#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_دو
#رسول
سرم رو تکیه داده بودم به بدنه ی هلیکوپتر که صدایی توجه من رو به خودش جلب کرد...
یه لحظه فکر کردم داوود به هوش اومده...
ولی وقتی سرم رو بالا گرفتم دیدم که دریچه ای باز و کمک خلبان میگه که نزدیکیم داریم میرسیم آماده باش...
واقعا خداروشکر که زود رسیدیم ...
ولی ای کاش داوود چشماش بسته نبود ...
ای کاش باهام حرف میزد😭
#سجاد
وسایل رو که آماده کردم به خانم ها گفتم که اگه دیگه کاری ندارن برن تو ماشین بشینن...
خانم رادفر اصلا حالش خوب نبود یعنی اینقدر اوضاعش خراب بود که خانم کریمی ( همون فاطمه ی خودمونه😂) کمکش میکرد که بتونه راه بره...
هروقت میدیدمش با چشمای قرمز و بارانی و صورتی بی رنگ و رو مواجه میشدم...😢
داشتیم میرفتیم بیرون که یکدفعه آقای مقدسی صدام کرد و گفت:
آقای مقدسی: کیوان جان جایی میری؟
من: عه شمایید آقا ...
بله با اجازتون میرم خانم ها و وسایل رو ببرم پایگاه...
آقای مقدسی: خوب منم باهاتون میام واسه استقبال...
من: پس تا وقتی من این وسایل رو ببرم شماهم بیاین...
آقای مقدسی: باشه کیوان جان...😊
#فاطمه
دریا اصلا حالش خوب نبود...
از وقتی از عملیات برگشته بودیم ،اوضاعش همین بود ...
هرچی ازش سوال میکردم که چرا داری با خودتت این کارو میکنی فقط زل میزد تو چشمام و ساکت میشد...
دریا را فقط یک بار اینجوری دیده بودم اینم اون موقع که بهترین دوستمون از دست دادیم...
ما یه اکیپ ۳ نفره بودیم : من ، دریا و رومینا ( خواهر داوود و محمد ) ...
هرسه رشته ی افسری بودیم ، من و دریا یک جا مشغول به کار شدیم ولی رومینا مجبور شد اصهان مشغول به کار به شه ...
یادمه اون روز دریا حالش خیلی بد بود...
#فلش_بک_به_اون_روز
#دریا
وقتی رومینا بهم گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد ...
فقط می خواستم از اونجا دور بشم و یکم با خودم خلوت کنم ...
برای همین بی توجه بهشون که صدام می کردن راه افتادم ...
#چند_ساعت_بعد
#دریا
انقدر راه رفته بودم که پاهام دیگه سست شده بود ، چشمام تار می دید بعد چیزی جز سیاهی ندیدم...
#بیمارستان
#دریا
با سردرد زیاد چشمام را باز کردم با نور زیاد که به چشمم خورد دوباره بستمشون بعد از چند ثانیه چشمام به نور عادت کرد باز شون کردم ...
از بوی مضخرف الکل فهمیدم که بیمارستانم...
خواستم بلند شم که در باز شد و قامت رومینا پیدا شد وقتی رومینا را دیدم تازه یادم اومد که واسه چی اینجام ...
دوباره چشمام از اشک جمع شد سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم...
و سکوتی بینمون حاکم شد...
بلاخره رومینا سکوت رو شکست و گفت:
رومینا: چرا اینجوری می کنی باخودت؟؟
چیزی نگفتم که سریع اومد و بغلم کرد و گفت:
رومینا: برای همیشه که نمیرم میام بهتون سر میزنم...
انگار زبونم بند اومده بود و نمی توستم هیچ کاری انجام بدم ، تنها کاری که تونستم بکنم این بود که محکم تر از قبل بغلش کنم و اشک بریزم...
#اتمام_فلش_بک
#فاطمه
زیر دستای دریا رو گرفته بودم و توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...
یه نگاه کردم دیدم آقای عبدیه وای خدا چی بهش بگم الان ...
با استرس و نگرانی جواب دادم و گفتم:
من: سلام آقا
آقای عبدی: سلام دخترم خوبی؟بچه ها همه خوبن؟
من: ممنون آقا خوبم...🙂
بچه ها هم...بچه ها هم...
آقای عبدی: اتفاقی افتاده؟؟
من: راستش امممم
آقای عبدی : برای بچه ها مشکلی پیش اومده؟؟
من: متاسفانه تو عملیات یه شهید و یه مجروح داشتیم...😢
آقای عبدی:چی😳 مجروح؟؟شهید ؟؟ کیا؟
من: بله متاسفانه آقا فرزاد امروز به علت چاقویی که خورد ...
آقای عبدی: چیییی؟؟
من: ش...شهید شدن😭
آقای عبدی: 😱
آقای عبدی: بقیه چطورن؟؟
من: متاسفانه داداش داوود هم تیر خورد😔
آقای عبدی: چی؟؟؟
الان کجان؟؟؟
من:هر دو رو منتقل کردن تهران ...
آقای عبدی:خب...خب باشه هر خبری شد به من اطلاع بدید فعلا خداحافظ😔
من: باشه چشم😢
خداحافظ👋
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
پارت_چهل_و_سوم
#رسول:
بعد از چند دقیقه صدایی پیچید و سرعت هلیکوپتر کمتر شد...
متوجه شدم داریم فرود میایم...
یه نفس عمیقی کشیدم که یکدفعه صدا قطع شد...
حالا فهمیدم اون صدا واسه چی بود...
اون صدا ،صدای پره ها هلیکوپتر بودن...
سرم رو چرخوندم سمت داوود ...
هنوز هیچ تغییری نکرده بود و چشماش بسته بود...
توی حال و هوای بد و سخت خودم بودم که در باز شد و دوتا پرستار جلوم ظاهر شدن...
با کمک اونا داوود رو خارج کردیم و به سرعت به سمت بیمارستان رفتیم...
تا جلو در داوود رو همراهی کردم ولی بعد از اونجا دیگه به بعد نذاشتن ...
سریع گوشیم رو روشن کردم و زنگ زدم به محمد و گفتم:
محمد جان سلام خوبی؟
ما رسیدیم،نگران نباش...
محمد: سلام رسول جان ...
باشه...
مراقب خودتون باشین...
ماهم الان دیگه میخوایم حرکت کنیم...
من: امممم..آقا ممم ببخشید ...از دریا خبری دارین؟؟
محمد:آره رسول جان نگران نباش...
آبجی دریا و فاطمه هم با ما میان...
من: آهان ممنون آقا🤍
محمد: خواهش می کنم عزیزم ...
من:🙃
محمد: خوب اگه دیگه با من کاری نداری خداحافظ...
من: نه آقا ممنونم خداحافظ 👋
#فرشید:
تقریبا یه پنج دقیقه ای میشد که هواپیما پریده بود و الان رو هوا بودم...
مدام از هرکسی که میومد سمتم سوال میکردم که کی میرسیم؟؟
#دریا
سوار ماشین که شدیم ،همش خودمو سرزنش میکرد و میگفتم که همش تقصیر منه...
اگه اتفاقی برای آقا داوود بی افته من یه بلایی سر خودم میارم که تو تاریخ ثبت بشه...😱
اصلا نمیدونستم چرا دارم اینجوری میگم...
اصلا این حرفام چه معنی داره...😫🥺
وای خدای من الان...الان چجوری میخوان به مادرش بگن؟؟
اگه مادرش هر بلایی سرم بیاره حقمه..
اگه من حواسم به اطرافم بود الان اینجوری نمیشد...
یه ذره که با خودم خلوت میکردم یکدفعه صدای آقا داوود که اسمم رو صدا زد یادم می یاد و این حالم رو بدتر میکنه😰
پ.ن: دریا می خواد چه بیلایی سر خودش بیاره؟؟
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو😎