🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
پس از خوش و بش با بچه ها گفت:
- حالا دخترم هلا به نشانه صلح و دوستی به شما گل های سفیدی میدهد و شما این گلها را یادگاری نگه دارید.
بعد از چند نصیحت ادامه داد:
- درس بخوانید و زرنگ باشید.
در پایان حرفهایش گفت:
- میخواهم با شما یک عکس یادگاری بگیرم.
به دستور و با اکراه تعدادی سمت راست و تعدادی سمت چپ و مابقی پشت سر صدام ایستادیم. صدام ادامه داد:
- این عکس را در آلبومی بگذارید و به همه بدهید تا برای خانواده هایشان ببرند. تا دو هفته دیگر با صلیب سرخ تماس میگیرم تا شما را پیش خانواده هایتان بفرستند.
بعد از عکس گرفتن با بچه ها از جا بلند شد، دست دخترش را گرفت و مغرورانه لبخندی زد. في امان الله گفت و از سالن بیرون رفت.
با رفتنش همه دمغ و ناراحت شدیم؛ چون می دانستیم تا مدتی خوراک تبلیغات روزنامه ها و خبرگزاری های خارجی خواهیم شد. خبری از صلیب سرخ هم نبود و این فقط یک دیدار ریاکارانه بود. بچه ها پکر به هم نگاه می کردند و باهم آهسته پچ پچ می کردند.
من بیش از همه ناراحت بودم و لبخند از لبم پریده بود. هرچند وعده وعیدهای توخالی صدامیان را می شناختم، باورم نمی شد این طور رودست بخوریم. چند دقیقه بعد هم مأمورها ما را دوباره سوار ماشین کردند و از همان راهی که آمده بودیم، به زندانمان در استخبارات وزارت دفاع برگرداندند. در مسیر برگشت هیچ کس حرفی نمیزد. انگار همه لال شده بودند.
به زندان که رسیدیم بچه ها با این فکر که در حق کشورشان خیانت بزرگی را مرتکب شده اند در جدال بودند و دل و دماغ نداشتند. با ورود دو زندانی جوان که از سازمان مجاهدین خلق بودند، مناظره ای شکل گرفت که وسطهای مناظره برای کمک به کسی که در حال مناظره بود، وارد عمل شدم و تا نیمه های شب مناظره ادامه پیدا کرد. با این کار توانستم آن دو جوان را به اقرار اشتباهات سازمان وادار کنم و هم از ناراحتی بچه ها از دیدار با صدام بكاهم.
فردای آن روز تیتر همه رسانه ها و روزنامه های عراقی و خارجی طرفدار رژیم صدام این جمله بود: همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.
و عکس دسته جمعی اسیران نوجوان با صدام در روزنامه ها چاپ شده بود.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
سیل خبرنگاران از سراسر دنیا به ساختمان استخبارات در بغداد سرازیر شد.
پس از آن روزی نبود که با بچه ها مصاحبه نشود. طفلکها دیگر آرامش نداشتند. هر بار خبرنگارها می آمدند و با سؤالات مختلفی که بیشتر برای خدشه دار کردن جمهوری اسلامی بود، آنها را درگیر می کردند. بعثی ها نمی دانستند نوجوانی که داوطلبانه به جبهه آمده و درس ایثار و فداکاری از رهبرش آموخته و حدود نه ماه زندان عراق را با آن شرایط و سختیها تحمل کرده، با تبلیغات بی اساس آنها از راه به در نمی شوند. همین نوجوانان زندانی، حرف هایشان در دفاع از نظام و انقلاب به خبرنگاران می گفتند؛ هرچند خبرنگاران فقط آنچه به نفع رژیم بعث بود، می نوشتند.
کم کم نوجوانان، به ماهیت واقعی دیدار صدام با خود پی بردند و به این نتیجه رسیدند که این دیدار ترفندی تبلیغاتی بود؛ چون نه از صلیب سرخیها خبری شد
ونه بازگشتی به وطن در کار بود. از آن روز به بعد تلویزیون و مطبوعات عراق هر روز از بچه ها فیلم و گزارش تهیه می کردند تا آنها را از بازگرداندنشان به ایران مطمئن کنند.
بچه ها روزهای سخت و طاقت فرسای زندان را به امید برگشت و با شنیدن خبر پیروزی رزمندگان در عملیات بیت المقدس که هدفش آزادسازی خرمشهر بود، سپری می کردند. با ورود هر اسیر تازه وارد، اخبار جبهه را جویا می شدم و از پیشروی رزمندگان مطلع میشدیم. یکی از همین روزها بود که با مطلع شدن از خبر آزادسازی خرمشهر، سر از پا نمی شناختم و بی قرار بودم. مدام سیگار می کشیدم و محوطه زندان را گز می کردم. دنبال فرصتی بودم تا خبر را به بقیه بدهم و آنها را هم از فتح الفتوح رزمندگان آگاه کنم که خودشان از سراسیمگی و لبخند روی لبم متوجه شدند که باید خبری باشد و پاپیچم شدند. در جوابشان شعری خواندم که متوجه منظورم نشدند، یک بیت از آن را برایشان ترجمه کردم و قفل از دهان برداشتم و با فریادی آهسته گفتم:
- خرمشهر آزاد شده...!
***
ماه رمضان هم با گرمای شدید تابستان از راه رسیده بود. اسیران نوجوان روزه گرفته بودند. من هم بیش از همه نگران حال آنها بودم و دلم می خواست هرچه بتوانم خدمتی هرچند کوچک در حقشان بکنم تا به آنها سخت نگذرد.
هر وقت سهمیه سیگار گیرم می آمد، آن را به عراقی های زندانی در سلول مجاورمان می فروختم و پولش را به نگهبانی می دادم که با او رفیق شده بودم. نگهبان هم با آن پول برایم شربت سان کوئیک می خرید و می آورد. من هم لحظه افطار شربت درست می کردم و به هرکدام نصف لیوان میدادم تا روزه شان را باز کنند؛ چون همه آنها جثه ای لاغر و بدنی نحیف داشتند و دیدن آنها با زبان روزه در اتاقی که هوایش گرم و بی حال کننده بود، دلم را به درد می آورد.
گاه ناچار بودم در برابر سربازان عراقی نقش ظالمی را بازی کنم که به اسیران سخت می گیرد.
روز بیست و سوم ماه رمضان، زندانبانان آمدند داخل زندان و دستور حرکت دادند. نه من و نه حتی زندانبانان نمی دانستیم که قرار است کجا برویم.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ما را به پادگان الرشید که از زندان بغداد کوچکتر ولی تمیزتر و بهتر بود، بردند. به زحمت توانستم از میان حرفهای محافظ عراقی متوجه شوم که رزمندگان در جبهه عملیاتی به نام «رمضان» انجام داده اند و برای همین زندان بغداد را برای اسرای جدید خالی کردند.
سه روز از آمدنمان به پادگان الرشید نگذشته بود که سربازی مسلح آمد و به من دستور داد که سوار ماشین شوم و به استخبارات برگردم؛ چون اسرای جدید بدون مترجم مانده بودند.
به سختی با بچه ها خداحافظی کردم و به زندان برگشتم.
****
روزها یکی پس از دیگری می گذشت. زمستان از راه رسیده بود و گرما جایش را به سرما داده بود. تنها در زندان نشسته بودم که ناگهان چند نوجوان وارد شدند. همان بیست و سه نفر بودند که بعد از پنج شش ماه دوباره میدیدمشان. با دعا و صلوات به استقبالشان رفتم و به ترتیب یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
بچه ها برای رهایی از دست خبرنگاران و رسیدن به خواسته هایشان با من مشورت کردند و تصمیمشان بر اعتصاب غذا را با من در میان گذاشتند. به آنها گفتم:
- من نگرانم و می ترسم آسیبی به شما برسانند، اما اگر فکر می کنید به نتیجه میرسید، موافقم.
آنها نوجوان بودند و بدن و بنیه ای ضعیف داشتند. نمی توانستم آنها را از هدفي منصرف کنم که با این اعتصاب می خواستند به آن برسند. اگر من هم با آنها بودم، همین کار را می کردم.
صبح روز شروع اعتصاب، نگهبان با سینی صبحانه داخل سلول آمد و سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و رفت.
نیم ساعت بعد وقتی برای بردن سینی آمد و آن را دست نخورده دید، شروع به دادوفریاد کرد و من را صدا کرد:
- صالح، تعال بسرعه؟ تعال شوف! (صالح زود بیا، بیا ببین)
خود را به نادانی زدم و دوان دوان آمدم:
- نعم سيدی! شنو صاير؟ (بله قربان؟ چی شده؟)
مأمور بعثی با دادوفریاد و اعتراض حرف میزد: که چرا صبحانه شان را نخوردند؟!
- قربان نمی دانم! نمی دانم چی شده؟ داد زد:
- از آنها بپرس؟
گفتم :
اعتصاب غذا کردند.
_ اعتصاب غذا کردند؟😳
نگهبان برافروخته و با عصبانیت فریاد می زد و من هم با ناراحتی حرف هایش را ترجمه می کردم.
پیگیر باشید...🍂
#تلنگر..🍃🌺
❤️✨دنیا چه قشنگ است اگر جنگ نباشد
بی پولی یک مرد بر او ننگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر دست گرفتار
در قافیه ی زندگی اش تنگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر در گذر عمر
آنکس که تو دلدادیش هفرنگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر بلبل مستان
از هجر گلش غمزده, دلتنگ نباشد
❤️💫 دنیا چه قشنگ است اگر آن دلِ دلبر
در پاسخ دلدادگیم سنگ نباشد
❤️💫دنیا چه قشنگ است اگر در ره یاری
این پای خدادادیمان لنگ نباشد…
❤️💫
وقتی قهرمان شدم فهمیدم..
برای آویختن مدال بر گردنم
باید بیشتر خم بشوم!
#تختی
╭✹🏆
🌹 #شهیدجمشیدشاه_محمدی🌹
❣دلم
به همین
" دوست داشتنت "
خوش است ؛
بیخیالِ نبودنت...!!!
🌷 #سالروزشهادت
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💚✨
باب الورود قلب مرا با دم #حسین
قلبی علی الهواڪ مدامی ڪشیده اند
❤️✨
#هرشب ازمیان دلم تا ضریح عشق
مِنّی الی الحسینِ #سلامی ڪشیده اند
💚✨
#سلام_ارباب
✍اے عاشقـان اباعبدالله
بایستے #شهادت را درآغوش گرفت،
گونہ ها بایستے
ازشوقش سرخ شود
وضربان #قلب تندتر بزند
بایستے
محتواے فرامین امام را
درڪ وعمل نمائیم
#سردار_شهید_مهدی_باکری
🌴🌷🌴🌷🌴
✨🌺✨
❣الهی
إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ
أَعْلَمْتُ أَهلَهـَا أَنِّی أُحِبُّڪَ
❣خدایا
اگر در آتشم افڪنی
بہ دوزخيان خواهم گفت:
ڪہ تو را دوست دارم
💠 #مناجات_شعبانیہ
🌴🌷🌴🌷🌴
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❤️ 🌹 #شهیدمحمدرضا_دهقان🌹 شهادت:سوریه #مدافع_حرم 🌸 @Karbala_1365
عاشق شهادتم:
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
🌷 #گذرے_بر_سیره_شهید
🌺 #محمدرضا وقتی که عازم #سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت.
بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که #دعاکن_شهیدشوم و مادر هم به او گفته بود
برای شهید شدن باید #اخلاص داشته باشی .
محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم....🌹✨
"تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید...
شرط شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...
#شهید_محمدرضا_دهقان
🌴🌷🌴
🌹 #شهیدمحمدرضادهقان
➿
❣گریزی از تو ندارم
هر آنچه هست تویی ...
🌸....
@Karbala_1365
هرگز نمازت را ترک مکن " 🔴
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
🍃
💔صدها نفر از رقص جنون جا مانده.
💔ارباب در این قافله تنها مانده.
💔دل ها شده پر درد، مگر علت چیست؟
💔چهل روز دگر تا به « محرم » مانده ...
💔 از داغ حسین(ع) اشک نم نم داریم
💔در خانه سینه تا ابد غــم داریم
💔پیراهن و شال مشکی آمـاده کنیــد
💔چهل روز دگر تا به محرم دارم داریم
═══❆♡❆═══
🌷لبیک یاحسین🌷
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
غواص های گردان حمزه سید الشهدا لشکر ولیعصر(عج) در عملیات والفجر ۸
@defae_moghadas
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
عزیزانم! می گوید شما نمی دانید چه کار اشتباهی گردید! اعتصاب مساوی است با مرگتان. با رو به من کرد و گفت:
- اسئل منهم شوف شنو يريدون؟ ( از آنها بپرس چه می خواهند؟)
رو به یکی از بچه ها گفتم:
- میگوید: برای چه اعتصاب کردید؟ چه میخواهید؟ یکی از نوجوان ها گفت:
- ما شروطمان را فقط به رئیس اسرا میگوییم.
سعی می کردم کار بدتر نشود، رو به مأمور بعثی کردم و خواسته بچه ها را ترجمه کردم، نگهبان جوش آورد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. نگران بودم و البته این نگرانی را در چهره بچه ها هم میشد دید. چند دقیقه بعد مأمور بعثی و رئیس زندان که عصبانی بود و چوب دستی اش را در هوا می چرخاند و تهدید می کرد، وارد اتاق شدند. رئیس شروع به فریاد کرد و من نیز حرف هایش را ترجمه می کردم:
- دارید چکار می کنید؟! اینجا استخبارات است! می دانید یعنی چه؟! هرکس در سرتاسر عراق کاری کند او را می آورند اینجا تنبیه می کنند. شما به چه جرئتی در استخبارات اعتصاب کرده اید؟!
داد میزد و تهدید می کرد، گفت:
- سرکرده شما کیست؟
یکی از بچه ها بلند شد و گفت: منم! دومی و سومی هم بلند شدند و هرکدام می گفتند: من هستم! آنها نمی خواستند مسئولیت این کار بر عهده یک نفر باشد.
همگی باهم این تصمیم را گرفته بودند. رئیس زندان با خشونت آنها را از بقیه جا کرد و شروع به زدنشان کردند. ناله بچه ها بلند شد. به همین اکتفا نکردند و آن را به حیاط بردند و با مشت و لگد و ضربات باتوم به جانشان افتادند. صدایشان در حیاط می پیچید. ابووقاص که شاهد تنبیه شان بود، عربده می کشید و با نگاهی غضبناک فریاد میزد:
- ببینید چه می گویم! تا نیم ساعت دیگر برمی گردم؛ اگر دیدم صبحانه تان را نخورده اید، اول آب جوش رویتان میریزم و بعد تا سرحد مرگ کتکتان میزنم!
نگران حالشان بودم و سعی کردم با وساطت مانع تنبیه آنها بشوم. اوضاع بدی شده بود. بچه ها ترسیده بودند، اما مصمم به اعتصاب ادامه دادند و چیزی نخوردند.
نیم ساعت بعد ابو وقاص و شکنجه گرها کابل به دست ریختند به داخل زندان و بچه ها را بردند بیرون و دیوانه وار زیر کتک گرفتندشان، اما با این حال آنها حاضر به شکستن اعتصابشان نشدند.
****
دومین روز اعتصاب بچه ها فرارسید. نزدیک ظهر بود. سربازان سینی های بزرگ پر از برنج را که روی آن مرغ سرخ کرده و کباب بود، داخل سلول آوردند و مقابلشان روی زمین گذاشتند. بچه ها بیحال بودند و درد گرسنگی، درد شکم و سردرد آنها را ضعیف و بی حال کرده بود. بوی مست کننده کباب اشتها را تحریک می کرد؛ اما هنوز بر سر عهد خود بودند.
ساعتی بعد در سلول باز شد و غذاها دست نخورده بود. مأمورها کلافه شده بودند و به من سخت می گرفتند:
- صالح! برو وادارشان کن اعتصابشان را بشکنند. صالح؛ اگر نتوانی اعتصابشان را بشکنی برایت بد می شود.
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
مانده بودم چکار کنم. دلم به حالشان می سوخت و نگران سلامتی شان بودم و از طرف دیگر نمی خواستم به آنها سخت بگذرد. در کنارشان می نشستم و دلداری شان میدادم:
- عزیزانم! من هم اگر با شما بودم همین کار را می کردم. شما یک کاری کنید جلوی چشمشان چیزی نخورید، اما من برایتان دور از چشم آنها چیزهایی می آورم که بخورید تا تلف نشوید.
آنها به توصیه ام گوش نمی دادند و من هر چیزی که می شد، برایشان می آوردم تا بخورند؛ هرچند آنها نمی پذیرفتند و همچنان به اعتصابشان پایبند بودند.
****
صبح روز سوم به طرف اتاق بچه های اسیر رفتم. هیچ صدایی از اتاق شنیده نمی شد. با ناراحتی از نگهبان خواهش کردم در را باز کند. وقتی داخل رفتم، بچه ها از شدت ضعف و بی حالی پس افتاده و روی زمین ولو شده بودند. بی حال شکم ها را در دست گرفته و به خود می پیچیدند و نای حرف زدن نداشتند. حال دو نفرشان رو به وخامت بود.
سراسیمه بیرون آمدم و به اتاق رئیس زندان رفتم و بدی حال بچه های اسیر را خبر دادم. مأموران به سرعت داخل سلول آمدند و اسیران بدحال را به درمانگاه بردند.
رئیس زندان با دیدن شرایط بد اسیران نوجوان با ناراحتی رو به من گفت:
- به آنها بگو یکی به عنوان نماینده از بینشان بیاید تا با ژنرال قدوری، مسئول کل اسرای ایرانی صحبت کند.
به سلولشان برگشتم تا هم آنها را از حال دوستانشان باخبر کنم و هم پیغام ابو وقاص را برسانم. چند دقیقه بعد با یکی از آنها که اوضاع روحی اش بهتر از بقیه بود، ولی به سختی قدم بر می داشت، به دفتر رئیس کل اسرا، ژنرال قدوری رفتیم.
داخل اتاق روبه رویش ایستادم. اسپر نوجوان از شدت ضعف نای ایستادن نداشت و نزدیک بود بیفتد. زیر بغلش را گرفتم تا بتواند سر پا بایستد، قدوری رو به او گفت:
- تو سرکرده شان هستی؟
- نه، من به نمایندگی از طرف همه آمدم و سرکرده شان نیستم.
همین جا بود که دو نفر دیگر هم به نمایندگی از اسرای نوجوان وارد شدند. قدوری گفت:
- له ليش ما يجوزون
- های العبه المن؟ ( به او بگو چرا دست بر نمی دارند؟ این کارهای شما برای چیست؟)
من گفتم:
- سیدی! میگویند ما سه شرط داریم؛ اول اینکه ما را به اردوگاه ببرند؛ دوم اینکه به ما اطفال نگویند. ما مثل بقیه رزمندگان در جبهه اسیر شده ایم؛ اطفال نیستیم و سوم اینکه با صلیب سرخیها ملاقات کنیم،
یکی از بچه ها که ضعف بر تمام بدن و حتی دید چشمانش غلبه کرده بود؛ رو به قدوری کرد و بی حال گفت:
- شما به ما دروغ گفتید، شما گفتید می خواهید ما را به ایران بفرستید. چرا از ما برای تبلیغات استفاده کردید؟
ناگهان چشمان قدوری از تعجب و عصبانیت گرد شد! خون توی صورتش دوید. اسیر نوجوان مرتب تکرار می کرد:
- چرا به ما دروغ گفتید؟! چرا گفتید می خواهید ما را پیش صلیب سرخیها ببرید؟! من می خواهم با نماینده شان حرف بزنم.
🍂