🍂
🌸 #طنزجبهه
🔅مرا دریابید
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🚍موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند.😂😅 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: 🙌 «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟»
همه زدند زیر خنده...😂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
باسلام ازاین پس دوباره داستانهای واقعی کانال را ادامه میدهیم پیگیرباشید...
🔴 #خاطرات منحصر به فرد
برادر آزاده،
#ملاصالح_قاری
به زودی در کانال 👇
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
باسلام ازاین پس دوباره داستانهای واقعی کانال را ادامه میدهیم پیگیرباشید... 🔴 #خاطرات منحصر به فرد
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
سه سال از آمدنم به بصره و شاگردی ام نزد عمو می گذشت و من پانزده ساله شده بودم. در محضر عمويم دروس حوزوی را فرا گرفته بودم و مثل او مراثی اهل بیت (ع) را می خواندم.
در تمام این مدت که در عراق بودم، هرچند دلتنگ خانواده میشدم، نمی خواستم درسم نیمه کاره بماند و تصمیمی که پدرم برایم گرفته بود و آینده ام در آن رقم می خورد، ناتمام بماند. برای همین فقط در تابستان به آبادان و دیدار خانواده میرفتم. بعد از مدتی کوتاه دوباره برمی گشتم و روزهای گرم تابستان و سرد زمستان، در کنار عمو و زن عمویم قد می کشیدم و با آرامش روحی و روانی روزهایم را می گذراندم.
گاهی شبها با عمویم در محافلی که بزرگان روستا دور هم می نشستند، شرکت می کردم. آنها از اتفاقاتی که در جو سیاسی آن دوران، عراق را در بر گرفته بود، صحبت می کردند و من هم گوش میدادم.
شرکت در این محافل بود که ذهنم را بیدار کرد تا به دنیایی که در آن زندگی میکنم، بیشتر فکر کنم و تازه فهمیدم که علت فقر مردم چیست.
در یکی از تابستان ها وقتی به آبادان برگشتم، پدرم ضمن صحبت هایش به لزوم ادامه تحصیلم در حوزه نجف اشاره و پیشنهاد کرد به دیدار کسی برویم که پشتیبان مالی طلبه هایی بود که برای تحصیل به عراق میرفتند.
بعدازظهر یک روز گرم بود که با پدر به طرف منزل مرد بزرگواری رفتیم که بانی این کار بود. منزل او وسط نخلستان و در جای سرسبز و خرمی بود. دو لنگه در چوبي خانه باز بود و ارادتمندان از آن داخل و خارج می شدند.
با پدر داخل مضيف (اتاق پذیرایی) رفتم. اتاق بزرگی بود که دور تا دور آن مردها تکیه بر بالشت زده، نشسته بودند. دود سیگار و قلیان فضای بسته اتاق را گرفته بود. در میان این دود و دم، سرفه های بیمارگونه بعضی پیرمردها به گوش می رسید. همهمه ای به هوا بلند بود و همه تیپ آدم نشسته بودند؛ پیر و جوان و بچه سال
یکی از میزبانان، دله (ظرف قهوه) و چند فنجان کوچک در دست داشت و به ترتیب بالای سر مردها می رفت و قهوه می ریخت
پیگیر باشید....🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
با صلواتی مجلس آرام شد. از چارچوب در سید جلیل الشأنی با چند نفر دیگر وارد شدند و به حاضران که هنوز برای دیدار و عرض ادب می آمدند، خوش آمد گفت. او سیدمحمود بعاج، نماینده آیت الله سید محسن حکیم، مرجع شیعیان عراق و رئیس حوزه علمیه نجف بود.
پدرم مورد احترام علمای بزرگ عرب آبادان بود و سید هم دلش می خواست از این خطه جوانان مستعدی را برای کسب علم به حوزه معرفی کند و تمام مخارج و اسکانشان را هم پرداخت می کرد.
پدرم مرا معرفی کرد و از او خواست من را هم به حوزه نجف بفرستد. سید نگاهی به من انداخت و براندازم کرد و به به و احسنت گفت. بعد نامه ای نوشت که در آن من و دوستم، عبدالکریم دیلمی و چند تن از جوانان مستعد عرب آبادان را به حوزه نجف معرفی می کرد. نامه را دستمان داد و گفت: به آدرسی که در نجف میدهم، بروید؛ من آنجا از شما استقبال می کنم.
چند روز بعد صبح خیلی زود با همراهانم ساک به دست، به طرف مرز شلمچه راه افتادم. گذشتن از مرز خیلی آسان بود و مثل دفعات قبل با دادن کمی پول به سرباز مرزبان، وارد خاک عراق شدیم. طبق معمول مینی بوس و اتوبوس و سواری برای جابه جایی مسافران به صف ایستاده بودند.
همگی سوار شدیم و چند ساعت بعد مینی بوس به نجف رسید. پرسوجوكنان به محله هریش، در کنار مسجد الهندی رسیدیم که نزدیک منزل سید بعاج بود.
سید بعاج، کار معرفی و ثبت نام و صدور کارت ورود به حوزه را برای ما انجام داد. سه روز مهمانش بودیم تا اینکه به حوزه علميه رفتیم. وارد حیاط که شدیم بعضی از طلاب با لباس طلبگی و بعضی با لباس شخصی در حیاط، می رفتند و می آمدند. بعضی هم گوشه و کنار، زیر طاق ایوان حجره ها، روبه روی هم نشسته و مباحثه می کردند. نگاه به طلبه های جوان لبخند به لب، شوق درس خواندن را در من به وجود آورد.
پیگیر باشید....🍂
💔بامَت بلند باد
ڪہ دلتنگی ات مرا
از هر چه هست ،
غیرِ تو بیزار ڪرده است ...
🌹 شهادت : ۹۲/۰۴/۱۰ سوریه
🔹اولین شهیدمدافع حرم #خوزستان
#سیدمهدی_موسوی🌹
#سالـروز_شهـادت
#صلوات
شبتون_شهدایی
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
خیلی زود با خادم حوزه به اتاق آیت الله حکیم رفتیم، سید با خوشرویی از ما استقبال کرد. نامه را به او دادیم. سرش را زیر انداخت و با تأمل سرگرم خواندن نامه شد. همه دو زانو روبه رویش نشستیم و محو تماشای سیمای نورانی اش شدیم. سید سر برداشت و گفت:|
- اهلا و مرحبا بيكم.
خیلی زود مسئول طلاب به اتاق آمد و سید دستورات لازم را به او داد. همان روز حجره ای به ما شش نفر دادند و از فردای آن روز درس را شروع کردیم.
مدتها گذشت و در کنار دروس حوزه، وقتی به دیدن عمویم در شهر تنومه نزدیک بصره میرفتم، در جلساتش با سران قبایل، بیشتر از سیاست و جو پر تنش حاکم بر کشور عراق می شنیدم و با نهضت های آزادی بخشی که در مصر، فلسطین، يمن و... شکل گرفته بود، آشنا می شدم.
این آشنایی تحول بسیار بزرگی در زندگی ام پیش آورد. آن زمان تحولات سیاسی در عراق شکل می گرفت و تنها حاکم شیعه که بر عراق حکومت می کرد، عبدالکریم قاسم بود که بعثی ها درصدد سرنگونی اش بودند. این اتفاق در سال ۱۹۶۳ میلادی روی داد و تأثیر فراوانی در بیداری فکری ام داشت و باعث شد به دید دیگری به مسائل سیاسی نگاه کنم. نوجوانی هفده ساله بودم و با عمویم در تجمعات هزاران کشاورز شرکت می کردم؛ آن هنگام جو سیاسی ایران خاموش و کشور زیر سلطه شاه و ساواک مخوفش اداره می شد.
بعد از کودتا و سرنگونی عبدالکریم قاسم، به دست عبدالسلام عارف و با حمایت جمال عبدالناصر از او، اوضاع سیاسی عراق به هم ریخت. از سوی دیگر طی حمله نظامی اسرائیل و انگلیس و فرانسه به مصر برای گرفتن کانال سوئز جنگ اعراب و اسرائیل در منطقه شروع شد که نهایتا به شکست اعراب و پیروزی اسرائیل در شش روز انجامید.
از سویی در سال ۱۳۴۰ شمسی به علت روابط تنگاتنگ رژیم پهلوی با رژیم غاصب اسرائیل و ایجاد خط هوایی تهران - تل آویو و نشستن هواپیماهای اسرائیلی در فرودگاه بین المللی آبادان و تهران، روابط ایران و عراق تیره تر از قبل شد.
پیگیر باشید....🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
با روی کار آمدن بعثیها، آنها همه ایرانیان ساکن عراق را که شناسنامه عراقی نداشتند، از خاک عراق اخراج کردند و من هم مثل بقیه طلبه ها، پس از هشت سال تحصیلات حوزوی و فعالیت های سیاسی مجبور شدم با دوستم شیخ عبدالكریم دیلمی به ایران بازگردم.
به خاک وطن که رسیدیم با دوستم راهی قم شدیم و در بخش طلاب عرب مدرسه فیضیه ساکن شدیم. شیخ ابراهیم دیراوی و عباس کعبی نسب هم که بعدها از بزرگان حوزه شدند، از همکلاسی های آن دوران من بودند.
در مدتی که به قم و مدرسه فیضیه آمده بودیم، جو سیاسی ایران ناامن و تاریک تر شده بود. با توجه به سیاست غلط شاه و روابط تنگاتنگش با رژیم اسرائیل و آمریکا، علمای قم و به خصوص آیت الله خمینی هرچند وقت یکبار با سخنرانی سعی در بیداری اذهان عمومی و طلاب داشتند. در این ایام بود که با آشنایی بیشترم با آیت الله خمینی علاقه مند و شیفته ایشان شدم.
به مناسبت شهادت امام جعفر صادق ، در فروردین ۱۳۴۲ مجلس عزایی در مدرسه برپا شده بود. جمعیت انبوهی کنار هم نشسته بودند و جای سوزن انداختن نبود. یکی از روحانیان سخنرانی می کرد. ناگهان با شنیدن سروصدا و فریاد، همه طلابی که در حیاط بودیم بیرون آمدیم. مأموران ساواک با لباس شخصی مثل مور و ملخ حمله کرده بودند و طلاب را می زدند. هرکس می توانست فرار می کرد. به سرعت خودمان را به حجره رساندیم. حیاط به محاصره مأموران درآمده بود. با اوضاع ناجوری که دیدم به شیخ عبدالکریم گفتم:
- ولک چلی نشرد!' (بیا فرار کنیم) مأموران به شدت طلاب را می زدند و حتی تعدادی از آنها را از طبقه دوم به حياط که حوضی وسط آن بود، پرت می کردند. عمامه ها را از سر برمی داشتند و لباس ها را از تنشان بیرون می کشیدند و با چوب و باتوم به جانشان می افتادند.
من و عبدالكريم داخل حجره عمامه و لباسهای طلبگی را در آوردیم و دشداشه و چفیه پوشیدیم. ناگهان در حجره با لگد باز شد. مأموران ما را کشان کشان بیرون بردند. به عربی اعتراض کردیم و به مأموران ساواک فهماندیم که مهمان هستیم و قرار است فردا صبح برویم.
مأموران که گویا قانع شده بودند، ما را رها کردند و رفتند. ما هم از شلوغی و آشوب حیاط استفاده کردیم و به کوچه فرار کردیم. از کوچه پس کوچه ها رفتیم تا به ایستگاه راه آهن رسیدیم. ساعتی بعد سوار بر قطار، به طرف تهران در حرکت بودیم. تا ساعت ها در هیجان و استرس و ناراحتی به سر می بردیم. با حرکت قطار و دور شدن از قم کمی آرام تر شدیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
به تهران رسیدیم. شیخ با منزل برادرش، عبود دیلمی، که قهرمان تنیس در آبادان و مربی خانواده سلطنتی بود، تماس گرفت و خیلی زود با گرفتن آدرس به خانه اش رفتیم. ده روز در خانه برادر شیخ عبدالکریم مخفی بودیم تا اوضاع آرام شد.
مدتی بعد با شیخ به آبادان برگشتم. سال ۱۳۴۹ در آبادان با شخصیت های سیاسی و مذهبی همچون آیت الله جمی و شیخ عیسی طرفی و حسن فاضلی ارتباط پیدا کردیم و مشغول فعالیت های جدی سیاسی و مذهبی در دهکده بریم شديم.
در آبادان منبر می رفتم و مسئله شرعی می گفتم. فعالیت سیاسی داشتم و ضد رژیم کار می کردم؛ گاهی در دهکده و گاهی در اجتماع شهر.
گاهی شبها با هم فکرانم بعد از جلسه قرآن جمع می شدیم و از مسائل و جو خفقان حاکم بر کشور می گفتیم؛ اما جز منبر و خطابه و انتقال سربسته حرف ها به مردم از طریق حدیث نمی توانستم کاری انجام بدهم؛ چون جو سیاسی طوری بود که روحانیون و اهل منبر، از جمله من که لباس روحانیت داشتم، زیر نظر ساواک بودیم و به شدت نظارت و تعقیب میشدیم. ساواک شاه همه جا سرک می کشید و هیچ کس جرئت ابراز مخالفت نداشت.
چندین بار از مرز آبی جزیره مینو به عراق رفتم. البته این کار برای به دست آوردن اطلاعات سیاسی برای خودم بود. در آنجا دوستان و آشنایانی داشتم که در این زمینه به من کمک می کردند.
این مأموریتهای برون مرزی مخفی تا مدت ها ادامه داشت.
على بنی سعیدی کارمند شرکت نفت و از بچه های محله بود که در دهکده مان زندگی می کرد. هرچند با من دوستی تنگاتنگی داشت، متأسفانه ساواکی بود و همه جوانان و به خصوص من را زیر نظر داشت و من نمی دانستم. زندگی فلاکت بار قشر فقیر در آبادان، از عواملی بود که هرکس میخواست زندگی اش پیشرفت کند، عضو ساواک میشد.
بنی سعیدی چندین بار پای سخنرانیهایم نشسته بود و روحم از طینت شیطانی اش بی خبر بود. او می دانست که من ضد رژیم هستم و به مأموریت های برون مرزی در عراق هم می روم و منتظر فرصتی بود تا من را لو بدهد...
پیگیر باشید..🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💔 #مادرانه 🌸.... @Karbala_1365
💔🍂✨🍂
🍂✨🍂
✨
🍂 #یادی_کنیم_از #مادران_شهدا...🍂
💔 #مجتبی_جان فرمانده عزیزم ، مرد متواضع و شب زنده دارگردان #علی_اصغر، تسلیت عرض مینمایم بعداز پایان جنگ یعنی درست ۳۰ سال از زمان وداعمان خانه مادرعزیزت را پیداکرده و برای عرض ادب واحترام بخدمتش رفتم اما باهزار تاسف و آه ، شدت بیماریش زیاد بود که نتوانستم بگویم مجتبای عزیز #فرمانده مستقیم من درشب #عملیات_والفجر۸ بود، نتوانستم بگویم که از مجتبی جان گلایه دارم ، چون قولداده بود(بخاطرجثه کوچکی که داشتم )مرا کول سربازان بعثی سوارکند اما در همان دقایق اولیه عملیات پرپر شد و.... 🌹
❣ آه جبهه کو برادرهای من...؟
🍂 #مادرشهیدمجتبی_حلاوت_تبار اهل #زنجان ، فرمانده دسته مان درعملیات #والفجر۸ بود که بعداز۳۰ سال مادرش راپیدا کرده وعرض ادب نمودم اما حیف که دیرشده بود ،بیماری آلزایمر سراسر وجودش را گرفته بود اما تا گفتم: " #مادرمجتبی_فرمانده...."
گفت:" آره ،مرا نمیبرند برم مزارش"💔
و...اشک از دیدگانم جاری شد. خاطراتش در ذهنم تداعی و...💧
🍂سال گذشته مادرعزیز در جوار آقامجتبی آرام گرفت....💔🍂
🍂آغوش مهربان #مادر کی توان دوری از فرزندشهیدش را دارد...؟
🌸شادی روح و سلامتی تمامی مادران شهدا #صلوات🌸
🌺ارسالی و راوی:
جانبازسرافراز
#پرویزحیدری_تکاب
🌸....
@Karbala_1365