.کافـهـگـانــدو|حامیــن .
و در مورد ژان رمان باید بگم ک گاندویی ، جنایی ، عاشقانه ، رفاقتی و ... هست
اسم رمان نفوذ قاتل نامرئی است و خلاصه امیدوارم ک همه چی به خوبی پیش بره سوالی چیزی داشتین پیوی پاسخ گو هستم ...
👇🏻
@bob888
نه نه امکان نداره بچه ها منو تنها بزارن من باور نمی کنم آقای عبدی بگو ک دروغه بگو ک میتونیم مثل قبل باهم کار کنیم سر به سر هم بزاریم نهههه من باور نمی کنممم 🥲💔
...
آقای عبدی توروخدا من مطئنم زنده هستن آقا من به قلبم ک با قلب بچه ها یکی شده اطمینان دارم توروخدا اجازه ادامه حل پرونده رو صادر کنید 🙃🙌🏻
...
چیشد خوشت اومد پس برای خوندن ادامه ش بزن روی لینک 👇🙂🤝
https://eitaa.com/Kafeh_Gandoo12 😎
.کافـهـگـانــدو|حامیــن .
رمان:{نسل غیرت} پارت :۲۴ •••♡••• مادر عطیه:عطیه که حالش بهتر شد اماده شدیم تا بریم بیمارستان ولی هنو
رمان:{نسل غیرت}
پارت:۲۵
•••♡•••
عطیه:رفتم داخل اتاق پیش محمدم با شُک اروم اروم قدمامو میزاشتم و میرفتم جلو رسیدم بالا سرش اشکام بی اختیار میریخت روی گونه هام اول نگاه به دستگاه ضربان قلبش کردم که قلبش میزد بعد چشمم خرد به سرم و بعد ادامه سرم و گرفتم و رسیدم به دست محمد و اخرم چهره معصومش رو دیدم ، سرش رو با گاز استریل بسته بودن و ماسک اکسیژنم رو صورتش بود به سختی نفس میکشید بی اختیار نشستم رو صندلی و دست محمد رو گرفتم و زدم زیر گریه و باهاش حرف زدم و شکایت میکردم...
عزیز:وای طول نکشید اقای عبدی؟
عبدی:نه به نظرم به هرحال حرفا داره با همسرش
عزیز:ای خدا...خیلی دختر صبوریه اقای عبدی خیلیییی با وجود اینکه محمد اینطور شده بود و نگران بود ولی باز حال منم میپرسید
عبدی:سرشون سلامت انشاالله
عزیز:دیدیم که مادر و پدر عطیه اومدن بالا که یهو اقای عبدی شُکه شد
پدر عطیه:اومدم بالا برم پیش عطیه و محمد که یهو دیدن امیرحسین اونجاست
عبدی:اقای....شمایین؟
پدر عطیه:اقای عبدی؟
عبدی:وااااای چقدر خوشحالم بعد ۱۱ سال میبینمت
پدر عطیه:منم
عزیز و مادر عطیه :با تعجب داشتیم بهشون نگا میکردیم
عبدی:همو بغل کردیم و گفت
پدر عطیه:چه خبر اقای عبدی،مشتاق دیدار
عبدی:سلامتی همچنین خوبین انشاالله کارا روبه راهه؟
پدر عطیه:شکر ولی خب نگرانیه دخترم برا محمد خیلی غمگینم میکنه
عبدی:میفهمم
پدر عطیه:داشتیم حرف میزدیم دیدیم عطیه با بی حالی اومد بیرون
مادر عطیه:عطیه مامان...
عطیه:ما....مامان....
مادر عطیه:جانم
عطیه:انگشتر محمدم....هنوز تو....دستش بود....همون که....نامزدی انداخته بودم...قول داد هَ....همیشه دستش باشه....و الان....
مادر عطیه:عطیه داشت حرف میزد که زد زیر گریه و دوییدم و بغلش کردم و ارومش میکردم عزیزم اومد و کمک کرد بشونیمش رو صندلی
عطیه:مامانننن.....محمدم پوک استخوننن شدههههههه....محمدمممم اسکلته خالصههههه.....مامااااان
پدر عطیه:دیدیم عطیه داره داد و بیداد میکنه که رفتیم سمتش تا ارونش کنیم
پرستار:چه خبره اینجاااااا بیمارستانه مثلا
پدر عطیه:شما ببخشید الان حل میشه شما بفرمایید
پرستار:اگه نمیتونین اروم باشید بفرمایید بیرون
پدر عطیه:نه نه الان حل میشه شما بفرمایید
پرستار:ممنون
پدر عطیه:نشستم رو پامو دستمو گذاشتم رو زانو عطیه و گفتم ،بابایی من میدونم حالت ناخوشه و همسرته و ناراحتی ولی تو امیدتو از دست بدی محمدم امیدشو از دست میده پس محکم باش بابایی تا محمد زود بهتر بشه
عطیه:بغض کردم و بابامو بغل کردم و زدم زیر گریه بابامم محکم بغلم کرد
مادر عطیه:عزیز شما برید داخل پیش محمد اقا
عزیز:اجازه هست؟
مادر عطیه:نفرمایید اجازه مام دست شماست
عزیز:اختیار دارید با اجازه
مادر عطیه:عزیز رفت داخل و منم نشستم رو صندلی و منتظر عزیز اقای عبدی و همسرم و عطیه رفتن پایین
عبدی:رفتیم پایین تا حال و هوای عطیه خانم عوض بشه که فرشید و علی و داوود رو دیدیم که نشستن رو صندلی و یچی میخورن من رفتم سمتشون
علی:عه بچه ها اقا عبدی
داوود و فرشید:عه اقا سلام
عبدی:سلام بچه ها چطورید؟
بچه ها:شکر
عبدی:داوود دستت دردش بهتره؟
داوود:شکر اقا
عبدی:شکر
علی:اقا اون اقا و خانمه کی بودن همراهتون؟
عبدی:پدر و همسر محمد
فرشید:عه اقا بهشون خبر دادید!
عبدی:اره به هرحال خانوادشن
فرشید:بله درست میگید،اقا چای میخورین؟
عبدی:نه ممنوت راستی از سعید خبر ندارید؟
داوود:عه اقا خوب شد گفتید اقای رسولی به علی زنگ زد گفت عملیات رو شروع کردن الانم هرچی زنگ میزنیم پاسخگو نیستن فک کنم وسط عملیاتن
عبدی:عهههه خب باشه ممنون پس من میرم سایت خبری بود بهم زنگ بزنین
بچه ها:چشم
عبدی:خداحافظ
•••🕊•••
ادامه دارد...
#اد_لیلا
دوستان گلم مثل اینکه گاندو 1 رو شبکه سهند سر ساعت ۳۰ : ۱۰ میزاره تا اونجایی ک اطلاع دارم 😃
فرمانده سابق نیروی هوایی ارتش انگلستان 😂✈️🇬🇧😂
#علی_افشار
#داوود
#هوش_مصنوعی
#سادات
#گاندو
#کافه_گاندو
#کپی_ممنوع
@Kafeh_gandoo12😎
افسر ارشد ارتش اتریش😂
#وحید_رهبانی
#محمد
#هوش_مصنوعی
#سادات
#گاندو
#کافه_گاندو
#کپی_ممنوع
@Kafeh_gandoo12😎
یاد قسمت آخر گاندو افتادم🥺😭
#وحید_رهبانی
#محمد
#هوش_مصنوعی
#سادات
#گاندو
#کافه_گاندو
#کپی_ممنوع
@Kafeh_gandoo12😎
#محفل
جلسه پانزدهم
یکم وقت با ارزشتونو بدید ب بنده حرف دارم باتون (:
قرار نیست ب کسی توهینی بشه (:
لطفا بعد خوندن بهش فکر کن (: