فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: رفتن به پیادهروی اربعین فقط متوقف به صلاحدید ستاد کروناست.
اگر گفتند نه، که تا الان اینطور گفتهاند، همه باید تابع و تسلیم باشند. بهجای رفتن به مرز، از خانه اظهار ارادت کنیم.
@Farsna
رفتار ما در قبال این شهدا چیست؟
زمانی عده ای گمنامی را فریاد میزدند اما حالا...😞😔
#شرمندهایم
#هفتهدفاعمقدس
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
سلام .
واما نارینه . میدونم همتون منتظرش بودید.
راستش هر کاری میکردم فرصت کنم بنویسم نمیشد. چون همزمان #خوشهیماه هم بود. اما نمیدونم چرا اصلا موقعیت نوشتن نداشتم. از طرفی خیلی دلم میخواست قسمت جدید همزمان بشه با شهادت حضرت رقیه. ولی معادلاتم درست در نمیومد.
اگرچه اصلا از پیش تعیین نکردم فقط تو دلم بود.
و واقعا نمیدونم حکمتش چی بود. شاید اینکه موقعیت بشه و امشب ارسال کنم خودش گویای همه چیز باشه.
توصیه میکنم نارینه رو توی خلوت بخونید و سر سری ازش نگذرید.
مقتلی هست برای خودش.
امشب قسمت جدید ارسال میشود.
ان شاء الله
خودنویس
ادامه خطبه👇 خدای را سپاس که آغاز ما را به مهربانی و نیکبختی و سعادت و پایان ما را با بخشش و شهادت و
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_هجدهم
قرار شد شب با فواد به آدرسی که آدام گفته بود برویم.
وقتی به خانه برگشتم ضعف و سردرد توانم رو گرفته بود.
کمی که استراحت کردم ترجیح دادم ادامه ی داستان کتاب را بخوانم.
دلم میخواست از سرانجام این قافله بیشتر بدانم.
کتاب را باز کردم و رسیدم به :
"خرابهی شام"
ابوریحان بیرونی می نویسد:
نخستین روز ماه صفر سر حسین علیه السلام وارد شهر دمشق شد و یزید آن را روبروی خود نهاد.
زکریا بن محمد بن محمود قزوینی، نویسنده قرن هفتم نیز مینویسد:
روز اول ماه صفر، روز جشن عید بنی امیه است چون در آن روز سر امام حسین علیه السلام را به دمشق آوردند و در بیستمین روز از آن ماه سر امام به بدن بازگردانده شد.
اگر روز عاشورا روز ۲۱ مهر ماه سال ۵۹ باشد ورود قافله اسیران در حدود ۱۱ یا ۱۲ آبانماه خواهد بود که کمکم در سوریه هوا متغیر و رو به سردی می رود .
یزید دستور داد اسرا را زندانی کنند. این زندان را در خانهای در نزدیکی کاخ گاه در کاخ و گاه در خرابه دانستهاند.
مشخصات زندان را اینگونه نوشتهاند:
۱_ زندان موقتی بود و آن را برای دستور بعدی_ قتل یا بازگشت_ نگهداری می کردند.
۲_زندان مخروبه بود ،حتی احتمال می رفت که با سقوط دیوارهای آن همگی کشته شوند .
۳_زندان به گونه ای بوده است که زندانیان در مقابل سرما و گرما هیچ محافظی نداشتند( احتمالاً زندان فاقد سقف بوده و برخی نیز نوشتند طاق خرابه شکسته بود سقف در حال فرو ریختن بود )
۴_فضای زندان نامناسب، بیماریزا و آلوده بوده است به گونهای که صورت ها پوست انداختند و زخم چرکین در بدن ها پیدا شد. اسیران خاک نشین بودند و زیراندازی وجود نداشت.
۵_ زندان همراه با شکنجه و تنگ آفرینی و محرومیت از نیازهای روزمره بوده است.
نوشته اند به محض ورود اهل بیت به این ویرانه یکی از آنان گفت که ما را در این خانه درآوردند تا بر سر ما فرود آید و ما کشته و نابود شویم.
۶_ خرابه در معرض تابش مستقیم خورشید بود و از طلوع تا غروب، نور و تابش خورشید زندانیان را آزار می داد.
هر چند درنگ در خرابه کوتاه بوده است اما در همین مدت کوتاه یکی دیگر از تلخ ترین و مرگبارترین حوادث رخ داد که داغ عاشورا را تازه کرد و آن شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها بود.
شهادت این دختر بنا بر کتاب معالی السبطین علامه حائری_ به نقل از کتاب "الاقیاد سید محمد علی شاه عبدالعظیمی_ بدین گونه بود که:
شبی در خرابه شام پدرش را در خواب دید. وقتی از خواب بیدار شد به یاد پدر بسیار ناله کرد و گریست و مکرر می گفت : اِیتونی بوالدی و قرة عینی. پدرم و نورچشمم را نزد من بیاورید.
هر بار که حاضران می خواستند او را آرام کنند گریه و اندوه شدید تر می شد و همه اهل بیت را محزون و گریان می کرد. به طوری که آنها از شدت ناراحتی خود را پریشان می کردند و با سوز و آه شدید می گریستند. صدای گریه آنها به گوش یزید که در کاخ خود بود رسید. از ماموران پرسید چه خبر است؟ یکی از حاضران به او گفت: دختر کوچک حسين پدرش را در خواب دیده و از زمانی که بیدار شده پدر را میطلبد و گریه و شیون می کند.
یزید گفت: سر بریده پدرش را نزدش ببرید و پیش رویش بگذارید تا آن را بنگرد و خاطرش آرام بگیرند.
مأموران سر را در ظرفی( مثل سينی)نهادند و حوله ای بر روی آن انداختند و آن را پوشاندند، سپس نزد رقیه آوردند و کنارش نهادند.
رقیه گفت: این چیست؟ من پدرم را می خواهم. غذا نمی خواهم. ماموران گفتند: پدرت اینجاست.
رقیه با دستهای کوچکش حوله را برداشت و ناگاه سر بریده ای دید . (فضا تاریک بود و سر نامشخص). پرسید این سر کیست گفتند: سر پدرت است .
رقیه سر را برداشت و به سینهاش چسباند و با گریه های سوزناک خطاب به سر چنین گفت:
یا اَبتاه من ذاالَذی خَضَّبکَ بِدمائک؟
یا اَبتاه من ذاالَذی قَطَع وریدَیکَ؟
یا اَبتاه من ذاالَذی ایتمنی علی صِغَرِ سنّی؟
یا اَبتاه من ذاالَذی ...
پدر چه کسی تو را به خون آغشته کرد؟
پدر چه کسی رگهای گردنت را برید؟
پدر چه کسی در خردسالی یتیمم کرد؟
پدر دختر یتیم تو به چه کسی پناه ببرد تا بزرگ شود ؟
پدرجان! زنان بی پوشش چه کنند؟
پدرجان! زنان اسیر و سرگردان کجا بروند؟
پدرجان! چه کسی چشمان گریان را چاره ساز است؟
پدرجان! غیار و یاور غریبان بی پناه است؟
پدر جان! چه کسی پریشان موی ما را سامان میبخشد؟
پدرجان! بعد از تو چه کسی با ماست؟ وای بر ما بعد از تو وای از غریبی!
پدر جان! کاش فدایت می شدم.
پدر جان! ای کاش پیش از این نابینا می شدم و تو را اینگونه نمی دیدم.
پدرجان! کاش پیش از این در خاک خفته بودم و محاسنت را آغشته به خون نمی دیدم.
👇👇👇
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نهاد و چنان گریست که همان لحظه بیهوش شد و وقتی او را حرکت دادند و دریافتند که از دنیا رفته است.
ام کلثوم چند خشت در خرابه جمع کرد و کنار هم نهادند و رقیه را بر آنها نهاد و در سوگ و اندوه و ماتم دفن کردند.
ام کلثوم بیش از دیگران می گریست. علت را پرسیدند. خطاب به خواهرش زینب گفت : دیشب رقیه به من میگفت عمه جان گرسنهام و از من نان خواست ولی اکنون جنازهاش را در پیش رو میبینم.
رقیه را غسل دادند و با همان پیراهن کهنه دفن کردند.
سن و هنگام شهادت ۳، ۴، ۵و ۷ سال نگاشتهاند که درست تر ۴ سال است. زمان شهادت حضرت رقیه را پنجم ماه صفر سال ۶۱ یعنی چهار روز پس از ورود کاروان اسرا به شام نوشتهاند.
(معالی السبطین:ج۲، ص ۱۷۱.)
****************************************
کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. همیشه برایم سوال بود چه بلایی بر سر آن دخترک خردسال آمد. شنیده بودم رقیه در خرابه ی شام با دیدن سر پدر از دنیا رفته اما همیشه برایم سوال بود چطور؟
حالا می فهمیدم این همه سختی و رنج در سفر کربلا تا شام، پای پیاده با شتران بی جهاز و مهمتر شکنجه و گرسنگی و آفتاب سوختگی ( سرما و گرما) در آن خرابه، یک مرد را از پا در می آورد چه برسد به دختری خردسال!
نمی دانم چرا اشک هایم خشک نمیشد. حال دلم عجیب بود.
ورق آخرِ کتاب، خطی با خودکار توجهم را جلب کرد.
دست خط نارینه بود.
"رقیه خاتون! دختر حسین! قول می دهم با نام و یاد پدرت زندگی کنم و هرگز یاد شما و اهل بیت را از خاطرم نمی برم. گفته اند با دستان کوچکت گره گشایی میکنی. دستم را بگیر بزرگ بانوی کوچک!"
بزرگ بانوی کوچک! نارینه چه جمله ی زیبایی گفته بود در وصف رقیه ی چهارساله.
چشم هایم را بستم. حس خوبی بود با حسین بودن. یعنی من هم می توانستم با حسین باشم؟
#ادامهدارد
@khoodneviss
Mahmood Karimi - Be Mahe Asemon Migoft (128).mp3
4.15M
به ماه آسمون میگفت ...
#رقیهخاتون
اینو با داستان نارینه گوش کنید.
@khoodneviss
خودنویس
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نه
لطفا در خلوت بخونید. با این نوشته ها باید دل داد.
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه یک مهرماه ۱۳۹۹
۴۷۰ کیلومتری کربلا
به تو از دور سلام 🤚
اربعین جامانده ها ...
امسال همه جامانده ایم.😭
ارباب من که هیچ وقت لیاقت پیاده روی اربعین رو نداشتم.
اما به دل شکسته ما جامانده ها، سال دیگه نصیب هممون کن این مسیر رو با حضور حضرت مهدی عج الله به زیارتت بیایم.
بگو آمین🤲
#هیام
@khoodneviss
حضرت رقیه - یونس حبیبی.rasekhoon.net).mp3
9M
کیا با این صدا خاطره دارند؟
مرحوم حاج یونس حبیبی
یا اباعبدالله الحسین 😭
https://hw2.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/4d5f18a9eeb1924e60a8ae2b06c2dc5524699845-480p.mp4
روضه سنگین خرابه شام
عمه قومی (عمه جان برخیز)
مداح: محمد الجنامی
شاعر: عزیز الفیصلی(پیرمرد وسط تصویر)☝️😭😭😭🙏
پیرمردی که لباسش خاک آلوده ، شاعر این شعر حزین هستن.
شعر عربی به واسطه ی اصالت زبان و زیبایی و فصاحت اثرگذاری خیلی عمیقی داره.
هرچی هم ترجمه بشه خود متن عربی یه چیز دیگه است. (البته با لهجه عراقی)
زیر نویس داره.
#هیام
آیه ۱۰۳ و ۱۰۴ سوره کهف :
قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَالًا ﴿١٠٣﴾
بگو: آیا شما را از زیانکارترین مردم از جهت عمل آگاه کنم؟
الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا ﴿١٠٤﴾
[آنان] کسانی هستند که کوششان در زندگی دنیا به هدر رفته [و گم شده است] در حالی که خود می پندارند، خوب عمل می کنند.
#هیام
پیام یکی از دوستان:👇👇👇
سلام بانو هیام
شهادت حضرت رقیه (س) رو تسلیت میگم
واقعا از ته دلم میگم خوشحالم که با کانالتون آشنا شدم و حالا دارم با خوشه ماه پیش میرم و هر قسمت حداقل یه تلنگر داره که به فکر خودم و کارهام بیوفتم
مگه غیر از اینه،همگی همینطوریم،کمتر کسی پیدا میشه بگه من عبادت میکنم،گناه نمیکنم بخاطر خود خدا، منتظریم،به محض اینکه از یه گناه و آزمایش سربلند بیرون اومدم بگم حالا دیگه تمامه،خدا بهترین هدیه رو برام در نظر میگیره و بهترین رو بهم میده،تازه امروز و فردا هم میکنیم،کلی هم غر میزنیم که عههه چرا دیر شد،میشیم همون بچه ای که تو مهد کودک یه نقاشی میکشه و انتظار داره حالا که نقاشی رو کشیده معلمش بهش جایزه بده
منم منم و خیلی داریم،من بودم که تونستم این کارو بکنم،اگه کسی دیگه بود نمیتونست،حالا باید منتظر جایزه باشم،نقاشیمو خودم کشیدم معلمم حتما باید بهم جایزه بده
اصلا هم به این فکر نمیکنیم که آی مسلمون تو مگه به وظیفه ات عمل نکردی؟کار شاقی(؟) نکردی،وظیفه ات بوده که گناه نکنی،شاید سخت بوده ولی وظیفه ات بوده
خودمون رو بالا میبریم و به اصطلاح باد میکنیم، اونجاست که شیطان شروع میکنه به پایکوبی که به به افتاد تو دام بیا که دارم برات
تا اون منیت و غرور و نکشیم، درگیریم
خدا نیاره واسمون روزی که به اون منم منم برسیم اونجاست که میزنیم به جاده خاکی
این پارت ها باعث میشه بیشتر رو کارام دقیق بشم،کجا دارم اشتباه میکنم،منم زدم جاده خاکی ، حالا چکار کنم و چطور پیش برم
تو گروه نقد دوستان گفتن سید هاشم دور و اطرافمون نیست،به نظر من همین متن ها هم میتونه همون تلنگرای سید هاشم باشه
ایکاش به اطرافمون،حرفایی که گفته میشه و مطالبی که خونده میشه بیشتر دقت کنیم که همین ها میشه تلنگر و خب اکثر اوقات هم خیلی ساده از کنارش میگذریم و میگیم که یه همچین فردی که بهم تلنگر بزنه نیست ولی دقت نمیکنیم که چقدر غفلت داشتیم
تشکر میکنم بابت پارتهای پر از تلنگر
خدا به فکرتون برکت بده
قلمتون مانا🌹
ان شاءالله که آخر و عاقبت بخیر بشید
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینجوری
صرف دلتنگی فرستادم.
چقدر دلم میخواد یه روز خدا عنایت کنه یه داستان پر از وجود با بارکت #حاجقاسم بنویسم.
در #رویایوصال خیلی کوتاه بود و گذری .
آرزوست...
#هیام
@khoodneviss
خودنویس
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_نوزدهم
حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ...
شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم.
تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد.
سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ...
انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت:
_این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون..
مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟!
این حرف ها همچون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه.
روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد.
کمی که گذشت سایه اش پیدا شد.
گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه.
هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد .
اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟
دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ...
بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟
_آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم.
کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم.
فواد از پشت سر صدایم میزد
_صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن
برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم.
کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد.
_چیزی شده دادا؟
تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت...
چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟
هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم.
_نه شرمنده یادم نمیاد
_فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟
سرژیک...سرژیک
تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم.
_سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت
با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم!
هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند.
_خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار
نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم .
لبخندتلخی زد.
_خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه.
به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد.
به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست.
کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم.
احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟
گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید.
عکس را از میانش بیرون آوردم.
_این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن.
کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است.
عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد.
ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم.
لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش....
هنوز هم میخوای ببینیشون؟
سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم .
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب.
زیر لب چند بار زمزمه کرد.
_قسمتت بوده
از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم.
گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت.
_سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم.
تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون اون هم بی موقع، اصلا الان وقت مهمونی نیست. گفتی منو جای دیگه ای میبری.
👇
خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای.
متحیر گفتم: یعنی چی؟
گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی.
تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم .
مسیر را برگشته بود و دقیقا از جلوی همان تکیه رد شدیم. بدون آن که بفهمم چگونه کوچه ها را به هم پیوند داد، به ساختمانی رسیدیم.
خودش جلو رفت و من هم پشت سرش.
زنگ واحد سه را زد و در را باز کرد.
با همان لحن صمیمی گفت: بفرما دادا خوش اومدی.
یااللهی گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن.
نمازش که تمام شد قبل ازآن که سلامی بگویم، سرژیک کلامم را برید و
گفت: خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی.
زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیر کرده بود که او گفت:سلام پسرم
و بی درنگ گفتم: سلام مادر جان، التماس دعا…
متعجب سرژیک را نگاه میکردم. وقتی تحیرم را دید گفت:سروژ برادر منه، فرهاد.
همون عکسی که توی دستت بود. و اون کتاب هم متعلق به خواهرم هست. نارینه
دقایقی گذشت تا بفهمم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده.
کمی بعد درِ یکی از اتاق ها باز شد و دختری با چادر نماز از ان بیرون آمد.
آرام سلام کرد.
سرژیک گفت: این نارینه است. البته الان دیگه زینبه. تو خونه صداش میزنیم زینب.
نگاهم میان سرژیک، خانم هاراطونیان، نه! فاطمه خانم و نارینه ای که حالا زینب شده بود میچرخید.
دچار شوک عجیبی شدم. بدتر از همه تطابق چهره ی نارینه با خوابی که دیده بودم، حالم را دگرگون کرد.
بی مقدمه گفتم: من شما رو توی خواب دیدم.
همه با تعجب نگاهم میکردند.
کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: این کتاب خیلی اتفاقی به من رسید. نمیدونم از کجا؟ نمیدونم کی؟ و نوشته هاش خیلی منو بهم ریخت. شما توی کتاب چیزهایی نوشتید که ذهن منو به چالش کشید. اصلا ...
تپش قلبم بالا رفته بود.
سرم را پایین انداختم که سرژیک گفت: نارینه یه لیوان اب بیار.
مادرش گفت: صبرکن مادر براش شربت درست کن. فکر کنم فشارش افتاده.
#ادامه_دارد
@khoodneviss