eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: <Gنداریم فعلا😂do > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
با گفتن یه با اجازه از اتاق زدم بیرون و نشستم روی صندلی و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم و به فکر فرو رفتم... نمیدونم چقدر گذشته بود اما حضور یک نفر را حس کردم... چشمام رو باز کردم که با فرشید مواجه شدم... فرشید: سعید خوبی داداش؟؟ چرا از اتاق اومدی بیرون؟؟ چیزی شده؟؟ من: خوبم چیزی... با صدای یک نفر از پشت سرم حرف توی ذهنم موند... (خواهر سعید) تازه به این بیمارستان منتقل شده بودم... داشتم بیمارستان رو گشت میزدم که از دور سعید رو دیدم... بند دلم پاره شد ... سعید اینجا چیکار میکرد؟؟ نکنه اتفاقی واسش افتاده؟؟ وای نههه... دویدم سمتش و گفتم: سعید اینجا چیکار می کنی؟؟ خوبی؟؟ با تعجب برگشت سمتم و با دیدنم بلند شد و چند قدم جلوتر اومد... با لحنی پر از تعجب گفت: سعید: ستاره اینجا چیکار می کنی؟؟؟ مگه تو نباید الان شهرستان باشی؟؟؟ من: تو اول بگو اینجا چیکار میکنی؟؟ اتفاقی برات افتاده؟؟ خوبی؟؟ سعید: خوبم... الان سریع بگو اینجا چیکار می کنی؟؟ نفس آسوده ای کشیدم و گفتم: انتقالی گرفتم همین... لحنش یکم از تعجب به اعصبانیت تبدیل شد و گفت: سعید: بعد من الان باید بفهمم؟؟ من: ببخشید خب... سعید: دیگه تکرار نشه... من: چشم... الان اینجا چیکار می کنی؟؟ سعید: اومدم ملاقات دوتا از رفقام... من: آها... سعید: بین ستاره حالا که اومدی اینجا هوای این دوتا رفیق ما رو داریااا‌ ... من: خودم که مسئول این بخش نیستم اما به همکارام میگم... داشتیم حرف می زدیم که با صدای یک نفر هردو به سمتش برگشتیم... فرشید: سعید میشه معرفی شون کنی؟؟؟ سعید که انگار تازه یک چیزی یادش اومده بود گفت: سعید: ععع فرشید تو نرفتی... بله که میشه ایشون خواهرم هستین ستاره بانو... فرشید: خوشبختم... من: همچنین... فرشید: خب سعید من دیگه میرم... سعید: باشه داداش برو منم میام... فرشید: فعلا... سعید: ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
از بیمارستان زدم بیرون تا برم خونه و یه سر به اونجا بزنم... تازه با عزیز از خرید برگشته بودیم... به اصرارش من نشستم و اون رفت چای بیاره... درصد حساسیتش خیلی روم بالا بود و من به حد عجیبی وابسته عزیز شده بودم... همینطور تو افکار خودم غرق بودم که سینی چای رو گذاشت و بشقاب شیرینی رو گذاشت رو میز و نشست کنارم ... از چشمام ذهنم رو میخوند ... خم شد و یه فنجون چای رو از تو سینی گرفت و به دستم داد ... _بخور دخترم خسته شدی فنجون رو ازش گرفتم و بوسیدمش لبخندی به روم زد و مشغول خوردن چایی شد... دهن باز کردم حرفی بزنم که در باز شد و سر محمد اومد داخل ... محمد: سلام علیکم مهمون نمیخواین؟ عزیز با دیدنش گل از گلش شکفت و بلند شد ... _سلام پسرم خسته نباشی دورت بگردم مهمون چیه صاحب خونه ای ... بیا تو ! بیا تو برات چایی بریزم خستگیت در بیاد مادر ... ناراضی نق زدم : _عه عزیز نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار؟ به روم خندید و رفت تو آشپزخونه... محمد اومد داخل و در رو بست... محمد: خانم قشنگم چطوره؟ گونه هام گل انداخت ... به نوع و لحن حرف زدنش خندیدم ... اومد نشست کنارم و یه شیرینی گرفت و خورد ... محمد: میبینم که عروس مادر شوهر حسابی بهم میرسینا! من: بله دیگه آقایون خونه که نیستن مجبوریم خودمون هوای خودمون رو داشته باشیم... محمد: عطیه من واقعا شرمندتونم به خدا سرم خیلی شلوغه!!! من: باشه عه چرا قسم میخوری شوخی کردم من... خندید و به تکیه گاه مبل تکیه داد و چشماشو بست... بلند شدم و رفتم بالا تا همه چیو آماده کنم ... رفتم تو اتاق خودمون و... ادامه دارد...
رفتم تو اتاق خودمون و نشستم رو تخت. وقتی واکنش محمد رو تصور می‌کردم نمیتونستم نخندم... خیلی دلم میخواست این ثانیه ها زودتر طی بشه... دست بردم و از تو پلاستیک خرید ها عروسک ها و پستونک و شیشه شیر و وسایل دیگه ای خریده بودم رو در آوردم و روی تخت گذاشتم ... بلند شدم و رفتم از تو یخچال مینی کیکی که خریده بودم رو آوردم و گذاشتم بین عروسکا ... از داخل کیفم برگه آزمایش رو در آوردم و گذاشتم بغل یکی از خرسا ... روی کیک نوشته بود: 《سلام بابا محمد !》 یه نگاه به همه چی انداختم و رفتم بادکنک هارو آوردم و گذاشتم... این صحنه حتما باید ثبت میشد ... بازهم قیافه شوک زده و متعجب محمد برام مجسم شد و خندم گرفت ... ریسه چراغ هارو زدم به پریز برق و ریسه هارو بین عروسک ها مارپیچ رفتم ... دوربین رو تنظیم کردم و برق اتاق و خاموش کردم... رفتم بیرون و در اتاق و بستم ... رفتم توی آشپزخونه نشستم رو صندلی و شروع کردم به درست کردن سالاد... صدای باز و بسته شدن در اومد و من گوشامو تیز کردم ببینم چه اتفاقی قراره رخ بده... یکم گذشت چند دقیقه گذشت ولی صدایی نیومد ... بلند شدم رفتم توی پذیرایی که دیدم برق اتاق روشن ولی خونه تو سکوت کامله... آروم از کنار در نگاه کردم به داخل اتاق که دیدم یکی از عروسک هارو گرفته بغلش و برگه آزمایش به دستش... هی نگاهی به برگه آزمایش می‌کرد و دوباره نگاهشو بین عروسک ها تقسیم می‌کرد... ماتش برده بود و قدرت تکلم نداشت... خندیدم و در اتاق و باز کردم و رفتم داخل اتاق... نگاهی بهم انداخت و برگه آزمایش رو گرفت بالا... محمد: ا..این چ..چیه؟؟ سرمو انداختم پایین و لبخند رو لبام نشست... داغی گونه هام و میتونستم بفهمم... محمد: عطیه ..عطیه این... من.... من: مبارکتون باشه آقا محمد... محمد: !! من بابا شدم؟؟؟ بازهم خندیدم که اونم خندش گرفت... بلند شد و به سمتم اومد دستی به سرم کشید و گفت: _قربون شما و این کوچولو بشم من... عزیز میدونه؟ سر به زیر سر تکون دادم ... بوسه ای روی پیشونیم نشوند و گفت: _نمیدونی چقدر خوشحالم عطیه ... بازهم خندیدم و سرم پایین تر رفت... رفتم سمت دوربین و فیلم رو قطع کردم.... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
سه هفته گذشت ... توی این سه هفته چه اتفاقایی که نیوفتاد... رسول و آقا داوود چند روزیه که مرخص شدن و اون چند روز توی خونه استراحت کردن و قرار امروز بیان سایت ، وای اگه رسول بفهمه این مدت علی سر میزش بوده... اوه اوه گفتم داداش سعید و فرشید عاشق شدن؟؟ سعید عاشق رفیق جینگ من و خواهر فرشید یعنی فاطمه شده و فرشید هم عاشق خواهر سعید یعنی ستاره شده... ولی ستاره خیلی دختر خوبیه... خیلی به دل میشینه... یعنی اینجوری بگم که سلیقه های داداش سعید و فرشید توی زن گرفتن عالیه... قرار شده توی همین یکی دو هفته یه عقد ساده واسه شون گرفته بشه... آخ آخ امروز هم باید برم لباس و کادو واسه عقد بگیرم... حالا چی بگیرم؟؟ توی همین فکر ها بودم که صدا هایی از پایین اومد... واسه همین از اتاقم خارج شدم و از پله ها پایین رفتم ... آقا داوود و رسول اومده بودن... رفتم برای احوال پرسی... روبه روی هردو ایستادم و گفتم: سلام خوبید؟؟ خوش اومدید... داوود: سلام ممنون... رسول: سلام خواهری خوبی؟؟ من: مرسی خوبم... داشتم کار هام رو انجام می دادم که فاطمه اومد پیشم... من: به به عروس خانم خوبی؟؟ فاطمه: دریا مزه نه پرون ... آقا محمد تشکیل جلسه داده سریع بیا... من: واه واه چه بی حوصله ... باشه برو ... میام... دیشب خیلی خوب بود... همه فهمیدن بابا شدم... رومینا اومد... امروز هم قرار شد بیاد اینجا چون نیاز به کارمند خانم داشتم... واسه همینه که امروز تشکیل جلسه دادیم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بچه ها کم کم اومدن... وقتی همه اومدن شروع به صحبت کردن کردم... من: خب اول از همه سلام... همه: سلام... من: بچه ها همینطور که میدونید ما نیاز زه کارمند خانم داریم ... و الان یکی اینجاست که به تیم ما اضافه بشه... خانم حسینی لطفا وارد بشید... وقتی گفت خانم حسینی با تعجب سرم رو گرفتم بالا که با رومینا مواجه شدم... اون رومینا بود؟؟ رفیق چندین و چند ساله ی من؟؟ رفیق بی معرفت من؟؟ باهم چشم تو چشم شدیم ... مثل همیشه چشمام پر از اشک شد... چند دقیقه ای میشد که چشم هامون قفل هم بود که با صدای فاطمه هردو سمتش برگشتیم... فاطمه: رومینا خودتی؟؟ خودتی رفیق؟؟ رومینا: خودمم خودمم ... خودمم رفیق... فاطمه رفت بغل رومینا و بعد از یکی دو دقیقه بیرون اومد... رومینا بهم نگاه کرد و دست هاش رو باز کرد که برم و بغلش کنم... ولی من نمی خواستم برم بغلش... ازش دلخور بودم... واسه همین روم رو ازش برگردوندم و نگاهم رو به رو به رو دادم... ولی این بغض لعنتی داشت خفم می کرد... رومینا که فهمید من نمی رم بغلش خودش اومد و من توی آغوش کشید... دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه... و تیکه تیکه گفتم : من: خیلی بی معرفتی ... خیلی رفتی بدون هیچ زنگی؟؟ خیلی بدی... چرا توی این دو سال یه زنگ نزدی؟؟ حواب تلفن هم که نمیدی... (دوستان تیکه تیکه این حرف ها رو میزنه ولی برای اینکه شما راحت بخونین به این شکل نوشته شد) رومینا: می دونم بی معرفتم... به خدا نمی تونستم... نه می تونستم زنگ بزنم نه جواب تلفن بدم... ببخش رفیق باشه؟؟ من: اووم باشه ولی هنوز ازت دلخورم... داشتیم حرف می زدیم که با صدای آقا داوود به سمت بچه ها بر گشتیم... داوود: میشناسید همدیگر رو؟؟ من: بله رفیق بی معرفت خودمه... محمد: اگه گریه زاری هاتون تموم شد بشینید تا جلسه رو شروع کنیم... من و رومینا: ببخشید ... چشم ... بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یه توضیح مختصر بدم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یک توضیح مختصر بدم... پرونده رو باز کردم و شروع کردم به صحبت کردم... من: خب دوستان... ما اینجا یک پرونده داریم به نام فانوس... که این پرونده از دونفر به نام سادیا و ساعد عامر شروع شده که ما از طریق این دونفر رسیدن به ابراهیم شریف و از طریق ابراهیم شریف رسیدیم به سپاستین جورد و از سپاستین جورد رسیدیم به شارلوت والر... این ها همه از طریق کارمند های شرکت های نفت ایران ، صنعت ایران و ... اطلاعات بدست می آورن و جاسوسی می کنن... این خانم شارلوت والر تبعه آمریکا و سفیر آمریکاست ... این شون با اینکه تبعه این کشور نیست اما حساب های خیلی سنگینی توی ایران داره... اینشون جاسوس امای سیکس هستن... پس باید خیلی حواست تون رو بهش جمع کنین چون از این خانم می تونیم به بالا سریش رسیم... سوالی نیست؟؟ همه: خیر... من: پس برید به کار هاتون برسین... همه: چشم... رفتم پشت میزم نشستم ... و به فکر فرو رفتم ... هیچی از جلسه نفهمیدم ... فکرم مشغول رومینا خانم بود ... آخه می دونید چرا؟؟ من از خیلی وقت پیش به رومینا خانم علاقه مند شدم می خواستم برم بهش بگم اما رفت و نشد بگم ... رفتم پیش رسول تا گزارش ها رو ازش بگیرم ... اما هرچی صداش می زدم جواب نمی داد در آخر هم مجبور شدم دستم بزارم روی شونش... وقتی دستم رو گذاشتم برگشت و گفت... رسول: بله؟؟ من: بعد سیزده بدر عیدت مبارک... کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم؟؟ رسول: خب حالا ... چیکار داری؟؟ من: نه اینطوری نمیشه سریع بیا حیاط سایت کارت دارم... اینو گفتم و راه افتادم سمت حیاط... داشتم می رفتم که صدای رسول رو فهمیدم... رسول: دریااا... من: سریع... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
رفتم و نشستم رو صندلی ..‌. نمی دونم چقدر گذشت که رسول اومد و کنارم نشست... سریع و بدون مقدمه چینی گفتم : من: رسول چی شده؟؟ سریع و بدون دروغ بگو... رسول: راستش ، راستش من ، من عاشق شدم... من: عاشق رومینا؟؟ رسول با تعجب برگشت به سمتم و گفت: رسول: تو از کجا می دونی؟؟ من: اگه برادر خودم رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می خورم... رسول سرش انداخت پایین... من: چرا سرت رو پایین می ندازی داداشم... عاشق شدن که خجالت نداره... حالا چرا بهش نمی گی؟؟ رسول: روم نمیشه... درضمن چجوری تو روی داوود و آقا محمد نگاه کنم؟؟ من: خب بسپارش به من... رسول: واقعا ؟؟ من: آره واقعا... رسول: دریا اگه من تو رو نداشتم چیکار می کردم؟؟ من: خودکشی... رسول: باز به روت خندیدم پرو شدی؟؟ من: همینه که هست... بعد هم بلند شدم و به سمت سایت حرکت کردم... باید یه برنامه بچینم و رسول رو به خواسته دلش برسونم... اما چه برنامه ای؟؟ حالا بعد روش فکر می کنم فعلا برم سر کارم تا یه توبیخی خوشگل واسم رد نشده... چند ساعتی می شد که سر کار بودم ... به شارلوت شک کرده بودم باید می فهمیدم که توی ایرانه یا نه... این شارلوت ، شارلوت نی؟؟ بلند گفتم: من: آرههه همینههه... همه ی نگاه ها چرخید سمتم... با گفتن یه ببخشید بلند شدم و دویدم سمت اتاق آقا محمد... در زدم و وارد شدم... من: آقا یه خبر توپ و عالی... محمد: چیشده ؟؟ چرا اینجوری می کنی؟؟ من: اگه گفتین چی فهمیدم؟؟ محمد: میدونم بگو... من: خانم شارلوت والر از همون اول توی ایران بود و توی سفارت انگلیس که توی ایران قرار داره مخفی شده... محمد: نه بابا آفرین دریا خانم گل کاشتی سریع برو به بچه ها خبر بده و بگو خیلی مراقبش باشن... من: چشم... با اجازه... ادامه دارد...
چند روزی گذشته بود و همه بچه ها سخت مشغول کار بودن... امروز باید قضیه رسول رو به آقا داوود ، آقا محمد ، رومینا بگم... برای همین رفتم تا توی اتاق آقا محمد جمع شون کنم... بعد از چند دقیقه افراد مورد جمع شدن... گفتم: من: صبر کنین الان میام... محمد: دریا ، خواهر میشه بگی دقیقا چرا مارا اینجا جمع کردی ؟؟ من: الان میام میگم یه دقیقه صبر کنین... بعد هم از اتاق زدم بیرون... رفتم سمت رسول... من: رسول بلند شو بریم الان وقت شه... رسول: وقت چی؟؟ من: وقت گفتن احساست... رسول: نه من نمی تونم... من: رسول بلند شو ... رسول: دریا... من: رسول بلند شو... رسول: باش... بعد از چند دقیقه با رسول وارد اتاق شدیم... روبه رسول گفتم: من: رسول شروع کن... رسول: باشه... با من من گفتم... من: من..من..عا..شق..ش..دم... داوود: ااا مبارک باشه داداش... حالا بگو ببینم کی دل داداش من رو برده؟؟ رسول: خو..اهر..ت..رو..مین..نا..خا..نم... داوود: چیییی؟؟؟ وقتی اسم رومینا رو آورد خواستم سمتش که دریا خانم اومد جلوم ... دریا: چیکار می کنین آقا داوود؟؟ اتفاقی که نیوفتاده... من: رفیقم ، برادرم و ... از خواهر خوشش اومده بعد می گین انفقی نیوفتاده؟؟ ( با لحنی اعصبانی) محمد: آروم باش داوود... من: چجوری آروم باشم؟؟ دریا: رسول کار غیر شرعی کرده؟؟ من: آره عاشق خواهر من شده... دریا: پس اگه اینجوریه برادر عطیه خانم هم باید به آقا محمد می گفت من نمی زارم باهم ازدواج کنین و کار آقا محمد غیر شرعیه... به نظرتون الان آقا محمد و عطیه خانم با هم ازدواج کرده بودن؟؟ با حرفاش آروم شدم که گفت: دریا: آقا محمد نظر شما چیه؟؟ محمد: من حرفی ندارم نظر خود رومینا مهمه... دریا: رومینا خانم نظر شما؟؟ دروغ چرا... منم آقا رسول رو دوست داشتم ... پس سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم که دریا گفت: دریا: سکوت علامت رضاست پس مبارکه... بعد هم شروع کرد دست زدن... از خجالت سرم رو انداختم پایین... دریا: نظرتون چیه عقد این دوتا رو هم با داداش فرشید و سعید بگیریم؟؟ محمد: فکر خوبیه... داوود: ببین رسول اگه خواهرم رو اذیت کنی مو رو سرت نمی زارم... مواظبش هستی هاا... رسول: چشم مواظب شون هستم... داوود: آفرین... محمد: خب بسه دیگه بقیش بمونه واسه خواستگاری... برید سر کارتون که وقت مون به اندازه کافی گرفته شد... همه: چشم... آخیش اینم تموم شد... داشتم می رفتم سر میزم که یه پیامک واسم اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام دریا خانم خوبی؟؟ چه خبر ؟؟ ردی از ما زدین؟؟ نه فک نکم چون ما زرنگ تر این حرف هاییم... ببین خانم رادفر اگه جون برادرت رو دوست داری سر ساعت ۷ میای به این آدرس... بعد از خوندن این پیامک استرس تمام جونم رو گرفت... نکنه اتفاقی واسه رسول بیوفته... دو دل بودم... برم یا نه؟؟ بعد از کلی بحث کردن با خودم تصمیم گرفتم واسه جون رسول هم که شده برم به آدرسی که گفتن... ساعت نزدیک های ۷ بود برای همین از آقا محمد اجازه گرفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم به سمت آدرس... آدرس یه جای دور افتاده بود... بعد از نیم ساعت رسیدم پیاده شدم و گفتم: من: کسی اینجاست من اومدم... چند ثانیه ای نگذشته بود که پارچه روی دهنم اومد... هرچی تقلا کردم که از دست اون فردی که پارچه روی دهنم گذاشته بود رها بشم نشد و در آخر هم هیچ چیز جز سیاهی نصیبم نشد... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
چشمام رو به زور باز کردم... چیزی یادم نمی یومد... چرا من اینجام؟؟ بعد از اینکه کلی به مغزم فشار اوردم یادم اومد چه اتفاقی افتاده... نزدیک های ۷ اومدم اینجا فک کنم خیلی گذشته و من اینجام حتما بچه ها نگران شدن... # رسول خیلی گذشته بود و از دریا خبری نبود ... خیلی نگرانش بودم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق آقا محمد ... در زدم و وارد شدم... بی مقدمه گفتم: من: آقا دریا غیبش زده و خیلی وقته که ازش خبری نی... محمد: یعنی چی؟؟ چرا غیبش زده؟؟ من: نمی دونم آقا خیلی نگرانشم... محمد: آروم باش رسول برو ردش رو بزن و ببین آخرین جایی که رفته کجا بوده... من: چشم... به همراه آقا محمد رفتم و رد دریا رو زدم... یه جایی بیرون از شهر بود... وقتی به آقا محمد گفتم گفت: محمد: رسول ببین اونجا دوربین داره روشن کنیم ببینیم چه اتفاقی افتاده... من: چشم... بعد از چند دقیقه یه دوربین پیدا کردم... من: آقا یه دوربین هست که احیانا مال یک کارخونه هست... محمد: خیلی خب روشن کن... من: چشم... روشن کردم و با دیدن اتفاقی که واسه دریا تک خواهر افتاد نفسم بند اومد... و به سرفه افتادم که آقا محمد اسمم رو صدا زد... و به داوود گفت به لیوان آب واسم بیاره... بعد از چند دقیقه همه دورم جمع شدن... فرشید و داوود هم نگران بهم نگاه می کردن... بلاخره داوود گفت: داوود: چیشده آقا محمد؟؟ چرا رسول اینجوری شده؟؟ محمد: راستش راستش دریا خانم رو دزدیدن... داوود و فرشید: چیی؟؟ کیی؟؟؟ محمد: نمیدونم فعلا هم به جای سوال پرسیدن برید سرکارتون و سعی کنید یه ردی از دریا خانم پیدا کنین... رسول هم ببرید نماز خونه تا به حامد( پزشک سایت ) بگم بیاد بالا سرش... من: نه می خوام کار کنم... محمد: اما رسو... من: لطفاً... محمد: خیلی خب... ولی زیاد به خودت فشار نیار... من: چشم... وقتی داداش گفت دریا خانم رو دزدیدن خیلی نگرانش شدم ... رفتم سر کارم تا بلکه یه ردی ازش پیدا کنم... مشغول کار بودم که یک پیامک برام اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام آقا داوود یا بهتره بگم آقای حسینی... حتما تا حالا سعی کردین ردی از دریا بزنین... دیگه سعی نکنین چون نمی تونین... بین آقای حسینی اگه جون دریا رو دوست داری سریع بیا به آدرس... اومد به آدرس اما قبلش به سعید گفتم اگه تا چند ساعت دیگه بر نگشتم بیان به این آدرسی که این یارو گفت... تفنگم رو در آوردم و داشتم با دقت به اطراف نگاه می کردم که چوبی به سرم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم... انقدر زده بودنم که نای حرف زدن نداشتم... نمی دونم چقدر گذشته بود که در باز شد و اون دوتا مرد تا یکی دیگه که داشتن می کشیدنش اومدن داخل... اون مرد بیهوش بود... انقدر نور زیاد بود که نتونستم ببینم کیه... اون دوتا مرد اون رو بستن به ستون مثل من و بعد هم رفتن... وقتی در رو بستن و نوری دیگه داخل نبود چشمام رو باز و بسته کردم تا بتونم اون فرد رو ببینم... اون ، اون ، آقا داوود بود... اون اینجا چیکار می کرد... وای نههه... سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم و صداش کنم... من: آقا..دا..وو..د ، آقا..دا..وود.. چند بار صداش زدم آما فایده ای نداشت و همچنان اون بیهوش بود... حدود یک ساعتی گذشته و آقا داوود هنوز بیهوش بود... ناگهان در باز شد و اون دوتا مرد با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
در باز شد و اون دوتا مرد بیریخت با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... چشمام رو باز و بسته کردم تا بهتر ببینم... با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود زبونم بند اومد... اون شارلوت بود ، آره خودش بود... کمی نزدیک تر اومد و به یکی از اون مردها اشاره هایی کرد... بعد از چند ثانیه اون مرد با یه سطل آب جوش که بخار ازش فوران می کرد اومد و جلوی آقا داوود ایستاد... گرفتم می خوان چیکار کنن برای همین به زور زبون باز کردم و گفتم: من: توروخدا اونو نریز روش ... با من هرکاری خواستی بکن ولی با اون نه... چیزی نگذشته بود که صدای نحسش رو شنیدم... شارلوت: نه بابا اون وقت چرا باید به حرف تو گوش کنم؟؟ مراد بریز روش... من: نهههه... با حس آتیش گرفتن پوستم چشمام رو باز کردم... چند تا پلک زدم تا همه چیز واسم واضح شد ... با دیدن دریا خانم که با چشمای اشکی بهم خیره بود همه چیز یادم اومد... نگاهی به دوتا مرد کردم بعد هم به زن... اون اون شارلوت بود؟؟ آره شارلوت بود... چون حجاب درستی نداشت سرم انداختم پایین... پوستم به شدت می سوخت اما بخاطر اینکه کم نیارم گفتم: من: به به خانم شارلوت والر... توی خارج دنبالت می گشتیم توی ایران پیدات کردیم... شارلوت: البته شما منو پیدا نکردین من شما رو پیدا کردم... عصبی گفتم: من: واسه چی ما رو اوردی اینجا ؟؟ سریع آزادمون کن ، جرم خودت رو از اینی که هست سنگین تر نکن... شارلوت: هین ترسیدم... آخی می خوای آزاد شی؟؟ خب این آزاد شدن شرط داره... من: چه شرطی؟؟ شارلوت: اطلاعات سایت تون... دریا خانم که تا حالا ساکت بود گفت: دریا: به هیچ وجه... حتی اگه به قیمت جون مون تموم بشه... شارلوت: عهه نه بابا... پس بشین و تماشا کن... اینو گفت و رفت سراغ دریا خانم... دریا: آقا داوود به هیچ وجه اطلاعات نمیدی... حتی اگه من مردم... این همه به کشور خدمت نکردیم که به خاطر یه گرگان گیری ساده بشیم جاسوس کشور مون... شارلوت: خفه شو... اطلاعات میدی یانه... دریا: نه نمیده... شارلوت: گفتم خفه شو... میدی یانه... من: نه نمیدم... شارلوت: باشه ... خودت خواستی... مرده که فک کنم اسمش مراد بود با یه شلاق اومد سراغم... ضربه اول رو که زد نفسم رفت اما برای اینکه احساسات آقا داوود جریه‍ه دار نشه به زور خودم رو نگه داشتم تا داد نزنم... انقدر زدم که دیگه نای باز کردن چشمام رو نداشتم... بعد از من رفت سراغ آقا داوود و شروع کرد به زدن اون... من نمی دیدم اما صدای شلاق نشون می داد که دارن می زننش... بعد از رفتن شون آقا داوود با نفس نفس گفت: داوود: خوبید؟؟ بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم: من: خوبم... (دوستان این دو عزیز با نفس نفس و سرفه حرف می زنن برای اینکه شما راحت تر بخونید اینجوی نوشته شده) ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
Leili: علاوه بر دریا داوود هم اضافه شد بر نگرانی هامون... البته همه نگران بودن... حالا چیکار کنیم؟؟ چجوری پیدا شون کنیم؟؟ توی فکر بودم که جرقه ای توی ذهنم خورد... سریع دست به کار شدم... همه نگران بودن... رومینا بی قراری می کرد... توی فکر بودم که با داد رسول سریع به سمتش رفتم... رسول: ایول ایول من: چیشده رسول ؟؟ چیزی پیدا کردی ؟؟ رسول: آره آره پیدا شون کردم... من: واقعا چجوری؟؟ رسول: جی پی اس ساعت داوود رو فعال کردم... من: آفرین رسول کارت عالی بود... همه آماده شید راه می افتیم... دیگه نمی تونستم تحمل کنم باید احساسم رو به دریا خانم می گفتم... من: دریا خانم... دریا: بله... من: من ، من ... دریا: شما چی؟؟ من: من من به شما علاقه دارم... الان نمی خوام حواب بدین فک کنین و هر موقع خواستین جواب بدین... با گفتن این حرف آقا داوود رفتم تو شک... دو دل بود منم احساسم رو بگم یا نه ... دل زدم به دریا ( هع اسم خودم ) و گفتم: من: آقا داوود... داوود: بله... من: راستش راستش منم به شما علاقه دارم... داوود: چییی؟؟ یعنی الان جواب مثبت دادین ؟؟ من: خیر... داوود: چرا ؟؟ من: چون هنوز یادم نرفته سر اینکه رسول به رومینا علاقه مند شده بود می خواستین رسول رو بزنین... خندید و گفت: داوود: خب حالا ببخشید... من: دفعه آخرتون باشه... داوود: چشم... می تونم یه سوال بپرسم ؟؟ من: اگه فقط یه سوال بپرسید... داوود: چرا به همه بچه ها می گفتین داداش ولی به من نه... من: چون وقتی برای اولین بار بهتون گفتم احساس کردم خوشتون نمیاد... داوود: آهان... داشتیم حرف می زدیم که در باز شد و شارلوت با اعصبانیت اومد داخل... دست هامون رو باز کرد و گفت: شارلوت: شما به اون عوضی ها خبر دادین آره ؟؟؟ می کشمتون... خواست به آقا داوود شلیک کنه که خودم رو انداختم جلوش و سوزش خیلی شدیدی توی قفسه سینم حس کردم... توی شک اتفاقی که افتاد بودم که شارلوت از این موقعیت استفاده کرد و هولم داد که افتادم خودش هم دوید و فرار کرد... از شدت سرگیجه نای بلند شدن رو نداشتم....دوست داشتم فقط بخوابم...ولی الان وقت خوابیدن نبود...جون دریا ...چیز اممم.....دریا خانم مهم تره...به زور بلند شدم رفتم طرف دریا خانم... چشماش نیمه باز بود و لبهاش از شدت خشکی کبود شده بود... انگاری زیر لب چیزی زمزمه میکرد.... سوزش سینه ام امونمو بریده بود...حتی نمیتونستم حرف بزنم... گلوم ب شدت خشک شده بود ...دوست داشتم با آقا داوود....حر..ف بزنم.... _داوود: در...یا...خ..اانمممممم... توروخدا ...تو...رو...خداااا دووم بیارین....یکم ...دیگه تحمل کنین...رسول اینا الان میرسن ... توروخدا... من: آق..ا..د..اوو..د...الان..بی..حسا..ب..ش..د..یم... از نفس تنگی شدید نتونستم ادامه حرفمو بزنمم...فقط سرفه میکردم و نصفه و نیمه حرفامو ب گوش داوود رسوندم... دلم‌نمیخاست ب این زودی رسول و خونوادمو ترک‌کنم... ولی انگاری خدا اینجوری خواسته.‌.. با فکر کردن ب این موضوع آروم چشمامو بستم ... فریاد اسمم رو توسط داوود شنیدم ... و بعد هم سیاهی مطلق... چشماشو بست؟ تموم شد؟ یعنی زندگی منم تموم شد؟ ولی ...اگه...زنده باشه..چی؟ آره ...من میدونم! دریا خانم منو ب این زودی ترکم نمیکنه!من مطمئنم اونم منو.‌.. از شدت سرگیجه ای ک داشتم نمیتونستم تکون بخورم... ولی...یاعلی گفتم و پاشدم.... صداهایی از بیرون میومد ک سریع رفتم ب طرف در اتاق... لعنتییییی در رو قفل کرده .... داد زدم: محمدددددددددد... رسووووووووللللللل... صدای داوود بودددد... خودم شنیدممم... بی توجه ب صدا زدنای آقا محمد و فرشید رفتم سمت صدا... ی در اتاق ته سالن بود... با احتیاط وارد سالن شدم... دیگه خبری از صدای داوود نبود‌‌... یعنی اشتباه کردم؟ مدام صدای کشیدن دستگیره در میومد ک مشخص بود قفله... سریع ب طرف در اتاق رفتم... من: داوود؟ تو اونجایی؟... داوود: رس..و..ل..آر..ههه... من: برو کنار داوود برو کنار ... اسلحه رو نشونه گرفتم روی قفل ... درو باز کردم... با صحنه ای مواجه شدم ک زبونم بند اومد... اون خواهر من بود؟؟ سریع دویدم سمتش و سرش رو گرفتم توی بغلم و رو به بقیه گفتم: من: یه آمبولانس بگین بیاد... بعد هم شروع کردم به حرف زدن با دریا... من: خواهرکم... خوشگلم... توروخدا طاقت بیار... تو که نمی خوای داداشت رو تنها بزاری؟؟ طاقت بیار خواهرکم... آمبولانس اومد و داوود و آبجی دریا رو برد... آبجی دریا رو بردن اتاق عمل و داوود هم بستری کردن... منتظر نشسته بودیم که در باز شد و دکتر اومد بیرون... همه به سمتش هجوم بردیم... من: چیشد آقای دکتر ؟؟
{بِسْمِ اللهِ الْرَحمن الْرَحیم} ♥️به نام خالق زیبایی ها♥️ همسنگری ها: ___________________________ هشتگ‌های‌کانال‌برای‌راحتی‌شما: ~ هشتگ های ادمینای گل:🍁 🌸🌸کانال ناشناس : @NashenassGandoo12 🌼🌼کانال شروط : @Shorotgandoo 🌺🌺کانال اصلی : @Kafeh_Gandoo12 ~~~ 🍁🍁آیدی من : ☁️هشتگ های محفل ما☁️ ـ ـ ـ ـــــــ«❁»ـــــــ ـ ـ ـ جلسه اول «چرا حجاب اجباری؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/18922 جلسه دوم «پروفایل مذهبی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19164 جلسه سوم«چرا برای احکام دین قانون گذاشتن و کلی چرای دیگه» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19302 جلسه چهارم «چت و دوستی با جنس مخالف در فضای مجازی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/19678 جلسه پنجم«ناامیدی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20016 جلسه ششم پارت 1«شهید» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20296 جلسه هفتم پارت 2«شهید» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20460 جلسه هشتم «بابا رضا💛» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/20743 جلسه نهم«نخ و سوزن» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/21093 جلسه دهم«خودکشی»پارت1 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/21393 جلسه یازدهم«شب اول قدر» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/22450 جلسه دوازدهم«قدس» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/23325 جلسه سیزدهم«شیعه و سنی» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/25469 جلسه چهاردهم «رنگ روسری و جلب توجه» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/28792 جلسه پانزدهم «چرا ایران، تنها کشور اسلامی هست که حجاب رو اجباری کرده؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/28857 جلسه شانزدهم«اهمیت غدیر خم🌿» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/29540 جلسه هفدهم «یکی از مهم ترین محفل های تاریخ😶‍🌫» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/29668 جلسه هجدهم «فساد ایران قبل و بعد انقلاب» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/30853 جلسه نوزدهم «محفل دو خطی 🙃» https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/30903 جلسه بیستم «امر به معروف و نهی از منکر قضاوته دیگرانه » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/31552 جلسه بیست و یکم «چرا خانم های غیر مسلمان در ایران باید حجاب داشته باشن؟ » https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/31681 جلسه بیست و دوم«مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت1 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32018 جلسه بیست و سوم «مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت2 https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32665 جلسه بیست و چهارم «مقایسه قبل و بعد انقلاب»پارت ۳ https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/32946 جلسه بیست و پنجم «اخر یک روز شیعه برات حرم میسازه»✨ https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12/33092 یک نکته مهم ⛔️ https://daigo.ir/secret/159609959 دوستان توجه کنید چون بحثن اعتقادی هست حتما حتما اگه سوالی براتون پیش امد تو ناشناس یا ایدی مدیر بپرسید یا از مرجع تقلیدتون😉⭕️⭕️❌❌⛔️⛔️ روی‌لینڪ‌موردنظرهرمحفل‌ڪلیڪ‌ڪنید..(: محفل‌هاروبرا؎خوندنشون‌ازاول‌شرو‌ع‌ڪنید..(:✨ با ما در《 کافه گاندو》 همراه باشید❤