#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_صد_و_نهم
#جلسه
#محمد
بچه ها کم کم اومدن...
وقتی همه اومدن شروع به صحبت کردن کردم...
من: خب اول از همه سلام...
همه: سلام...
من: بچه ها همینطور که میدونید ما نیاز زه کارمند خانم داریم ...
و الان یکی اینجاست که به تیم ما اضافه بشه...
خانم حسینی لطفا وارد بشید...
#دریا
وقتی گفت خانم حسینی با تعجب سرم رو گرفتم بالا که با رومینا مواجه شدم...
اون رومینا بود؟؟
رفیق چندین و چند ساله ی من؟؟
رفیق بی معرفت من؟؟
باهم چشم تو چشم شدیم ...
مثل همیشه چشمام پر از اشک شد...
چند دقیقه ای میشد که چشم هامون قفل هم بود که با صدای فاطمه هردو سمتش برگشتیم...
فاطمه: رومینا خودتی؟؟
خودتی رفیق؟؟
رومینا: خودمم خودمم ...
خودمم رفیق...
فاطمه رفت بغل رومینا و بعد از یکی دو دقیقه بیرون اومد...
رومینا بهم نگاه کرد و دست هاش رو باز کرد که برم و بغلش کنم...
ولی من نمی خواستم برم بغلش...
ازش دلخور بودم...
واسه همین روم رو ازش برگردوندم و نگاهم رو به رو به رو دادم...
ولی این بغض لعنتی داشت خفم می کرد...
رومینا که فهمید من نمی رم بغلش خودش اومد و من توی آغوش کشید...
دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه...
و تیکه تیکه گفتم :
من: خیلی بی معرفتی ...
خیلی رفتی بدون هیچ زنگی؟؟
خیلی بدی...
چرا توی این دو سال یه زنگ نزدی؟؟
حواب تلفن هم که نمیدی...
(دوستان تیکه تیکه این حرف ها رو میزنه ولی برای اینکه شما راحت بخونین به این شکل نوشته شد)
رومینا: می دونم بی معرفتم...
به خدا نمی تونستم...
نه می تونستم زنگ بزنم نه جواب تلفن بدم...
ببخش رفیق باشه؟؟
من: اووم باشه ولی هنوز ازت دلخورم...
داشتیم حرف می زدیم که با صدای آقا داوود به سمت بچه ها بر گشتیم...
داوود: میشناسید همدیگر رو؟؟
من: بله رفیق بی معرفت خودمه...
محمد: اگه گریه زاری هاتون تموم شد بشینید تا جلسه رو شروع کنیم...
من و رومینا: ببخشید ...
چشم ...
#محمد
بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یه توضیح مختصر بدم...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎