eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.2هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
18 فایل
📿. (إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶️ "حبیبی‌کپی‌درشأن‌شمانیست تبلیغات‌وتبادل‌نداریم «دمتگرم‌که‌هستی‌پیشمون» آیدیم:https://eitaa.com/jsbxjhs نویسنده: @F_Jenab 🍅
مشاهده در ایتا
دانلود
... حرفمو قطع کرد و گفت: ش..م.ا..چی؟؟؟ من: یعنی میگی من تورو نمیشناسم داوود خان؟؟؟؟ داوود: د..دا..داش..خ.ب..بگید..چی؟؟ م..ن..ک.ه..از..حر..فای..ش..ما..چیزی..نم..یف..همم... من: باشه فرض میگیرم نمیدونم تا خودت بهم بگی اصلا قبوله؟ همونجور متفکر و مبهوت نگاهش رو بهم دوخته بود که با برخورد چیزی به شیشه هردو به طرف شیشه برگشتیم... نگاهی به شیشه کردم سعید بود که اشاره می‌کرد یه لحظه برم بیرون ... حتما کار واجبی داره... داوود که نگاهش رو دوخته بود به قیافه سعید بعد از چند ثانیه کوتاه با هیجان گفت: _عهه س‌..س..سعید!!!! انگار خاطرات و اشخاص آرام آرام براش تداعی میشدن که بعد از مکث و نگاه های عمیق یه شوک بهش وارد می‌شد... شونه داوود رو آرام دست کشیدم و بلند شدم ... به محض خروجم از در اتاق سعید پرید و جلو و گفت: _محمد بدو همین الان باید بریم اداره ! من: آرومم چه خبرته سعید اداره واسه چی؟؟؟ چیشده؟؟ سعید: همین الان آقای عبدی زنگ زد... من: خب؟چی گفت؟ سعید: گفتش که بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه عملیات دست داشته رو بزنن ... من: واقعاا؟؟ سعید: آره آره فقط گفت خودتون رو سریع تر برسونین اداره ... من: باشه برو من برم به داوود بگم زود میام... سعید:منتظرم زود بیا آقا محمد ... وقتی سعید رفتم دوباره برگشتم توی اتاق ... داوود که انگار منتظر بود و حس کنجکاویش فوران کرده بود گفت: _چ..ی..شده د..اداش؟؟ من: داوود خداروشکر بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه ای که پیش اومد دست داشته رو بزنن ! داوود: و..و..اقعا؟ من: اوم... محمدد...داداش...ت..تو..ا..اداره ه..مه..چی..مر..تبه؟؟ من: اهوم آره خداروشکر همه چی عالیه فقط جای شیطون خالیه ... خنده ای سر داد که گفتم : _من برم دیگه مراقب خودت باش باز میام بهت سر میزنم ... ببخشید توروخدا میدونی که حسابی شلوغم وگرنه پیشت میموندم ... داوود: ح..حله آقا... من: حله؟ الانم؟ بازهم خندید و دل من با خنديدنش آروم گرفت... بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و از اتاق خارج شدم... داشتم با سعید می رفتم که ایستادم و روبه فرشید گفتم : فرشید تو نمیای؟؟ فرشید: نه آقا می خوام اینجا بمونم... من: باشه ... بعد هم همراه با سعید رفتم... ... در طی مسیر راه هیچ حرفی بین منو سعید رد و بدل نشد و فکر و ذهن هردومون به این متمرکز بود که این پرونده کی تموم میشه... راهی که فکر کردیم آخراشه تازه ب بسم الله بود و ما هنوز زمین بازی و اطلاعات مشخصی نداشتیم... سعید که وارد محوطه شد توقف کرد و گفت که من برم تا ماشینشو پارک کنه و بیاد... بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا... به محض ورودم چشمام رفت سمت جای خالی فرزاد که یه عکس روی میزش قرار گرفته بود ... نگاه پر از درد و خسته ام را به دور و اطراف دادم که دیدم جلو میز اصلی آقای عبدی و علی و محسن ( یکی از بچه های سایت) وایستادن ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 پ.ن: رد یکی رو زدن... پ.ن: جای خالی فرزاد...