eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرشید: عه آره آره چرا دلم میخواد برم فقط... من: فقط چی داداش دیگه چیه ؟؟ حالت خوبه اصلا؟؟ فرشید: آره خوبم چیزیم نیس ... فقط مشکل اینجاس که اصلا نمیتونم خودمو نگه دارم... دکتر هم که گفت داوود می‌تونه صدای مارو بشنوه ... اگه من نتونم خودمو کنترل کنم داوود هم از لحاظ روحی به هم میریزه ...😔 من: پس بهتره خودتو کنترل کنی... فقط خداکنه داوود زودتر به هوش بیاد واگرنه تو از دست میری ... خدایی نگاش کن یه مرد داره میگه نمیتونم خودمو کنترل کنم ... واقعا که خجالت بکش...😐 فرشید: .... خود من هم حالم بهتر از فرشید نبود... دلم آشوب بود... میدونستم اگه بخوام برم پیش داوود نمیتونم خودمو نگه دارم ... هرچند که اگه الان هم اسمشو به زبونم میارم بدنم شل میشه وچشمام هم آماده برای اشک ریختن...🥺 داخل هلیکوپتر نشسته بودیم ... آبجی فاطمه زل زده بود به تابوت فرزاد که بین صندلی ها بود... سعید هم سرش رو با دستاش چسبیده بود و هیچی نمی‌گفت... آبجی دریا هم که کلا غیر عادی بود ... همش دستاشو به هم می‌مالید و مدام گوشیشو نگاه میکرد ...📱 رنگش هم مثل گچ سفید شده بود... منم همش به این فکر میکردم که اگه...اگه عزیز از ماجرا خبر دار بشه چی میشه... شاید اون از چشم من ببینه شاید هم خدایی نکرده واسه خودش مشکلی پیش بیاد... میدونستم که عزیز یه آدم منطقی هست و شاید خیلی راحت تر بتونه با ماجرا کنار بیاد ... ولی هرچی نباشه مادر دیگه ...😓 هرکاری بکنه بازم نمیتونه آروم بگیره... هیچ وقت یادم نمیره اون روزایی که داوود مریض میشد رو ... اون روزا عزیز شب و روز نداشت... مخصوصا اگه داوود تب میکرد یا حالش بدتر میشد عزیز چشم رو هم نمی زاشت تا حالش خوب بشه... نمی‌دونم چرا ولی یکدفعه یاد آقاجون افتادم ،اصلا انگار الان پیشم بود و داشت نگاهم میکرد ... وجودشو احساس میکردم و همون احساس آرومم میکرد... وقتی خبر شهادت آقاجون رو از مرز آوردن ، هنوز دو سه ماه مونده بود که داوود به دنیا بیاد ... عزیز خیلی بی قرار بود ولی سعی میکرد اصلا به رو خودش نیاره که به من فشاری وارد نشه و احساس غریبی نکنم اما خوب همه چی معلوم بود... هیچ وقت نتونستم حال عزیز رو درک کنم... فکرش هم حتی سخته من هفت سالم بود البته نزدیکای هشت سال بودم که داوود به دنیا اومد ... خاله زهرا اون موقع دانشجو بود ولی درس و کتاب رو رها کرد و اومد خونه ما که مراقب عزیز باشه ... گاهی اوقات فکر میکنم من از هفت سالگی عقلم کامل شد ... داشتم با خودم فکر میکردم که صدایی گوشم رو نوازش داد... صدارو می‌شنیدم ولی انگار زبونم قفل شده بود چون نمی تونستم حرف بزنم... تا اینکه یکدفعه یکی دستش رو زد به شونم و گفت: کجایی؟ وقتی از اون حال هوا در اومدم دست رو به صورتم زدم و برگشتم سمت سعید و گفتم: چیشده؟؟ کاری داری؟؟ سعید که با چشمای گرد شده داشت منو نگاه میکرد گفت: سعید: کجایی محمد؟؟ ده دفه صدات زدم ... چرا جواب نمیدی؟؟ من: ذهنم مشغول بود ...حالا کاری داشتی؟؟ سعید: ذهن همه مون مشغوله ولی با فشار آوردن به خودمون که کاری از پیش نمیره ... در ضمن کمک خلبان میگه میخواییم فرود بیایم ... گفت که آماده باشیم... من : آها آره باشه... سعید: چی چیو آره ؟؟ اصلا به حرف من گوش میدی؟؟ من: چی؟؟ سعید:هیچی ولش کن نیستی اصلا... من: ببخشید یه بار دیگه میگی...😕 سعید: ولش کن محمد جان فقط لطفاً آروم بشین الان فرود میایم مفهومه؟؟ من: آره فهمیدم...🙂 سعید: چه عجب😐 من: .... ادامه دارد...
( خانم فرزاد ) داخل خونه نشسته بودم و بازی کردن فرهاد رو نگاه میکردم... از وقتی که فرزاد رفته بود دلم آشوب بود... چون بهم گفته بود که این خداحافظی ، خداحافظی آخر و بعدش به آرزوش میرسه... همش به خودم میگفتم اگه خدایی نکرده اتفاقی برای فرزاد بی افته دیگه همه چی تمومه ... من توی این دنیا فقط و فقط فرزاد و این دوتا بچه رو دارم ... اگه فرزاد چیزیش بشه من دیگه هیچ کس رو ندارم... از زندگی بدون اون خیلی میترسیدم... هیچ وقت یادم نمیره اون شبی رو که فرهاد رو برای اولین بار بغلش کرد...👨‍🍼 اگه این اتفاق واسه فرنوشم نیوفته چی؟؟ اگه طعم آغوش پدر رو مثل مامانش نچشه چی؟؟ توی حال خودم بودم که صدای زنگ در به صدا اومد... اصلا با شنیدن صدای زنگ دست و پاهام رو گم کردم ... فرهاد که با تعجب نگام میکرد گفت: فرهاد: مامانی؟؟خوبی؟چرا اینجوری میکنی؟؟ من: چیزی نیس قربونت برم ... فقط یه خورده ترسیدم...😊 فرهاد: مگه بابایی نگفت تا وقتی من پیشت هستم از چیزی نترس ها؟؟ نکنه فکر می‌کنی من هنوز کوچولو ام آره؟؟ من: نه نه تو وقتی بابایی نیس مرد خونه ای... الان هم میشه برین در رو باز کنین آقای خونه...😇 فرهاد: چشم ...😍 من: الهی قربونت بشم... وقتی فرهاد در رو باز کردم دیدم عطیه خانمه ... با دیدن اون دلیل نگرانی خودمو فهمیدم... همه چی تموم شد ... میدونستم الان واسه چی اومده... از روی مبل بلند شدم رفتم سمت عطیه خانم... اون هم یه نگاهی به من کرد و من و محکم بغل کرد... بهش گفتم: من:عطیه جان؟؟ عطیه: ... من: الهی بمیرم واسه بچم که باباشو ندید... الان ...الان فرهاد رو چجوری قانع کنم؟؟ خودم رو از بغل عطیه کشیدم بیرون و گفتم: من: بسه دیگه چقدر گریه میکنی؟؟ بی زحمت میشه به من کمک کنی اینجا رو یکم جمع و جور کنم... اخه قراره فرزاد رو بیارن حتما ... آیییی...😖 عطیه: مریم جان خوبی عزیزم؟؟ انگار حال بچمم بد شده بود ، فرهاد با نگرانی به من نگاه میکرد و همش صدام میزد... عطیه خانم دستمو گرفت و گفت: بیا بشین روی مبل ببینم چیشد؟ تو؟؟خوبی؟؟ فرهاد:مامانی نی نی اذیتت کرد؟؟ عطیه: ها چی؟؟؟ نی نی؟؟ فرزانه تو بارداری؟؟ من: ... عطیه:وای الهی بمیرم برات .‌.‌.😱 خدا منو ببخشه ... من: نه عزیزم خدا نکنه الان این چیزا مهم نیس... عطیه جان دلم میخواد یه مجلس آبرومند بگیرم ... دست تنهام کسی رو ندارم میشه کمکم کنی؟؟ عطیه:دلم آشوب شد وقتی شنیدم فرزانه بارداره... حالم بدتر شد... آخه یه زن با یه بچه چهار پنج ساله با این وضعیت... وای خدا خودتت بهش صبر بده...😭 چشمام رو دوخته بودم به فرزانه که گفت: فرزانه: اگه میشه امروز بیاین اینجا اخه شب اینجا خیلی شلوغ میشه ها .‌.‌. باید برم خرید هم بکنم... فرزاد هیچ کسیو غیر از من نداره که الان به من کمک کنه... بده اگه بخوام با این وضع به استقبال مسافر مظلومم برم...🥺 فرهاد جان مامانی پاشو پاشو لباس مشکی تو از تو کمد بیار باید اتو کنم... بابایی داره میاد باید مرتب باشیم... بعدش هم زد زیر گریه و مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت و بی قراری میکرد... همش می‌گفت همچی تموم شد دیگه بی پناه شدم ،دیگه کسی نیس که بهش تکیه کنم... فرهاد اومد جلو و گفت: خاله بابایی رو چی شده؟؟ من: هیچی خاله شما برو تو اتاقت بازی بکن باشه؟؟ فرهاد: بابایی از پیش ما رفته؟؟🥺 من: نه کی گفته ... اصلا اینجوری نیست پاشو برو تو اتاقت بازی بکن پسرم پاشو... فرهاد: امممم باشه... فرزانه: چرا بهش نمیگی ؟؟؟ چرا بهش نمیگی باباش شهید شده هاااا؟؟؟ مامانی بابایی دیگه نمیاد ... بابایی رفت پیش خداااا...😭 از الان به بعد تو مرد خونه ای ... دیگه بابایی خونه نمیاد ... دیگه همه چی تموم شد تموووووم شددددد...😭 فرهاد که قضیه رو فهمید چشمام گرد شد و با قدم های کوچک اما استوار به سمت اتاقش رفت ... هنوز نرفته بود صدای گریش اومد ... وقتی اون صدا رو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد ... این بچه با این سن انقدر غرور داره که حتی جلوی ما گریه نکرد؟؟😢🥺 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
رفقای گل اسم خانم فرزاد از سیمین به فرزانه تغییر کرد😍😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای‌شناخت‌ما؛ نیازی‌به‌اینترنت‌نداری.. ماهمه‌جا، برای‌امنیت‌کشور‌هستیم🕶🇮🇷! گاندو @Kafeh_Gandoo12😎