#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_صد_و_چهاردهم
#دریا
در باز شد و اون دوتا مرد بیریخت با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن...
چشمام رو باز و بسته کردم تا بهتر ببینم...
با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود زبونم بند اومد...
اون شارلوت بود ، آره خودش بود...
کمی نزدیک تر اومد و به یکی از اون مردها اشاره هایی کرد...
بعد از چند ثانیه اون مرد با یه سطل آب جوش که بخار ازش فوران می کرد اومد و جلوی آقا داوود ایستاد...
گرفتم می خوان چیکار کنن برای همین به زور زبون باز کردم و گفتم:
من: توروخدا اونو نریز روش ...
با من هرکاری خواستی بکن ولی با اون نه...
چیزی نگذشته بود که صدای نحسش رو شنیدم...
شارلوت: نه بابا اون وقت چرا باید به حرف تو گوش کنم؟؟
مراد بریز روش...
من: نهههه...
#داوود
با حس آتیش گرفتن پوستم چشمام رو باز کردم...
چند تا پلک زدم تا همه چیز واسم واضح شد ...
با دیدن دریا خانم که با چشمای اشکی بهم خیره بود همه چیز یادم اومد...
نگاهی به دوتا مرد کردم بعد هم به زن...
اون اون شارلوت بود؟؟
آره شارلوت بود...
چون حجاب درستی نداشت سرم انداختم پایین...
پوستم به شدت می سوخت اما بخاطر اینکه کم نیارم گفتم:
من: به به خانم شارلوت والر...
توی خارج دنبالت می گشتیم توی ایران پیدات کردیم...
شارلوت: البته شما منو پیدا نکردین من شما رو پیدا کردم...
عصبی گفتم:
من: واسه چی ما رو اوردی اینجا ؟؟
سریع آزادمون کن ، جرم خودت رو از اینی که هست سنگین تر نکن...
شارلوت: هین ترسیدم...
آخی می خوای آزاد شی؟؟
خب این آزاد شدن شرط داره...
من: چه شرطی؟؟
شارلوت: اطلاعات سایت تون...
دریا خانم که تا حالا ساکت بود گفت:
دریا: به هیچ وجه...
حتی اگه به قیمت جون مون تموم بشه...
شارلوت: عهه نه بابا...
پس بشین و تماشا کن...
اینو گفت و رفت سراغ دریا خانم...
دریا: آقا داوود به هیچ وجه اطلاعات نمیدی...
حتی اگه من مردم...
این همه به کشور خدمت نکردیم که به خاطر یه گرگان گیری ساده بشیم جاسوس کشور مون...
شارلوت: خفه شو...
اطلاعات میدی یانه...
دریا: نه نمیده...
شارلوت: گفتم خفه شو...
میدی یانه...
من: نه نمیدم...
شارلوت: باشه ...
خودت خواستی...
#دریا
مرده که فک کنم اسمش مراد بود با یه شلاق اومد سراغم...
ضربه اول رو که زد نفسم رفت اما برای اینکه احساسات آقا داوود جریهه دار نشه به زور خودم رو نگه داشتم تا داد نزنم...
انقدر زدم که دیگه نای باز کردن چشمام رو نداشتم...
بعد از من رفت سراغ آقا داوود و شروع کرد به زدن اون...
من نمی دیدم اما صدای شلاق نشون می داد که دارن می زننش...
بعد از رفتن شون آقا داوود با نفس نفس گفت:
داوود: خوبید؟؟
بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم:
من: خوبم...
(دوستان این دو عزیز با نفس نفس و سرفه حرف می زنن برای اینکه شما راحت تر بخونید اینجوی نوشته شده)
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎