#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_چهل_و_هشتم
#رسول
هنوز وارد نشده بود اشک از چشماش سرازیر شد...
همش دستش رو مشت میکرد و میفشرد ...🤛🏻
داشت همینجور میرفت که یکدفعه نمیدونم چیشد افتاد زمین...
با عجله رفتم سمتش و بلندش کردم ...
بهش گفتم:
فرشید ؟؟چیشد داداش خوبی؟؟
فرشید: نمیدونم چرا سرم گیج رفت و نتونستم رو پاهام ایست کنم...
بهش کمک کردم و باهم نشستیم روی صندلی...
پیشونی بلندش و با دست چسبیده بود و فشار میداد...
یه نگاه بهش کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم...
چشمام رو بسته بود که یکدفعه فرشید سرش رو گذاشت روی شونم ...
انگار بدنش داغ بود ...
دست اینورم رو بالا آوردم و گذاشتم روی صورتش ...
دست منو چسبید گفت :دلم براش خیلی تنگ شده...
من: ...🥺
فرشید: جاش اینجا خیلی خالیه...
همیشه وقتی میفهمید که مشکلی دارم یه جوری رفتار میکرد که اصلا از مشکلاتم یادم میرفت...
ولی....ولی الان چی؟؟
من: منم دلم تنگ شده براش...
ولی الان کاری به جز دعا کردن از عهده ما برنمیاد...
فرشید؟؟
فرشید: بله...
من:اگه الان داوود اینجا بود انقدر تیکه مینداخت که از همه چی یادمون می رفت...
فرشید: رسول....توروخدا نگاش کن چجوری چشماشو بسته...
انگار ...انگار صد روز نخوابیده و الان داره تلافی میکنه...
من:میگم تو منصرف شدی؟
فرشید:ها؟؟از چی؟؟
من: دیگه نمیخوای بری پیشش؟؟
فرشید:عه آره آره چرا خیلی دلم میخواد برم فقط...🖤
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎