💢اجابت نیاز مردم
مردی #حاجتی داشت که آن را در نامه ای نوشت و به دست امام حسن مجتبی(ع)داد .
امام حسن(ع) بدون آنکه #نامه را بخواند فرمود:
"حاجتت رواست!"
شخصی عرض کرد:
"بهتر نبود نامه اش را می خواندید و آنگاه بر طبق #حاجتش پاسخ می دادید؟"
امام پاسخ دادند:
"می ترسم که #خداوند متعال به همان اندازه ای که وقت صرف می شود تا نامه اش را بخوانم ،من را مورد #مواخذه قرار دهد."
📚احقاق الحق، ج 11، ص 141
🔔توصیه به صبر❗️
#نهج_البلاغه
🌸 عَوِّد نَفسَكَ التَّصَبُّرَ (الصَّبرَ) عَلى المَكروهِ ، و نِعمَ الخُلقُ التَّصَبُّرُ فِي الحَقِّ .
💠 خويشتن را به صبورى در برابر ناخوشايندها عادت ده و چه نيكو خصلتى است صبورى در راه حق .
📚 #نامه ۳۱
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥 #قسمت_یازدهم💥 .🍃 بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😔 ب
💥 #قسمت_دوازدهم💥
🍃
#علیرضا_نوری از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی #سوریه شهید شده بود.
با محسن رفتیم تشییع جنازهاش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است.😭
وسط مراسم تشییع محسن پیام بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم."
جواب دادم: "محسن از این حرفها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.💔
همهاش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم.😭
آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردم چه جوری خودشونو برای شهید نوری میکشتن؟"
آن شب تاصبح یک بند حرف #شهادت می زد و گریه میکرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق می کنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم."
گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!"
💚💚💚💚💚💚💚
#یار گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود.😩
یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟"😑🤨
گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم.😌 وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم."😍
فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود.😔👌🏻
💙💙💙💙💙💙💙
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم…..😉
💥قسمت سیزدهم💥
#زندگینامه #شهیدحججی
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝
💢
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙
#ادامه_دارد…
@Karbala_1365
💥 #قسمت١٧💥
براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️
وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام میداد: "واگذارت می کنم به #حضرت_زینب علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی."
میگفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"
می گفت: "برای اینکه داری #سنگ میندازی جلو پام."
آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد. همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را #لشکر را گرفت.
یکروز کشاندمش کنار و با حالت #التماس گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری." گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."
مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از #اشک شد. لبانم لرزید.
گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی."
گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم."
¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦
یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از #دوستان محسن بود که در سوریه شهید شده بود.
توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.
بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."
خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. #شهید میشه خوب هم شهید میشه!"
از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت #اشک ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭
میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از #ترس، قالب تهی میکردم او از #شوق.
.
با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل #پروانه میسوزد.😔
طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، #دوباره کاغذ و خودکار برداشتم و #نامه نوشتم به امام حسین علیه السلام.
نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙
بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷
نوشتم از نگاه پر مهرتون
التماس دعا دارم😭
یاعلی💝
از پدری فانی،
پذیرنده سختی های زمان، عمر پشت سر گذاشته، تسلیم به
روزگار، نکوهش کننده دنیا، ساکن سرای اموات، سفرکننده از آن در فردا،
به فرزند آرزومند به آنچه به دست نمی آید،
سالک راه تباه شدگان، هدف امراض ، گروگان ایّام، نشانه تیرهای مصائب، بنده دنیا،
تاجر غرور ، مدیون مرگ ، اسیر مردن ، همراه غصّه ها ،
همنشین اندوهها، هدف آسیبها، زمین خورده شهوات، و جانشین مردگان.
پسرم! تو را سفارش می کنم به #تقوای_الهی ، و ملازمت امرش، و آباد کردن دل
بہ یادش، و چنـگ زدن به ریسمانش ;
و کدام رشته محکم تر از رشته بین تو و
خداوند است اگر به آن چنـگ زنی؟!
دلت را با موعظه زنده کن، و با بی رغبتی به دنیا بمیران،
آن را با یقین قوی کن و با حڪمت
به یادش آور، در دیار و آثار ویـران رفتـگان گـردش کـن،
و بیاندیـش ڪـه آنها چـہ ڪرده اند؟
از کجا ڪوچ کرده، و در کجا فرود آمدند؟
از جمع دوستان جداشده و به دیار غربت سفر کردند،
•| گویا زمانی نمۍ گـذرد کـہ تو هـم یڪی از آنانی! |•
#نامه۳۱ #نهج_البلاغه #شبقدر
شهادت مولی الموحدین امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب علیهما السلام تسلیت #شهادت_امام_علی علیه السلام
@Karbala_1365
.
#امیرالمومنین_امام_علی_علیه_السلام :
ومَرَارَةُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَی النَّاسِ
تلخی ناامیدی
(از آنچه در دست مردم است)
بهتر است
از دراز کردن دست تقاضا به سوی آنها.
#نهج_البلاغه #نامه ۳۱
یــــــــــٰازیٖــنــَـــــــــــــــــبْ🏴
یــــــــــٰاحُـسیٖــــــــــــــــنْ🏴
@Karbala_1365🏴
●➼┅═❧═┅┅───┄
#مرغابیامامزمان!
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و #نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
یک روز گفتم #یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل #اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از #اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که.
#غواصدلاورزنجانیشهیدیوسفقربانی معروف به #مرغابی امام زمان ؛
این #شهید بدون پدر ومادر بزرگ شده وخانواده ای نداره .
برای شادی روح پاکش فاتحه ای #قرائت کنیم ان شالله که شفاعتش نصیبمون بشه.🤲
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌹غواصی ڪه برای آب نامه
می نوشت
🌷#غواصشهیدیوسفقربانی🌷
در خردسالی پدر و مادرش را ڪه از قشر مستضعف جامعه بودند را از دست داد و در اوایل نوجوانی تنها برادرش را
#شهیدی ڪه در این دنیای خاڪی به غیر از خدا و رفقایش ڪسی را نداشت طوری ڪه وقتی به #جبهه اعزام میشد چادر مادر خدا بیامرزش رو روی چوب لباسی میندازه و قرآن روی طاقچه قرار میده تا یه تسڪین دلی داشته باشه
در دوران دفاع مقدس به عضویت اطلاعات عملیات گردان #ولیعصر زنجان در آمد و غواص شداو نقش موثری در عملیات های #والفجر۸ و #ڪربلای۵ ایفا ڪردو سرانجام در ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ در #شلمچه به شهادت رسیدچند دقیقه قبل از عملیات ، یکی از خبرنگارها از او پرسید:آقا یوسف #غواص یعنی چی؟ و یوسف جواب دادغواص یعنی مرغابی امام زمان
#همرزم یوسف می گوید هر روز می دیدم یوسف گوشه ای نشسته و نامه می نویسه با خودم می گفتم یوسف که ڪسی را ندارد برای چه ڪسی نامه می نویسد؟ آن هم هر روز
یڪ روز گفتم #یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار #ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد ، ریز ریز ڪرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشڪ شدوآرام گفت:من برای آب #نامه می نویسم ڪسی را ندارم ڪه
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄