🌹🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃
جانت را ڪہ بدهی در راه خدا "#شهید" می نامند تو را؛❤️
بہ گمانم اگر #روحت را هم بدهی شاید...!💔
.
و مݧ احساس میڪنم اینجا و در ایݧ سرزمین؛
دختراݧ زیادے هستند کہ هر روز پشتِ #سنــــــــــگر ِسیاه ِساده ی سنگینِ خود #دفاع می کنند از نجابتشان...🌸
و هر لحظہ #شهید می شوند انگار!
پس "#شهید_زنده" حواست بہ حجابت باشد...🌺
.
.
.
گـــآهی که چادرت خاکی می شود از #طعنہ هاے مردم شهــــر...
یاد #چفیه هایی باش که برای #چــــــــآدرے ماندنت، خونی شدند...😭
#شهیـدنظرمیکندبہ_وجہ_الله
#یارقیه
سرباز ولایت:
دلداری دادن شهید پیراینده
حسین پیراینده سن و سالش تقریبا از همه ما بیشتر بود و حدود سی سال داشت و جبهه های مختلف رو دیده بود و تجربیات ارزشمندی داشت. هر وقت بعثیا میرفتن و تنها میشدیم بچه ها رو دلداری میداد. یه بار گفت: بچه ها فِک نکنید این شرایط خیلی سخت و غیر قابل تحمله. من زندانی کشیدم و شرایطی خیلی سخت تر ازین رو تجربه کردم. نگران نباشید این وضعیت بزودی تموم میشه و ما رو به اردوگاه می برن و اونجا در آسایش هستیم. حسین میگفت اگه بدونید تو زندان چه شکنجه هایی میدن و چه سختیایی داره اصلا به اینا نمیگید سختی. بابا اینجا خیلی خوبه. ببینید آب داریم. چیزکی می دن بخوریم و ...
همه می دونستیم این حرفا را بخاطر تسکین و دلداری دادن به ما می گه و دیگه سخت تر از این شرایط متصور نیست ، اما صحبتهاش مثل مرهمی تسکین بخش زخمای روحی ما بود. بعد از شهید متقیان بیشتر از همه کتک می خورد و شکنجه میشد ولی به روی خودش نمیاورد و اکثر اوقات لبخندی گوشه لبش بود و این روحیه تو اون شرایط تاثیر زیادی در مقاوم سازی بقیه در مقابل مشکلات داشت.
یه هفته ای که استخبارات بغداد بودیم، همانطوریکه دَور تادور اتاق به دیوارا تکیه داده بودیم همدیگه رو دلداری میدادیم. یکی میگفت امسال سال پیروزیه و فوقش تا عید بیشتراینجا نیستیم. یکی میگفت برمیگردیم ایران و این سختیا خودش خاطره میشه. یکی هم توصیه به ذکر و دعا میکرد. خلاصه همه با هم بودیم و همدل. در اوج سختی، صفا و صمیمیت موج میزد. کسی نا امید نبود . وضعیت کاروان کوچک ما که حالا با رفتن شهید متقیان شده بودیم سی و هفت نفر مثل اردویی شده بود که اومده باشن کوهنوردی. تا یکی احساس خستگی میکرد و دلش میگرفت، بقیه سراغش میرفتن و بهش روحیه میدادن. وقتی در اوج فشار و شدت سختی عده ای غمخوار هم باشن و به یکدیگه روحیه بدن، واقعا تحمل شرایط رو آسونتر میکنه و ما ازین نعمت همدلی برخوردار بودیم. البته در کنار همه اینا و سرلوحه همه مسائل توسل دائمی بچه ها و دعوت یکدیگه به مناجات با خدا و مدد خواستن از اولیای الهی بود که کار رو آسون میکرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚بنام خدای مهدی زهرا س💚
فرج گشایش کار است و شاهراه نجات
برای آمدن صاحب الزمان صلوات🍎🍃
#شایان_مصلح
اللّهُمَّ صَلّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم وًالْعًن اًعدائهم أجمعین
🌹🌼أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌼
🌹خوشا روزى که مولا بازگردد🌹
🌷انا المهدى طنين انداز گردد🌷
🌹به حق مادرش زهراى اطهر🌹
🌷به حق فرق اکبر، حلق اصغر🌷
🌹خداوندا ظهورش دير گرديد🌹
🌷بسى عاشق در اين ره پير گرديد🌷
🌹مهيا کن تو اسباب ظهورش🌹
🌷منور کن تو گيتى را ز نورش🌷
💚 يا رب الحسين(ع)💚
💚بحق الحسين(ع)💚
💚 اشف صدر الحسين(ع)💚
💚 بظهور الحجة(عج)💚
پیغـام خـدا را برسانیــد بـه نرگس
کای مـادر فرخنده! پسر بـاد مبارک
ای خیل ملک پیش روی مادر مهدی
آییــد و بگردیـد بـه دور سـر مهدی...!!🍎🍃
#غلامرضا_سازگار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐مبارکباد این جشن تولد بر همه عاشقان صاحب الزمان عج 💐
🌷 ســلام
️صبحِ آدينه تون بخیر و شادی
زندگی تون پر از مهربونی
لحظه هاتون شیرین
سفره هاتون پر برکت
و لحظه لحظه عمرتون
سرشار از نعمتهای بی منت خدایی
🌷امیدوارم
در کنار عزیزان و دوستان
آخر هفته خوبی داشته باشید
🙏🙏
شکنجه ای روحی بنام تبعید
بعد از گذشت حدود دو ماه از ورود به اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ اولین جابجایی و تبعید انجام شد که خودش نوعی شکنجه روحی بود. در اسارت دوست خوب همه چیز بود و در واقع خانواده انسان محسوب میشد. بعد از چن ماه که دوستانی پیدا می کردیم و با هم اخت میشدیم و به اخلاق و رفتار هم خو می گرفتیم ، یهو بدون مقدمه می ریختن تو آسایشگاها و اسم تعدادی رو میخوندن و تبعیدشون می کردن جای دیگه. هدف بعثیا از این کار دو چیز بود. یکی شکنجه دادن روحی به بچه ها بود و دیگری پیشگیری از شکل گیری هر گونه برنامه ای برای فرار یا برنامه ی منسجم. در این جابجایی ها همیشه افراد شاخص و تاثیر گذار که جاسوسا معرفی میکردن و بعثیا اسم اونا را مشعوذین(شلوغکارها)گذاشته بودند، هدف قرار میگرفتن و تبعید میشدن. منم دو سه بار با مسئول آسایشگاه (همون بهروز) که بچه ها رو معرفی میکرد بصورت لفظی درگیر شده بودم و اونم اولین اسمی که معرفی کرده بود اسم من بود. با خوندن اسمم وسایلم رو جمع کردم و به همراه چن نفر دیگه با چشمان گریان و قلبی گرفته و پر از غصه با بچه ها خداحافظی کردیم و عازم بند سه شدیم.