خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نود چينهاي پيشانياش ورم كرده و از پشت قاب عينك توي چشم مي
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_نودیکم
ناصر ساكت مانده و دهان باز نمي كند. تنها گوش مـي دهـد و حرفـي بـراي زدن ندارد. 👂
پدر پا جلو ميگذارد:
ـ آقاي دكتر، ديگه از اين حرفها گذشته. اگه ممكنه... دكتر منتظر شنيدن بقية حرف هاي پدر نمي ماند.👂
دست به جيـب روپوشـش ميبرد و دسـته كاغـذي را كـه سـر آن از جيـبش بيـرون زده در مـي آورد. 📃
كاغذها را روي تخت ناصر ميگذارد و مشغول نوشتن ميشود. به مرد ميگويد:
ـ اسمت چيه؟
ـ ابراهيم؛ ابراهيم عبدالهي.
چشم هرسه، به دست دكتر دوخته شده كه با شتاب روي كاغذ ميجنبد. 👀
دكتر، قلم را از روي كاغذ برميدارد و به پدر ميدهد:
ـ بيا آقاجون؛ اينو امضا كن و ببر پذيرش.
پدر عينكش را جابه جا ميكند و نوشته را ميخواند:
«اينجانب ابر اهيم عبدالهي، گواهي مي دهم كه براي فرزندم ناصـر عبـدالهي، بنا بـر اصـرار خـود او، از بيمارسـتان درخواسـت مرخـصي كـردم .😳 همچنـين، بدينوسيله تعهد مي كنم كه اگر حال نامبرده به بهبود كامل نرسيد، دكتـر معـالج
او از هرگونه مسؤوليتي مبراست». 😞
قلم را زير نوشته هاي دكتر مي چرخاند و بي ميل پايين نوشته را امضا مي كند.
دكتر برگه را ميگيرد و ميگويد:
ـ به سلامت!
و با همان شتابي كه آمد، از اتاق بيرون ميرود.
مادر وسايل ناصر را برداشته و او را بيرون مي برد. ناصر تند قدم برمـي دارد. 🏃♂
انگار خرمشهر بيرون بيمارستان است و مي خواهد خودش را، هرچه زودتـر بـه شهر برساند .🥺
همين كه پـايش را بـه خيابـان مـي گـذار د، هالـه اي از شـادي بـه صورتش مي دود. چشم مادر كه به چهر ة ناصر مي افتد؛ لب به خنده باز مي كنـد و خرسند به شوهر اشاره مي كند و ناصر را نشان مي دهد. 😃
ناصر سـرحال آمـده؛ انگار مريض نبوده و انگار همان ناصر توي بيمارستان نيـست . سـبكبال شـده و تند مي رود. پدر هم وقتي حال او را مي بيند، ذوق مي كند. 😄
ناصر دست هـايش را تند به هم ميمالد و خنده كنان ميگويد:
ـ از همينجا ميرم خرمشهر، پيش بچه ها😀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نودیکم ناصر ساكت مانده و دهان باز نمي كند. تنها گوش مـي دهـد
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_نوددوم
چند روز است كه مادر گوش به زنگ تلفـن دارد و از آن صـداي ناصـر را ميجويد. 🥺
ناصر، آن روز كه تلفن كرد گفت تـا آخـر ارديبهـشت دوبـاره تلفـن خواهد كرد، اما امروز سوم خرداد است و هنوز از او خبري نيست .😔
زن، در ايـن چند روز از خانه بيرون نرفته است . اگر هم به حياط هتل يا خانة همـشهري هـا رفته، هاجرش را پاي تلفن گذاشته و آدرس خودش را هم بـه دختـر داده، امـا هنوز صداي ناصرش را نشنيده است . 😭
حالا توي بالكن نشسته و انتظـار صـداي زنگ تلفن را ميكشد. ☎️
خورشيد بهاري خودش را بالا كشيده اسـت .🌞 ديوارهـاي بلنـد هتـل، هنـوز جلوي آفتاب را گرفته اند و تا ساعتي ديگر نـشان ش نمـي دهنـد؛ امـا خورشـيد، پيشاپيش گرمايش را به حياط و اتاقهاي هتل فرستاده است. ☀️
بچه ها كف حياط ميان هم ميلولند و بازي را شروع كرده اند. چنـد تـوپ و دوچرخه، از اين سمت حياط به آن سمت مي رود و چندتا از بچـه هـا را دنبـال خود ميكشد. 🚲⚽️
مادر، چشم به حياط دارد و گوش به تلفن؛ امـا تلفـن سـاكت و آرام، كنـار ديوار اتاق نشسته و دم نمي زند. زن به تلفن شك مي كند. ميترسـد خـراب يـا قطع شده باشد . چند بار بلند مي شود و گوشي را بـه گـوش نزديـك مـي كنـد . صداي بوق هميشگي را كه مي شنود خيالش از سالم بودن تلفن راحت مي شود. 😌
شمارة تلفن خانه را ميگيرد و ميگويد:
ـ قراره از خرمشهر براي ما تلفن بشه؛ بي زحمـت اگـه تلفـن زدن، مـا خونـه هستيم. 😍
دوباره از وضع تلفنشان ميپرسد:
ـ اگه يه وقت تلفن ما خراب بود و وصل نشد خود شما ميفهمين ديگه، نه؟
تلفن چي ميگويد:
ـ بله؛ خيالتون تخت باشه.
زن مطمئن مي شود و گوشي را روي دستگاه مي گذارد. آن را خوب جابه جا ميكند. چندي همان جا مي نشيند و تلفن را مي پايد و دوباره بلنـد مـي شـود .👀
در اتاق شروع به قدم زدن مي كند. خودش هم نمي داند كه چه كار ميخواهد بكنـد .
از اين طرف اتاق به آن طرف ميرود و هيچ كاري نميكند. جلوي عكس شهناز و حسينش مي ماند. گرد و خاك عكس ها را پاك مي كند و بر صورتـشان بوسـه ميزند. عكس كوچك ناصرش را هم تميز مي كند و بعد ا ز بوسيدن، كنـار آنهـا
ميگذارد. 😔
دوباره به طرف بالكن مي رود و بچه هايي را كه دنبال هـم مـي دونـد، تماشا مي كند. آرزو مي كند كاش اقلاً شوهر يا هاجرش اينجـا بودنـد و بـا آنهـا صحبت ميكرد. حوصله اش سر رفته و تلفن هم خيال زنگ زدن ندارد. 😞
سراغ قرآنش مي رود و آن را به بالكن مي برد و مشغول خوانـدن مـي شـود .
هميشه، وقتي بي حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمي جلـد چرمياي كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـي كنـد و مـشغول خواندن ميشود. 😍
گرم خواندن شده كه صدا ي نالة تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد☎️
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نوددوم چند روز است كه مادر گوش به زنگ تلفـن دارد و از آن صـداي
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_اخر
دستپاچه الو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت كـه تلفنچـي ميگويد: 🥺
با خرمشهر صحبت كنين.
صداي او قطع ميشود و صداي ضعيف تري به گوش ميرسد:
ـ سلام عليكم!
صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي.
ـ سلام عليكم، بفرماييد.
ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك!
ـ چيه صالح؟ چه خبري؟
ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا!
ـ خرمشهر آزادشده؟
ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين.😃
چهرة زن گل انداخته . خنده از لبش كنار نمي رود. روي پـايش بنـد نيـست.
بي اختيار اشك مي ريزد و اين پـا آن پـا مـي كنـد . حرفـي بـه گلـويش آمـده و ميخواهد آن را بزند اما شادي امان نمي دهد. لب بـاز مـي كنـد و بريـده بريـده ميگويد:
ـ ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.😭
ـ چي؟
ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمي ندارم.
ـ پس... پس ناصر هم شهيد شد! 😭
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهAUD-20210904-WA0013.mp3
زمان:
حجم:
7.65M
[ #عشق_نامہ💌 ]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_اول
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهAUD-20210905-WA0068.mp3
زمان:
حجم:
7.5M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_دوم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart03_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
6.98M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_سوم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart04_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
6.29M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_چهارم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart05_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
8.51M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_پنجم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart06_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
4.73M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_ششم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart07_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
8.19M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_هفتم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart08_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
6.54M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_هشتم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهPart09_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
زمان:
حجم:
7.62M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_نهم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi