eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋 : 💠💠💠💠 👪👨‍👩‍👧 1⃣ وظايف مهمان: ⛔️ پرهيز از مهمانی ناخوانده نخستين وظيفه مهمان برای مهمانی رفتن، اينه كه سرزده و بدون دعوت برای مهمانی نره.😏😏 اين دستور اسلام در جهت حمايت از ميزبان و راحتیه اوست. 🙂 🌸از پيامبر اكرم(ص) روايت می كنند كه ايشان فرموده‌اند: «يا على‏! هشت طايفه‏ اند كه اگر اهانت شوند بايد ملامت و سرزنش نكنند مگر خودشان را؛ كسى كه بدون دعوت بر سر سفره طعامى برود ( ‏ ناخوانده )» 📚 (مجلسى، 1403ق، ج 72، ص 444 و 452). •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
💠: 💠💠💠💠 ⁉️از این که راه دین رو داری میری سرزنش میشی؟ ✅اگه خیالت از راهی که انتخاب کردی آرومه واز قلبت صدای رضایت میشنوی پس شک نکن و ادامه بده💪🏻و به این فکر نکن عده ای سرزنشت میکنن🧐 تنها به راهی شک کن که حتی یک نفر سرزنشت نمی کنه.. چون فقط یه منافق میتونه به هر رنگی دربیاد🤨 مومن رنگ خاص خودش رو داره 😌بعید نیست عده ای بین همه رنگ ها عاشق سیاهی باشن 😳 ولی مومن برای رضایت اونا خودش رو سیاه نمیکنه☺😉 ✅عاشق راهت باش و به مسیر قشنگت ادامه بده💪🏻💪🏻 •┈••✾•🍃❤️🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃❤️🍃•✾•┈•
🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂 خبر📣📣📣 خبر دوستان بزرگوار بزودی بخش جدیدی در این کانال براتون میزاریم که خیلی زیبا وجذاب هست.😍 اگر به ما اعتماد دارید حتما همراهمون باشید 🌹
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) اسم من زهراست. ۱۸ سالم بودکه به خاطر موقعیت شغلی و درسی پدرم مجبور شدیم راهی کانادا بشیم. چمدون هامون رو جمع کرده بودیم اوایل مثل خیلی از افراد ذوق زده بودم. بهرحال دوست داشتم کشور دیگه ای رو ببینم . اما خب دل کندن از دوستان و اقوام برام به شدت سخت بود. خداروشکر بابا برای رفتن فکر همه چیز را کرده بود و بی گدار به آب نزده بود. خونه و ماشینمون رو این جا نگه داشته بود . که اگر یه وقت نشد یا نتونستیم بمونیم جا برای برگشت داشته باشیم. پدر من یک پزشک بود. و برای ادامه ی تخصص باید راهی کشور دیگه ای می شد. باید از شیراز به آن سوی اقیانوس اطلس سفر می کردیم...کانادا کشورِ همسایه ی دشمن !یعنی آمریکا. مقصد ما هم شهر تورنتو بود. مهاجرت برای من حس و حال مرگ را داشت. آخه باید از همه چیز دل می کندم . خداحافظی ، اشک و گریه ها با مادر بزرگ و خاله و دایی و بچه های فامیل برامون خیلی تلخ بود اما باید می رفتیم. من یه دختر چادری بودم . اما مذهبی نبودم. شاید یه دختر سنتی نمیتونستم اسم خودمو مومن بزارم . تا فرودگاه دُبی ، من و مادر چادر پوشیده بودیم .وقتی چادرم را در آوردم احساس کردم برهنه شدم. خیلی سخت بود. اون هایی که چادرشون رو در آوردن این حس و حال منو درک می کنند. احساس نا امنی بهم دست داده بود. قبلا گاهی اعتراض می کردم که چرا باید چادر پوشید اما الان واقعا متوجه شدم که امنیت روحی من با چادر تامین میشد .غیر از امنیت جسمی ! بگذریم از خستگی راه و ۱۴ ساعت در هواپیما بودن . تقریبا وقتی رسیدیم گیج میزدم . چند روزی خونه دوستِ پدرم بودیم. خانم و دخترش کاملا بی حجاب بودند . بدون روسری چند روزی گذشت تا تونستیم آپارتمانی رو پیدا کنیم و ساکن بشیم. وسایل هم تا حدودی برای زندگی تهیه کردیم. صدرا از من کوچکتر بود کلاس سوم راهنمایی بود که از ایران رفتیم. اوایل گیج و منج بودم ، هنوز عادت نکرده بودم با محیط اون جا خودم رو وفق بدهم. بدتر از اون این که دوستی نداشتم. تنها دوستِ من، دخترِ همکار پدرم بود که دوسال از من کوچک تر بود و خیلی آزاد بود. کم کم پوشش من هم تغییر کرد به جایی رسید که به جای روسری کلاه سرم میزاشتم. با این که اون جا به پوشش من کاری نداشتن یعنی اصلا کسی به کسی کاری نداشت.اما خب من از این که با بقیه متفاوت باشم ،معذب بودم. کم کم روسری و پوششم کنار رفت. در بدو ورود به دانشگاه با آدم های متفاوتی روبه رو میشدم. اما چون کلا روحیاتشون با من فرق داشت .به هیچ عنوان نمی تونستم باهاشون دوستِ صمیمی بشم. مادر افسرده شده بود. بیکار بود و مداوم در خانه . آن موقع هم مثل الان سیستم تصویری رایج نبود که با موبایل زنگ بزنیم و با خانواده هامون در ایران، ارتباط تصویری برقرار کنیم. فقط به مکالمه تلفنی و گاهی نامه منجر می شد. از قبل گوشه گیر تر شده بودم. حدودا یکسالی گذشت و من کم کم در محیط آن جا ، جا افتاده بودم.بهتر بگم خودمو وفق داده بودم. با این که زبان انگلیسیم خوب بود اما مجددا کلاس رفتم .و خوش بختانه چون ویزای ما مهاجرت برای کار بود آزمون تافل لازم نبود بدهیم. پدر مشغول درس و کار شده بود. من هم در رشته فیزیک مشغول تحصیل شدم. نزدیکی های مُحرَّم بود که یک روز وقتی داشتم از دانشگاه به خونه می رفتم در قطار دو ایرانی محجبه رو دیدم که داشتند در مورد مراسم های عزاداری در مرکزی اسلامی صحبت می کردند . و تراکتی دستشون گرفته بودند. قطار ایستاد و آن ها پیاده شدند .اما اون تراکتو جا گذاشتند. یه حسی به من می گفت باید بری اون کاغذ رو برداری . بالاخره وقتی من به ایستگاهِ نزدیک خونه رسیدم بلند شدم و به سمت اون صندلی ها رفتم و اون برگه رو برداشتم. تبلیغ یک مراسم عزاداری در یکی از مراکز اسلامی تورنتو بود. به آدرس که نگاهی انداختم اون مرکز نزدیکی های خونه ما بود. برام جالب بود که تا حالا اونو ندیده بودم. من اگر پوشش نداشتم ولی نمازم رو میخوندم . اون تبلیغ رو به خونه بردم و روی میز ناهار خوری گذاشتم. همون شب مادر وقتی اون تبلیغو دید با بابا درموردش حرف زدند. مادر دلش خیلی گرفته بود.میخواست برای مراسم امام حسین به اون مرکز برود. ناگفته نماند که من هم دلم برای مُحرَّم تنگ شده بود. و آن جا آغازِ زندگی من بود ... همان جا بود که عاشق شدم. ادامه دارد... کپی شرعا اشکال دارد❌ 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
خودنویس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس1⃣ (زهرا و علی) اسم من زهراست
💠💠💠💠💠 دوستانی که علاقه دارند بدونند زندگی یه مسلمانِ مذهبی در یک کشور خارجی چطوری هست. توصیه می کنم این خاطره زیبا و عاشقانه رو که ارسالی یکی از دوستان عزیزم هست رو از دست ندید. 🌹 سعی میکنم هر روز یه قسمت رو براتون بفرستم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عزیزان میتونید خاطراتِ زیباتون رو به این آی دی بفرستید تا در کانال بدون ذکر نام منتشر بشه .برای این که دیگران هم استفاده کنند ولذت ببرند. @Z_hiam
مهربان که باشی خورشید از سمت قلب تو طلوع خواهد کرد و #صبح مگر چیست؟ جز لبخند مهربانت . . . 🌤🍃❤️😊 سلام #صبحتون_دل_انگیز •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🖋 : 💠💠💠💠 👪👨‍👩‍👧 2⃣ ⛔️همراه نبردن غيرمدعو(دعوت نشده) نخستين وظيفه مهمان در برابر دعوت ميزبان، پذيرش دعوت اوست.🤗 وظيفه دیگه مهمان اينه كه مطابق محتواي دعوت، رفتار كنه و به همان اندازه‌اي كه از آنان دعوت شده ، به مهماني بروند. 🛑 گاهی میزبان، فقط شما را دعوت می کند و حتی تاکید می کنند از آوردن کودک خودداری کنید. ☹️متأسفانه، اين رفتار اجتماعي نادرست از برخي افراد دیده مي‌شه كه هنگام اجابت دعوت ميزبان، فرزند خردسال خود را نيز همراه می برند. 👧🏻👦🏼 📌 گويا اين رفتار در زمان پيامبر اكرم(ع) نيز رايج بوده است كه ايشان در نهي از آن فرموده‌اند: «هرگاه يكي از شما به مهمانی دعوت شد، فرزندش را هم به دنبال خود راه نيندازد(البته بیش تر منظور فرزند بزرگتر است نه خردسال) كه اگر چنين كند، كار حرامی كرده و با نافرمانی وارد خانه ميزبان شده است» 📚(محمدي ري‌شهري، 1379، ج 6، ص 457). •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
‼️یه جمله ای که باید روزی چند بار باخودمون تکرار کنیم👇 من میدونم موفق میشم💪 چون از شکست نمی ترسم😌 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃💚 🍃💚🍃💚 💚🍃💚 🍃💚 💚 ⃣ 🔻مرد زاهد، چشمان پاک زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم! ✅نکته اخلاقی:هر کاری عواقب خاص خودشو داره ...مواظب باشیم هر عملی توی خانواده و نسلمون اثرشو میذاره ! 💚🍃💚🍃💚🍃 @Khoodneviss 💚🍃 💚🍃💚🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) بالاخره با مادر راهی مرکز اسلامی شدیم. مُحرّم بود و مراسم عزاداری. بعد از مدت ها مجددا با پوشش وارد یک محیط میشدم . روحانی ایرانی مستقر در مرکز ، حاج آقا مؤمن(اسم واقعی ایشون چیز دیگه ای هست) براستی مؤمن بودند. یک شیعه حقیقی . سخنرانی خیلی زیبایی به زبان انگلیسی داشتند. تو اون سخنرانی دلِ من یه کم تلنگر خورد .البته خیلی کم.سؤالات زیادی در ذهن داشتم. اون شب برای اولین بار صدای مداحی را می شنیدم که عمیقا روی من اثر گذاشت و اشکم را در آورد. یک جوانِ ایرانی با حزن و اندوه بسیار روضه خوانی می کرد ، هم به زبان فارسی و هم انگلیسی. بعد از آن شب ، نیرویی عجیب مرا به آن مرکز می کشاند. حاج آقا جلسات پرسش وپاسخ برگزار کرده بود و من تو اون جلسات شرکت می کردم.سوالاتم را می پرسیدم.برای اولین بار دنیای جدیدی روبه من باز شد.درسته من به اصطلاح یه مسلمان بودم اما خب فلسفه خیلی چیزها رو نمیدونستم.از اون روز به بعد سعی میکردم مرتبا به مرکز برم .با دوستان اونجا ارتباط برقرار کرده بودم.با خانمِ حاج اقا و دخترشون که ۱۶ سالش بود خیلی صمیمی شدم. مرکز اسلامی اونجا کتابخونه نسبتا خوبی داشت ،حاج اقا کتاب بهم معرفی می کرد و من هم که تشنه بودم ، تشنه ی دونستن از اسلام . علامه محمدتقی جعفری روی من اثر خیلی خوبی داشت.کتاب های شهید مطهری...من دیگه اون دختر بی حجاب سابق نبودم. با روسری به دانشگاه میرفتم.خوبیش این بود که کسی کاری به من نداشت.یعنی نه با نگاه و نا با حرف سوال نمی پرسیدند که چرا اینو پوشیدی .حتی توی دانشگاه و هم کلاسیهام .فقط یه دختر بود که یه بار ازم پرسید تو قبلا اینو سرت نمینداختی میتونم بپرسم چرا می پوشی؟ بهش گفتم این طوری راحتترم .دوست دارم زیبایی من برای خانواده و همسر آبنده ام باشه نه همه مردم . تو اون روزها در قلب کشور کُفر تنها مأمن من مرکز بود. هر هفته جلسات هفتگی و سخنرانی برگزار بود و من صدای آن مداحی را می شنیدم .دوست داشتم اون مداح رو از نزدیک ببینم. یه روز که به کتابخونه رفته بودم و داشتم کتاب می خوندم . جوانی وارد اون جا شد.وقتی منو دید هول کرد و عذرخواهی کرد و بیرون رفت.رفتار اون برام عجیب بود . کنجکاو بودم اون مداح رو بشناسم برای همین از مسئول مالی و منشی مرکز در موردش سوال پرسیدم. این که مداحی میکنه کی هست؟اسمش چیه؟ اون هم گفت اسمش علی ، ایرانیه که این جا به دنیا اومده. پدر و مادرش هم سه سالی هست برگشتن ایران. و البته مادرش گاهی میاد و چند ماهی اینجا میمونه . یه روز وقتی مراسم تموم شد از فرشته خانم منشی مرکز پرسیدم که کدوم یک از این ها مداحی می کنند؟ اشاره کرد همون آقایی که سمت راست حاج اقا ایستاده ،نسبتا قدبلند و کشیده با محاسن نسبتا کوتاه . همون موقع بود که یکی از اعضای مرکز اونو صدا زدند. علی ...حاج علی آقا بیا اینجا این سیمش گیر کرده . همون طور که داشت میرفت گفت : من حاجی نیستم...مکه هم نرفتم هنوز. لهجه تهرونی داشت. اون هم گفت: داداش مکه هم میری. این همون جوانی بود که ناغافل وارد کتابخونه شده بود. و من اونجا فهمیدم این علی همون مداحه. از اون روز به بعد مرکز برای من با علی یه جور دیگه شده بود. یه حسِ معنوی عمیق در من به وجود اومده بود. هر وقت رد میشد سرشو پایین مینداخت.با چندتا از بچه های ایرانی یه خونه نزدیک مرکز گرفته بودند. توی مدرسه ای که مربوط به مرکز بود معلم بچه ها بود. تمام خرج و مخارج مرکز اسلامی از طریق کمک های مردمی به دست میومد.مدیریت مرکز،به عهده ایرانی ها بود.والبته خیلی از لبنانی ها و عراقی ها هم به مرکز میومدند و فعالیت میکردند. حاج اقا صبح ها جلسه اخلاق گذاشته بود. هرطوری بود سعی می کردم خودم را به اونجا برسونم و در درس ها شرکت کنم.به خصوص جمعه ها و دعای ندبه حال وهوای اونجا به خاطر غربتش خاص بود.احساس میکردیم واقعا امام زمان ارواحناه فداه به ما نظر دارند. یک سالی گذشته بود. و من با جلسات اخلاق حاج آقا که در یک کلاس برگزار میشد خو گرفته بودم.علی هم در اون کلاس شرکت میکرد. یکی از دخترانِ لبنانی اونجا گاهی توی سالن یا جای دیگه وقتی علی را میدید به سمتش میرفت و سوالایی در باره خود مرکز و فعالیت ها و کمک در کلاس های بچه ها میپرسید . وای خدا میدونه تا اون حرف میزد من چه حالی پیدا میکردم. یه حسِ بدی داشتم .از درون عذاب میکشیدم. بدتر از همه این بود که وقتی میدیدمش فرار میکردم . صدای مداحی هاشو ضبط کرده بودم و شب و روز برای خودم گوش میدادم . هندزفری تو گوشم میزاشتم و موقع رفتن و برگشتن تومسیر دانشگاه با قطار اون مداحی رو گوش میدادم. 🔁ادامه ‌دارد... 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🖋 : 💠💠💠💠 وقتی از ازدواج صحبت به میون میاد، دلایل مختلفی رو میشه، که یا قابل حلن یا کمی زمان می‌بره... اما یک مانع هست... که می‌بینن اما تلاشی برای حل کردنش ندارند. برای خیلیا هم بسیار بزرگی هست...😔 اینه که میشه اصلی ازدواج یعنی: ازاین مانع عبور کنیم تا زندگی راحتتری داشته باشیم... که این هم نیاز به یک اعتماد به نفس قوی و عدم توجه به حرف مردم هست. تا میتونید اعتماد به نفستون رو بالا ببرید که هیچ وقت کم نیارید😉 •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•