟🙁 رسول: یه نیم ساعت یک ساعتی میشد که داوود رو برده بودن توی اتاق عمل... من دیگه واقعا پاهام جون نداشت به خاطر همین نشستم روی صندلی ،ولی استرس داشتم،دلم آشوب بود و اصلا حالم خوب نبود.اگه ......اگه داوود... نههه اصلا فکر کردن بهش هم قشنگ نیس...😢 توی همین حال و هوا بودم که یکدفعه به خودم گفتم :پس آبجی فاطمه و آبجی دریا چی شدن ؟؟ اصلا از وقتی که داوود اینجوری شد ،از اونا هم یادم رفت وای🤦‍♂ گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به یاسر بعد از چندتا بوق جواب داد... من:الو؟ یاسر؟؟ یاسر:جانم رسول؟اتفاقی افتاده؟از داوود چه خبر؟ من:داوود که توی اتاق عمل ،از فرزاد و محمد و سعید هم خبری ندارم... آره راستی کارت داشتم خواستم ببینم دریا و فاطمه با شما اند؟ یاسر:بله ما هستن برادر با غیرت ...😅 رسول:وای خدا حتما دریا از دستم ناراحته آره؟ یاسر:متاسفانه اصلا حرف نمیزنه که بفهمم...😐😕 من:یعنی چی؟؟؟ یاسر:یعنی ساکت ساکت و فقط اشک میریزه...🥲 من:وای راست میگی یاسر؟ یاسر:آخه اخوی توی این وضعیت چجوری دروغ بگم ها... رسول:باشه فعلا خداحافظ...👋 وقتی تلفن رو قطع کردم ،دست رو فرو بردم توی موهام و تا سرم رو بالا آوردم دیدم فرشید داره گریه میکنه...😭 اصلا دیگه طاقت دیدن گریه اونو نداشتم به خاطر همین بی صبرانه رفتم پیشش و اون رو گرفتم توی بغل خودم و بهش گفتم:نبینم داداشم گریه کنه فرشید:رس...رسول اگه ...اگه داوود بخواد مارو تنها بزاره چی هاااان چیکار کنیم اون وقت ... رسول من طاقت دوری هیچ‌کدومتون رو ندارم ...😰 رسول:عههه داداشی این چه حرفیه میزنی.خیالت راحت،بدن داوود مقاوم تر از این حرفاس که بخواد با چندتا تیر اتفاقی براش بی افته... خودم اینجوری میگفتم به فرشید تا آرومش کنم ولی خودم هم توی ذهنم همین تصورات رو داشتم... میدونستم داوود خیلی درد داره الهی بمیرم براش... فرشید:رسول اینو مطمئن باش داوود چیزیش بشه من موندنی نیستم ... رسول: فرشید جان داداشی دیگه این حرف رو نزن...من میدونم داوود بلند میشه ،حالش خوب میشه... دوباره سربه سر همدیگه میزاریم ... تازه من که تا شیرینی دامادی شماها رو نخورم نه میزارم چیزیتون بشه نه خودم چیزیم میشه اینو مطمئن باش...😅 درحال حرف زدن بودیم که یکدفعه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون ...سریع پریدم جلوش و گفتم:آقا دکتر چی شد حال داوود چطوره؟ دکتر:امممم متاسفم ما همه ی تلاشمون رو کردیم ولی...😱 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎
سلامتی آقا محمد های انقلاب😍🌸 @Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_من مشاور ارشد یکی از مقامات ردِ بالای این مملکتم! +پسرعموی مقامات ردِ بالا که سهله، اگه خودِ مقامِ ردِ بالا هم باشه و من حکم داشته باشم ببرمش ، میبرمش..😎✌️🏻 @Kafeh_Gandoo12😎
دکتر: امممم متاسفم ما همه ی تلاشمون رو کردیم ولی ... رسول: هنوز حرف دکتر تموم نشده بود که یکدفعه یه چیزی گم صدا کرد و یه چیزی به پام برخورد کرد... سرم رو با ترس چرخوندم دیدم فرشید پخش زمین شده ...😱 سریع با آقای دکتر بلندش کردیم و آقا دکتر از پرستاری که اونجا بود درخواست یه برانکارد کرد تا فرشید رو ببرن... تو حال و هوای فرشید بودم که یکدفعه در اتاق عمل باز شد و چند تا پرستار و یه برانکارد که داوود روش خوابیده بود اومدن بیرون .‌.‌.😢 وقتی رسیدن کنار ما ،یه نگاهی به طرف راست و یه نگاه به سمت چپم کردم ... الهی بمیرم هردو....هردوشون با چشمانی بسته روی تخت بی جون افتاده بودن...🥺 فرشید رو بردن به طرف بخش تا بهش سرم وصل کنن ... منم رفتم سمت داوود و اونو با پرستار ها بردیم به سمت یه سالنی که من نمیدونستم کجاست... نزدیک اون اتاق بودیم که دکتر دستم رو گرفت و گفت: دکتر: ببخشید آقا چند لحظه! رسول: بله بفرمائید😢 دکتر: ببخشید این سوال رو میپرسم ... شما با این جوون چه نسبتی دارین؟ رسول: داداش کوچیکمه🥺 دکتر: چیشده این جوون هشتا تیر تو بدنش بود😢 رسول: الهی بمیرم براش چقدر درد کشیده😭 داشتم با دکتر حرف میزدم که محمد اومد. با عجله رفتم سمتش و خودمو انداختم توی بغلش...🫂 محمد: وقتی رسیدم بیمارستان رفتم سمت پذیرش و اسم آدرس داوود رو گفتم... اونا هم بهم گفتن که داخل بخش مراقبت های ویژه بستری هست... الهی بمیرم براش چقدر حالش بده که توی بخش مراقبت های ویژه بستریه😭 وقتی رسیدم داشتم میرفتم سمت رسول که دکتر شونم رو گرفت گفت: ادامه دارد...