eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
908 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
#و_اما_حکایتی_از_یک_عشقبازی💕 👣ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شناخته شده ای است. جایی که تعداد زیادی از رزمندگان مظلوم این یگان، در درگیری با #اشرار گروهک #تروریستی_پژاک برای دفاع از خاک کشور به #شهادت رسیدند.🌹❣🌹   و شهیدمحمدغفاری نیز در ۱۳ شهریور سال ۱۳۹۰ در #ارتفاعات_جاسوسان جزء یکی از این پرستوهای خوشنام شد و به شهادت رسید.🌹 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#و_اما_حکایتی_از_یک_عشقبازی💕 👣ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای #صابرین جای شناخته شده ای است. جا
🌺روایت پدر و مادر از دوران کودکی تا شهادت …❣ 🍃🌱 🌸سال ۶۲ بود که ازدواج کردم. همسرم همزمان در به عنوان جهادگر حضور داشت. اولین فرزندی بود که خداوند به ما عطا کرد.🦋 زمانی که محمد را باردار بودم هر شب باوضو می خوابیدم. زمانی هم که به او شیر می دادم وضو داشتم.🦋 محمد خیلی باهوش و با احساس بود. همه چیز را خیلی زود یاد می گرفت. شنیده بودم که اگر کسی۳ پسر داشته باشد و اسم یکی را محمد نگذارد در حق رسول الله(ص) جفا کرده. لذا . دی ماه ۱۳۶۳ همزمان با اذان صبح دیده به جهان گشود ، تقارن جالب اینجا بود که محمد هم دقیقا همزمان با نماز صبح بود. 🌱 گرما بخش زندگی ما بود یادم هست که تازه می خواست به حرف بیفتد ، معمولا بچه ها اول اسم پدر و مادر را یاد میگیرند . اما محمد میگفت:الله اکبر خمینی رهبر…❤️ ✨خیلی به (ع) علاقه داشت و به من می گفت : حضرت علی اکبر خیلی غریب و ناشناخته است…💔 در عین اینکه ظاهر بسیار جدی ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم بود. همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع دوست میشد وخودش را در دل آنها جا میکرد. از حرف زدن با دیگران لذت می برد . به همه کودکان توجه خاصی داشت. بعد از شهادت محمد خیلی از بچه ها برایش گریه می کردند.❣🍂 @Karbala_1365 قسمت اول 👇
#شهیدمحمدغفاری❤️ @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#شهیدمحمدغفاری❤️ @Karbala_1365
🍃 🌱پنج سالش بود که از طرف محل کارم به رفتیم. وقتی داشتیم از اتوبوس پیاده می شدیم. محمد جلوتر رفت و افتاد توی جوی آب و سرش شکست. من هم نگران محمد بودم و هم نگران اینکه نکند گریه کند و حواس مردم را در حین خواندن پرت کند. بردمش کنار حسینیه کاشانی ها که درمانگاه بود. در تمام این مدت که بردم و آوردمش و سرش را بخیه کردند گریه نکرد، ترسیدم، پیش خودم گفتم : چرا بچه گریه نمی کند، نکند اتفاقی برایش افتاده است. رفتیم نشستیم، خواباندمش کنار خودم. محمد گفت : بابا خوشت آمد که من گریه نکردم؟😉😊 🌸چند سالی مانده بود تا مکلف شود که به رفتیم. از همان جا نمازش را شروع کرد. حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. در مسجد امام حسن(ع) اذان و تکبیر می گفت. دوران راهنمائی که بود هیئت می رفت. این هیئت روزهای جمعه منازل اعضای هیئت برنامه داشت. هم توی این هیئت بود. حتی یکبار همراه شهید احمدی روشن به منزل آمده بود. 🌼 رشته تجربی درس می خواند با اینکه در و هیئت بسیار مشغول بود اما از شاگردهای ممتاز بود در کنکور شرکت کرد کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم آباد قبول شد اما نرفت؛ برای پسر درس خوانی مثل محمد رشته پایینی بود . خیلی تلاش کرد کنکور سال بعد شرکت کرد، رشته دندان پزشکی دانشگاه قبول شد .. پاسدارشدن را به دکتر بودن ترجیح داد. . دانشگاه امام حسین(ع) درس خواند، با همکاری یکی از فرمانده هان در زمینه مسائل  نظامی کتاب نوشت. اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا برود. هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان در منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.  درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد.💖 دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است… @Karbala_1365 👇
#قسمت_سوم ✨ ❣همیشه می گفت: #من_در_بین_دوستانم_اضافه_ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من به او می‌گفتم یک کاری بکن که اگر اتفاقی برایت افتاد، پیش خدا روسفید باشی. شب ۲۱ ماه رمضان سال ۹۰ آمد #همدان، شب احیا بود. من و محمد ساعت یک و نیم رفتیم به مادرم سر زدیم. کمی طول کشید، گفتم : احیا دیر نشود، گفت : #مادر_احیای_من_تویی💞 من به خاطر تو آمدم همدان. تنم لرزید. پیش خودم گفتم : محمدم شهادتش نزدیک است. ساعت دو من را گذاشت خانه و رفت احیا و با همه دوستانش هم خداحافظی کرد. آن شب هم ظرفهای افطاری را شست و هم ظرفهای سحری را، اذان صبح را که می گفتند، وقتی در صورتش نگاه کردم، فهمیدم که این پسر ماندنی نیست.✨ همیشه می گفت : جای ماندن در این دنیا نیست، سرم را بالا و یا پائین بگیرم همه می شود گناه.. بعداز رفتنش ساعت ۲۰ دقیقه به هشت به ما اطلاع دادند که محمد پر کشیده است...🕊❣ #پایان #شهادت_هنرمردان_خداست @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#قسمت_سوم ✨ ❣همیشه می گفت: #من_در_بین_دوستانم_اضافه_ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی م
° هر "شب" دوست داشتنت شکل دیگری ست یک "شب" میانِ غزل واژه می‌شود یک "شب" میانِ گریه بغل یک "شب" میانِ خنده سکوت ...🍂 @Karbala_1365
26.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺صحبت های #رهبری و #استاد_مسعود_یوسفی درباره ی #شهیدحمیدسیاهکالی مرادی #یادتــ_باشــد… 💕 @Karbala_1365
❤️ کت و شلوار دامادی‌اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود☺️ به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید.😉 این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»😇 پس از ازدواج ما،✌️ کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید😅😊 هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند،❤️ برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند.😅 جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به شهادت می‌رسید!😔 همسر 🌹 @Karbala_1365
سنگ تمام می گذارند این شــب های بی تو، این خاطراتت ... خیالم را گروگان می گیرند تا جان ندهم!! بی خیال نمی شوند ... #شهید_قاسم_گرجی🌷 #سالروز_شهادت 🍃❤️
دلمان آب شده ، آب تر از این نکنید... #سپهبدحاج‌قاسم_سلیمانی🌷
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: #محمدرضامحمدی_پاشاک @Karbala_1365