eitaa logo
خودنویس
2.2هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
831 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در خلوت بخونید. با این نوشته ها باید دل داد. التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه یک مهرماه ۱۳۹۹ ۴۷۰ کیلومتری کربلا به تو از دور سلام 🤚 اربعین جامانده ها ... امسال همه جامانده ایم.😭 ارباب من که هیچ وقت لیاقت پیاده روی اربعین رو نداشتم. اما به دل شکسته ما جامانده ها، سال دیگه نصیب هممون کن این مسیر رو با حضور حضرت مهدی عج الله به زیارتت بیایم. بگو آمین🤲 @khoodneviss
حضرت رقیه - یونس حبیبی.rasekhoon.net).mp3
9M
کیا با این صدا خاطره دارند؟ مرحوم حاج یونس حبیبی یا اباعبدالله الحسین 😭
https://hw2.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/4d5f18a9eeb1924e60a8ae2b06c2dc5524699845-480p.mp4 روضه سنگین خرابه شام عمه قومی (عمه جان برخیز) مداح: محمد الجنامی شاعر: عزیز الفیصلی(پیرمرد وسط تصویر)☝️😭😭😭🙏 پیرمردی که لباسش خاک آلوده ، شاعر این شعر حزین هستن. شعر عربی به واسطه ی اصالت زبان و زیبایی و فصاحت اثرگذاری خیلی عمیقی داره. هرچی هم ترجمه بشه خود متن عربی یه چیز دیگه است. (البته با لهجه عراقی) زیر نویس داره.
سلام. شبتون بخیر این قسمت امشب رو دوباره بخونید و بگید چه دستگیرتون شد. برای منم بگید. میشه امشب یه کم نصیحتم کنید . منم نیاز به موعظه دارم.
👌 نصیحت کنید . فکر کنید الان منِ نویی مثلا حسام الدینم. نصیحتم کنید. در واقع حسام الدین لایه ی درونی همه ی ماست. کمتر به درونمون رفتیم. چقدر از خودشناسی بدوریم. بندگی مشروط!!!
قابل تأمل بود.
آیه ۱۰۳ و ۱۰۴ سوره کهف : قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا ﴿١٠٣﴾ بگو: آیا شما را از زیانکارترین مردم از جهت عمل آگاه کنم؟ الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا ﴿١٠٤﴾ [آنان] کسانی هستند که کوششان در زندگی دنیا به هدر رفته [و گم شده است] در حالی که خود می پندارند، خوب عمل می کنند.
پیام یکی از دوستان:👇👇👇 سلام بانو هیام شهادت حضرت رقیه (س) رو تسلیت میگم واقعا از ته دلم میگم خوشحالم که با کانالتون آشنا شدم و حالا دارم با خوشه ماه پیش میرم و هر قسمت حداقل یه تلنگر داره که به فکر خودم و کارهام بیوفتم مگه غیر از اینه،همگی همینطوریم،کمتر کسی پیدا میشه بگه من عبادت میکنم،گناه نمیکنم بخاطر خود خدا، منتظریم،به محض اینکه از یه گناه و آزمایش سربلند بیرون اومدم بگم حالا دیگه تمامه،خدا بهترین هدیه رو برام در نظر میگیره و بهترین رو بهم میده،تازه امروز و فردا هم میکنیم،کلی هم غر می‌زنیم که عههه چرا دیر شد،میشیم همون بچه ای که تو مهد کودک یه نقاشی می‌کشه و انتظار داره حالا که نقاشی رو کشیده معلمش بهش جایزه بده منم منم و خیلی داریم،من بودم که تونستم این کارو بکنم،اگه کسی دیگه بود نمی‌تونست،حالا باید منتظر جایزه باشم،نقاشیمو خودم کشیدم معلمم حتما باید بهم جایزه بده اصلا هم به این فکر نمی‌کنیم که آی مسلمون تو مگه به وظیفه ات عمل نکردی؟کار شاقی(؟) نکردی،وظیفه ات بوده که گناه نکنی،شاید سخت بوده ولی وظیفه ات بوده خودمون رو بالا می‌بریم و به اصطلاح باد میکنیم، اونجاست که شیطان شروع میکنه به پایکوبی که به به افتاد تو دام بیا که دارم برات تا اون منیت و غرور و نکشیم، درگیریم خدا نیاره واسمون روزی که به اون منم منم برسیم اونجاست که می‌زنیم به جاده خاکی این پارت ها باعث میشه بیشتر رو کارام دقیق بشم،کجا دارم اشتباه میکنم،منم زدم جاده خاکی ، حالا چکار کنم و چطور پیش برم تو گروه نقد دوستان گفتن سید هاشم دور و اطرافمون نیست،به نظر من همین متن ها هم می‌تونه همون تلنگرای سید هاشم باشه ایکاش به اطرافمون،حرفایی که گفته میشه و مطالبی که خونده میشه بیشتر دقت کنیم که همین ها میشه تلنگر و خب اکثر اوقات هم خیلی ساده از کنارش میگذریم و میگیم که یه همچین فردی که بهم تلنگر بزنه نیست ولی دقت نمی‌کنیم که چقدر غفلت داشتیم تشکر میکنم بابت پارتهای پر از تلنگر خدا به فکرتون برکت بده قلمتون مانا🌹 ان شاءالله که آخر و عاقبت بخیر بشید التماس دعا
آه که حسب حال خیلی از ماها همینه. در انتظار معجزه و کشف و کرامات عجیب هستیم. و وقتی نرسیدیم دلسرد میشیم از بندگی و عبادت خدا. پناه میبریم به خدا از شرّ نفس. 💠💠💠💠بندگی‌مشروط 💠💠💠💠💠
به حسین علیه السلام پناه ببر... همگی برای این نوجوان عزیزمون دعا کنید. برای عاقبت بخیریش و رفع مشکلاتش. امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینجوری صرف دلتنگی فرستادم. چقدر دلم میخواد یه روز خدا عنایت کنه یه داستان پر از وجود با بارکت بنویسم. در خیلی کوتاه بود و گذری . آرزوست... @khoodneviss
سلام . نظرتون درسته. جمله آخر هیوا اشاره به افکندن سیاووش در ماجرای شاهنامه داره. تهمتی که به سیاوش زدند و او را از بین آتش عبور دادند تا مگر بی گناهیش ثابت بشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ... شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم. تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد. سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ... انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت: _این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون.. مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟! این حرف ها همچون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه. روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد. کمی که گذشت سایه اش پیدا شد. گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه. هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد . اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟ دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ... بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟ _آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم. کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم. فواد از پشت سر صدایم میزد _صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم. کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد. _چیزی شده دادا؟ تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت... چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟ هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم. _نه شرمنده یادم نمیاد _فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟ سرژیک...سرژیک تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم. _سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم! هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند. _خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم . لبخندتلخی زد. _خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه. به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد. به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست. کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم. احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟ گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید. عکس را از میانش بیرون آوردم. _این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن. کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است. عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد. ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم. لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش.... هنوز هم میخوای ببینیشون؟ سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب. زیر لب چند بار زمزمه کرد. _قسمتت بوده از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم. گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت. _سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم. تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون اون هم بی موقع، اصلا الان وقت مهمونی نیست. گفتی منو جای دیگه ای میبری. 👇
خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای. متحیر گفتم: یعنی چی؟ گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی. تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم . مسیر را برگشته بود و دقیقا از جلوی همان تکیه رد شدیم. بدون آن که بفهمم چگونه کوچه ها را به هم پیوند داد، به ساختمانی رسیدیم. خودش جلو رفت و من هم پشت سرش. زنگ واحد سه را زد و در را باز کرد. با همان لحن صمیمی گفت: بفرما دادا خوش اومدی. یااللهی گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن. نمازش که تمام شد قبل ازآن که سلامی بگویم، سرژیک کلامم را برید و گفت: خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی. زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیر کرده بود که او گفت:سلام پسرم و بی درنگ گفتم: سلام مادر جان، التماس دعا… متعجب سرژیک را نگاه میکردم. وقتی تحیرم را دید گفت:سروژ برادر منه، فرهاد. همون عکسی که توی دستت بود. و اون کتاب هم متعلق به خواهرم هست. نارینه دقایقی گذشت تا بفهمم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده. کمی بعد درِ یکی از اتاق ها باز شد و دختری با چادر نماز از ان بیرون آمد. آرام سلام کرد. سرژیک گفت: این نارینه است. البته الان دیگه زینبه. تو خونه صداش میزنیم زینب. نگاهم میان سرژیک، خانم هاراطونیان، نه! فاطمه خانم و نارینه ای که حالا زینب شده بود میچرخید. دچار شوک عجیبی شدم. بدتر از همه تطابق چهره ی نارینه با خوابی که دیده بودم، حالم را دگرگون کرد. بی مقدمه گفتم: من شما رو توی خواب دیدم. همه با تعجب نگاهم میکردند. کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: این کتاب خیلی اتفاقی به من رسید. نمیدونم از کجا؟ نمیدونم کی؟ و نوشته هاش خیلی منو بهم ریخت. شما توی کتاب چیزهایی نوشتید که ذهن منو به چالش کشید. اصلا ... تپش قلبم بالا رفته بود. سرم را پایین انداختم که سرژیک گفت: نارینه یه لیوان اب بیار. مادرش گفت: صبرکن مادر براش شربت درست کن. فکر کنم فشارش افتاده. @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم رزق شب جمعه مون. هنوز مونده ها ... هنوز تا ۳۰ صفر مونده که از دل تنگی دق مرگ شیم. ولی گفتم امشب برای دل گرفته ها ... . . . . . . اصلاهیچی نگم بهتره ... خودتون دل بدید. التماس دعا @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زمان پخش مستند دیدار راویان دفاع مقدس با رهبر انقلاب 🎞روایت دیدار راویان هشت سال دفاع مقدس با رهبر معظم انقلاب در قالب مستندی ۴۲ دقیقه‌ای، جمعه ۴مهرماه، ساعت ۱۹:۲۰ از حساب های رسمی KHAMENEI.IR و شبکه‌ سوم سیما پخش می‌شود. ▫️همچنین این مستند، شنبه ساعت ۲۰ از شبکه افق و یکشنبه ساعت ۲۰ از شبکه مستند بازپخش می‌شود. @irinn_channel
جمعه که گذشت . فردا شب( شنبه ) ساعت ۲۰ یادتون نره. تیزرش رو ببینید.
امروز چه خبره؟ هرکی میرسه میگه خوابت رو دیدم. یا خواب هیوا و حسام رو دیدیم.😂 احیانا قصد ترورم رو ندارن؟ ولی جالبه شمایی که منو ندیدید چطوری خوابم رو میبینید؟🤔
بیا اینهم یکی دیگه اش. از دست رفت ...🤦‍♀ یومیول رو بیارید تعبیر خواب کنه .😂 فکرکنم تعبیر خوابت محقق بشه🤫🤭 خدایا توبه 😓🤐
احسنت بر فرزندان جو گیرم. 😐 ولی خدایی مسئولیت سنگینی داریم. دعا کنید از پسش بربیام.😢 که حسابم با کرام الکاتبینه
❤️یا رب الحسین.❤️ دور مانده ایم از بهشت ولی..... هرچند امسال ویروس میان ما و شما فاصله انداخت ولی با قدم های جابر رهسپار می شویم و دل مان را از دور زائر ضریح تان می کنیم وسرگردان بین الحرمین می مانیم. مالی را که خدا هر سال رزق اربعین مان می کرد و عاشقانه برای زائرشدن تقدیم می کردیم امسال هم به نیت شما، بلاگردان فرزندتان حضرت حجت ابن الحسن عجلّ الله تعالی فرجه می کنیم. الحمدلله با عنایت سیدالشهدا و همت عاشقان امام حسین در دهه اول محرم ۹ گوسفند قربانی شد که به عنوان اطعام حسینی و همدلی در قم،بوشهر وبشاگرد هرمزگان وخوزستان میان نیازمندان توزیع گردید. این بار هم ان شاالله به نیت سلامتی مولای غریب مان حضرت صاحب الزمان روحی فداه و با دلی که از شوق زیارت بی تاب است و دلتنگ، قصد ذبح قربانی برای اربعین حسینی تحت عنوان "همدلی جاماندگان اربعین (ع) با نیازمندان"را داریم . 📣توجه:شماره کارت تغییر کرده است.✅ شماره کارت جهت قربانی فقط این شماره است👇👇👇👇 ۶۰۳۷۹۹۱۷۸۴۰۸۱۰۷۱ به نام فاطمه صادقی فرصت واریز تا شب اربعین . •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @khoodneviss
سلام عزیزان🌹 ممنون بابت تمام همدلی هاتون در این ایام. میدونم خیلی هاتون هرسال میرفتید اربعین کربلا .😭 ان شاء الله نیت کنید که امسال هم از هرچند از دور زائر باشید و هزینه ی کربلاتون رو میتونید به عنوان " همدلی جاماندگان اربعین (ع) با نیازمندان" سهیم بشید.
دوستان توجه کنید فقط و فقط به این شماره کارت واریز کنید👇👇👇👇 🛑 ۶۰۳۷۹۹۱۷۸۴۰۸۱۰۷۱ 🛑 به نام فاطمه صادقی در ضمن لطفا مثل تاسوعا و عاشورا نذارید شب آخر، تا برای خرید گوسفند فرصت باشه و بتونن درست بین نیازمندان تقسیم کنند.