هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
خیلی زود با خادم حوزه به اتاق آیت الله حکیم رفتیم، سید با خوشرویی از ما استقبال کرد. نامه را به او دادیم. سرش را زیر انداخت و با تأمل سرگرم خواندن نامه شد. همه دو زانو روبه رویش نشستیم و محو تماشای سیمای نورانی اش شدیم. سید سر برداشت و گفت:|
- اهلا و مرحبا بيكم.
خیلی زود مسئول طلاب به اتاق آمد و سید دستورات لازم را به او داد. همان روز حجره ای به ما شش نفر دادند و از فردای آن روز درس را شروع کردیم.
مدتها گذشت و در کنار دروس حوزه، وقتی به دیدن عمویم در شهر تنومه نزدیک بصره میرفتم، در جلساتش با سران قبایل، بیشتر از سیاست و جو پر تنش حاکم بر کشور عراق می شنیدم و با نهضت های آزادی بخشی که در مصر، فلسطین، يمن و... شکل گرفته بود، آشنا می شدم.
این آشنایی تحول بسیار بزرگی در زندگی ام پیش آورد. آن زمان تحولات سیاسی در عراق شکل می گرفت و تنها حاکم شیعه که بر عراق حکومت می کرد، عبدالکریم قاسم بود که بعثی ها درصدد سرنگونی اش بودند. این اتفاق در سال ۱۹۶۳ میلادی روی داد و تأثیر فراوانی در بیداری فکری ام داشت و باعث شد به دید دیگری به مسائل سیاسی نگاه کنم. نوجوانی هفده ساله بودم و با عمویم در تجمعات هزاران کشاورز شرکت می کردم؛ آن هنگام جو سیاسی ایران خاموش و کشور زیر سلطه شاه و ساواک مخوفش اداره می شد.
بعد از کودتا و سرنگونی عبدالکریم قاسم، به دست عبدالسلام عارف و با حمایت جمال عبدالناصر از او، اوضاع سیاسی عراق به هم ریخت. از سوی دیگر طی حمله نظامی اسرائیل و انگلیس و فرانسه به مصر برای گرفتن کانال سوئز جنگ اعراب و اسرائیل در منطقه شروع شد که نهایتا به شکست اعراب و پیروزی اسرائیل در شش روز انجامید.
از سویی در سال ۱۳۴۰ شمسی به علت روابط تنگاتنگ رژیم پهلوی با رژیم غاصب اسرائیل و ایجاد خط هوایی تهران - تل آویو و نشستن هواپیماهای اسرائیلی در فرودگاه بین المللی آبادان و تهران، روابط ایران و عراق تیره تر از قبل شد.
پیگیر باشید....🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
با روی کار آمدن بعثیها، آنها همه ایرانیان ساکن عراق را که شناسنامه عراقی نداشتند، از خاک عراق اخراج کردند و من هم مثل بقیه طلبه ها، پس از هشت سال تحصیلات حوزوی و فعالیت های سیاسی مجبور شدم با دوستم شیخ عبدالكریم دیلمی به ایران بازگردم.
به خاک وطن که رسیدیم با دوستم راهی قم شدیم و در بخش طلاب عرب مدرسه فیضیه ساکن شدیم. شیخ ابراهیم دیراوی و عباس کعبی نسب هم که بعدها از بزرگان حوزه شدند، از همکلاسی های آن دوران من بودند.
در مدتی که به قم و مدرسه فیضیه آمده بودیم، جو سیاسی ایران ناامن و تاریک تر شده بود. با توجه به سیاست غلط شاه و روابط تنگاتنگش با رژیم اسرائیل و آمریکا، علمای قم و به خصوص آیت الله خمینی هرچند وقت یکبار با سخنرانی سعی در بیداری اذهان عمومی و طلاب داشتند. در این ایام بود که با آشنایی بیشترم با آیت الله خمینی علاقه مند و شیفته ایشان شدم.
به مناسبت شهادت امام جعفر صادق ، در فروردین ۱۳۴۲ مجلس عزایی در مدرسه برپا شده بود. جمعیت انبوهی کنار هم نشسته بودند و جای سوزن انداختن نبود. یکی از روحانیان سخنرانی می کرد. ناگهان با شنیدن سروصدا و فریاد، همه طلابی که در حیاط بودیم بیرون آمدیم. مأموران ساواک با لباس شخصی مثل مور و ملخ حمله کرده بودند و طلاب را می زدند. هرکس می توانست فرار می کرد. به سرعت خودمان را به حجره رساندیم. حیاط به محاصره مأموران درآمده بود. با اوضاع ناجوری که دیدم به شیخ عبدالکریم گفتم:
- ولک چلی نشرد!' (بیا فرار کنیم) مأموران به شدت طلاب را می زدند و حتی تعدادی از آنها را از طبقه دوم به حياط که حوضی وسط آن بود، پرت می کردند. عمامه ها را از سر برمی داشتند و لباس ها را از تنشان بیرون می کشیدند و با چوب و باتوم به جانشان می افتادند.
من و عبدالكريم داخل حجره عمامه و لباسهای طلبگی را در آوردیم و دشداشه و چفیه پوشیدیم. ناگهان در حجره با لگد باز شد. مأموران ما را کشان کشان بیرون بردند. به عربی اعتراض کردیم و به مأموران ساواک فهماندیم که مهمان هستیم و قرار است فردا صبح برویم.
مأموران که گویا قانع شده بودند، ما را رها کردند و رفتند. ما هم از شلوغی و آشوب حیاط استفاده کردیم و به کوچه فرار کردیم. از کوچه پس کوچه ها رفتیم تا به ایستگاه راه آهن رسیدیم. ساعتی بعد سوار بر قطار، به طرف تهران در حرکت بودیم. تا ساعت ها در هیجان و استرس و ناراحتی به سر می بردیم. با حرکت قطار و دور شدن از قم کمی آرام تر شدیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
به تهران رسیدیم. شیخ با منزل برادرش، عبود دیلمی، که قهرمان تنیس در آبادان و مربی خانواده سلطنتی بود، تماس گرفت و خیلی زود با گرفتن آدرس به خانه اش رفتیم. ده روز در خانه برادر شیخ عبدالکریم مخفی بودیم تا اوضاع آرام شد.
مدتی بعد با شیخ به آبادان برگشتم. سال ۱۳۴۹ در آبادان با شخصیت های سیاسی و مذهبی همچون آیت الله جمی و شیخ عیسی طرفی و حسن فاضلی ارتباط پیدا کردیم و مشغول فعالیت های جدی سیاسی و مذهبی در دهکده بریم شديم.
در آبادان منبر می رفتم و مسئله شرعی می گفتم. فعالیت سیاسی داشتم و ضد رژیم کار می کردم؛ گاهی در دهکده و گاهی در اجتماع شهر.
گاهی شبها با هم فکرانم بعد از جلسه قرآن جمع می شدیم و از مسائل و جو خفقان حاکم بر کشور می گفتیم؛ اما جز منبر و خطابه و انتقال سربسته حرف ها به مردم از طریق حدیث نمی توانستم کاری انجام بدهم؛ چون جو سیاسی طوری بود که روحانیون و اهل منبر، از جمله من که لباس روحانیت داشتم، زیر نظر ساواک بودیم و به شدت نظارت و تعقیب میشدیم. ساواک شاه همه جا سرک می کشید و هیچ کس جرئت ابراز مخالفت نداشت.
چندین بار از مرز آبی جزیره مینو به عراق رفتم. البته این کار برای به دست آوردن اطلاعات سیاسی برای خودم بود. در آنجا دوستان و آشنایانی داشتم که در این زمینه به من کمک می کردند.
این مأموریتهای برون مرزی مخفی تا مدت ها ادامه داشت.
على بنی سعیدی کارمند شرکت نفت و از بچه های محله بود که در دهکده مان زندگی می کرد. هرچند با من دوستی تنگاتنگی داشت، متأسفانه ساواکی بود و همه جوانان و به خصوص من را زیر نظر داشت و من نمی دانستم. زندگی فلاکت بار قشر فقیر در آبادان، از عواملی بود که هرکس میخواست زندگی اش پیشرفت کند، عضو ساواک میشد.
بنی سعیدی چندین بار پای سخنرانیهایم نشسته بود و روحم از طینت شیطانی اش بی خبر بود. او می دانست که من ضد رژیم هستم و به مأموریت های برون مرزی در عراق هم می روم و منتظر فرصتی بود تا من را لو بدهد...
پیگیر باشید..🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💔 #مادرانه 🌸.... @Karbala_1365
💔🍂✨🍂
🍂✨🍂
✨
🍂 #یادی_کنیم_از #مادران_شهدا...🍂
💔 #مجتبی_جان فرمانده عزیزم ، مرد متواضع و شب زنده دارگردان #علی_اصغر، تسلیت عرض مینمایم بعداز پایان جنگ یعنی درست ۳۰ سال از زمان وداعمان خانه مادرعزیزت را پیداکرده و برای عرض ادب واحترام بخدمتش رفتم اما باهزار تاسف و آه ، شدت بیماریش زیاد بود که نتوانستم بگویم مجتبای عزیز #فرمانده مستقیم من درشب #عملیات_والفجر۸ بود، نتوانستم بگویم که از مجتبی جان گلایه دارم ، چون قولداده بود(بخاطرجثه کوچکی که داشتم )مرا کول سربازان بعثی سوارکند اما در همان دقایق اولیه عملیات پرپر شد و.... 🌹
❣ آه جبهه کو برادرهای من...؟
🍂 #مادرشهیدمجتبی_حلاوت_تبار اهل #زنجان ، فرمانده دسته مان درعملیات #والفجر۸ بود که بعداز۳۰ سال مادرش راپیدا کرده وعرض ادب نمودم اما حیف که دیرشده بود ،بیماری آلزایمر سراسر وجودش را گرفته بود اما تا گفتم: " #مادرمجتبی_فرمانده...."
گفت:" آره ،مرا نمیبرند برم مزارش"💔
و...اشک از دیدگانم جاری شد. خاطراتش در ذهنم تداعی و...💧
🍂سال گذشته مادرعزیز در جوار آقامجتبی آرام گرفت....💔🍂
🍂آغوش مهربان #مادر کی توان دوری از فرزندشهیدش را دارد...؟
🌸شادی روح و سلامتی تمامی مادران شهدا #صلوات🌸
🌺ارسالی و راوی:
جانبازسرافراز
#پرویزحیدری_تکاب
🌸....
@Karbala_1365
کربلای۴(علقمه) 💔:
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
این فرد شرکت نفتی خیلی با من صمیمی شده بود و با ترفندهایی می خواست حرف از زبانم بکشد، اما من حتی یک کلام از فعالیتهایم را بروز نمیدادم. تا اینکه معلوم نشد چگونه خبردار شد که به زودی برای مأموریتی به خاک عراق میروم. حتی از محل و جایی که قرار بود بروم، خبر داشت.
از آنجا که مطمئن بودم ساواک من را زیر نظر دارد، اما نمی دانستم چگونه و از طریق چه کسی، ته دلم دلهرهای سیاه و ترسناک خانه کرده بود. خوشبختانه کسی از محل خانه تیمی خبر نداشت. حتی بنی سعیدی که در لباس دوست با من در تماس بود هم نتوانست از زیر زبانم حرفی بکشد و مخفیگاه دوستانم را بداند؛ اما احساس خطر کرده بودم و میخواستم مدتی از چشم مأموران مخفی بمانم. یک روز پیش از رفتن با پیکی به برادرم حسن خبر دادم که بیاید و قبل از رفتنم به عراق او را ببینم.
هوا هنوز گرگ و میش بود که برای نماز صبح بیدار شدم. تا ساعتی بر سجاده نشستم و قرآن خواندم و دائم این ذکر را زمزمه می کردم: الذين آمنوا و تطمين قلوبهم بذكر الله ألا بذكر الله تطمئن القلوب).
آفتاب بالا آمده بود که ساک به دست، با على آل ناصر، دوست و همرزمم، از خانه تیمی بیرون آمدم. در تمام مسیر غمی بر صورتم نشسته بود؛ به طوری که على هم متوجه شد:
شمالک صالح؟ اليوم ما عندک خلگ؟؟ (چرا این گونه ای؟ انگار حالت خوب نیست و دلتنگی؟)
نگاهی به على انداختم و نفسم را بیرون دادم:
- ما ادري احس ایرید ایصیر شی
(نمیدانم! حس میکنم میخواهد یک اتفاقی بیفتد)
على دستش را روی پایم گذاشت و گفت:. - إتوكل على الله، فهو حسبه. (توکل به خدا کن؛ او برایت کافیست ). ماشین به سمت خیابان پهلوی" در پیش بود. نرسیده به خیابان پیاده شدیم.
هوای شهریورماه گرم و نفس گیر بود. کنار علی در محل مقرر منتظر واسطه بودیم تا ما را به آن سوی آب ببرد. محل ملاقاتمان لب ساحل اروند، پایین تر از بیمارستان شرکت نفت بود؛ کنار نهر باریک آبی که به اروندرود سرازیر می شد.
کنار هم نشسته و منتظر به اطرافم نگاه می کردیم و گاهی چند کلمه رد و بدل می کردیم. امواج رود نرم و آرام بر ساحل نشسته بود.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم. لحظات به کندی می گذشتند و از واسطه خبری نبود. رو به على کردم: دیر نکرده است؟ على هم مثل من نگران، به اطرافش نگاهی کرد و آهی کشید.
هوا گرم بود و نور تند و تیز آفتاب به سر و رویمان می تابید. با نوک انگشتان پیراهنم را تکان می دادم تا عرق به تن نشسته ام کمی باد بخورد و خنک شوم. مأموری بر بالای پایه بلند برق مشغول کار بود. نگاهی به او انداختم. همه چیز به نظر عادی می رسید.
نگرانی ای که به دلم رخنه کرده بود، بیشتر شد. نفسی تازه کردم. ناگهان متوجه سکوت غیرعادی اطرافمان شدم. نه ماشینی و نه صدای بوقی و نه رهگذری.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
#شهید_فرامرز_رضازاده🕊🌹
درعملیات های خیبر، بدر، والفجر8، #کربلای4، کربلای5، نصر4، نصر8 ، بیت المقدس و ...
شرکت فعال نموده و رشادت ها از خودشان نشان داد و شرکت در دفع پاتک های سنگین دشمن بعثی در شلمچه- جزیره فاو و عملیات حلبچه و... گواه اخلاص، صلابت و مردانگی ایشان در میدان های نبرد می باشد.
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهید_فرامرز_رضازاده🕊🌹 درعملیات های خیبر، بدر، والفجر8، #کربلای4، کربلای5، نصر4، نصر8 ، بیت المقدس
🌸 #معرفی_شهدا..🌸
🌹 #شهیدفرامرز_رضازاده🌹
در خانواده ای مذهبی و به دنیا آمد و بزرگ شد.
سال 62 ،در سن 14 سالگی با عشق به شهادت و فرهنگ ایثار و مقاومت راهی جبهه ی حق علیه باطل گردید و در همین ایام با رزمنده شجاع و مخلص، #شهید_محمدرضا_علیخانی آشنا شد. که این آشنایی زمینه ساز دوستی عمیق بین این دو شیرمرد گردید. بطوریکه این دوستی از جنگ تحمیلی شروع و تا شهادت همزمانشان در حلب سوریه ادامه داشت.