『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_هفدهم
#صفحه۳۶
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾💧کم کم سر و کله بچه های آبی_خاکی #گردان_جعفرطیار هم پیدا شد. آنها هم حال و روز خوشی نداشتند و از بذله گویی و شوخی های گاه و بیگاه و هیاهوی لذت بخششان خبری نبود.🍂 البته ازدحام بیش از حد این بچهها، مسئولان بیمارستان را مجبور کرد که کاغذی بنویسند و بالای سرم نصب کند که ایشان نمی توانند صحبت کنند. لطفاً بعد از ملاقات ظرف پانزده دقیقه اتاق را ترک کنید. همزمان که میرفتند خانواده هایی که خبر نیامدن بچه هایشان را شنیده بودند، گروه گروه با عکس بچه هایشان می آمدند و می پرسیدند:"بچه ما #غواص بوده. میشناسیش؟ ازش خبر داری؟ " آتش می گرفتم.💔😔
تقریباً همه را می شناختم اما خبری بیشتر از آنچه که #علی_شمسی_پور داده بودن نداشتم. پدران و مادران چشم انتظار همین سوال را از #حاج_ستارابراهیمی هم می پرسیدند. او هم مثل من بی پاسخ مانده بود و فقط نگاه می کرد.
هنوز از کش و قوس پاسخگویی به خانوادهها خلاص نشده بودیم که بچههای تعاون #سپاه آمدند.
من و حاج ستار باید بر اساس اطلاعاتمان گواهی #شهادت یا #اسارت بچه ها را در یک فرم مینوشتیم. قرار شد که کسانی را که مجروح بودند چه شهادتشان را به چشم دیده بودیم و چه ندیده بودیم به عنوان #شهید اعلام کنیم. چرا که معلوم نبود آیا صدام #غواص های اسیر را زنده نگه می داردیاخیر!👣
اما در مورد متاهل ها که تعدادشان زیاد نبود احتیاط کردیم. اگر شهادتشان را به چشم خودمان دیده بودیم به عنوان شهید اعلام کنیم، اما اگر احتمال اسارتش را می دادیم به خاطر موضوع متاهل بودنشان، آنها را زنده اعلام میکردیم. که به خاطر بحث همسرانشان در زندگی آینده، دچار مشکل نشوند.
یکی از متاهل ها، معاونم، حاج محسن جام بزرگ بود که چند ماه از ازدواجش می گذشت. #محمدعراقچیان، برادر همسر او بود که علی شمسی پور گواهی شهادتش را داد. اما از حاج محسن خبری نداشتیم.
تا اینکه عکس او را روی جلد یک مجله عراقی دیدیم که روی برانکارد با لباس غواصی خوابیده بود. دیدن این عکس، امیدوارمان کرد که شاید تعداد دیگری از بچههای #غواص هم اسیر شده باشند که چنین بود.((حدود ۱۰_۱۲ نفر از آنها درحالیکه همه شان مجروح بودند ، اسیر شده بودند. و جزو اسرای مفقودین بودند، که بعد از ۴سال به وطن برگشتند.🕊))
🍃آخرین روزهای بستری شدن در بیمارستان را میگذراندم که حاج حسین بختیاری با عده زیادی از بچه های گردان جعفر طیار به ملاقاتم آمدند و بیمارستان به قدری شلوغ شد که گفتند: آقای مطهری اگر شما برید منزل، هم ما راحتیم هم خودتان.😖
و بعد از دو هفته دارو و درمان، خانه جای بیمارستان را گرفت.
زن داداش و خواهرم و عزیز یکسره غذاهای مایع و مقوی درست می کردند و از راه سرنگ میفرستادند توی معده ام. پانسمان روی زخمم را هم باز میکردند و هر روز عزیز پمادی روی سوراخ گردنم می مالید که گوشت بگیرد و فرو رفتگی جای گلوله پرشود...🌸
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄