eitaa logo
خودنویس
2.2هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
884 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 پاشدم چشمم خورد به یه کاغذ صورتی که بزرگ روش نوشته بود آژانس بانوان فوری جرقه ای به سرم خورد گفتم باید برم جمکران اونجا آروم میشه دلم .. آماده شدم ، چادر پوشیدم حواسم به رفتن بود. به آروم شدن.. یادم رفت به ایوب خبر بدم . شماره آژانس رو گرفتم و راه افتادم .. اشکی نداشتم که بریزم حاله عجیبی داشتم ..مثل آدمای منتظر بودم مثل اونایی که نمیدونن هر لحظه چه خبری از عزیز شون میرسه ، منم منتظر بودم ؛ منتظر اینکه یکی بگه تو کار بدی نکردی تو دختر خوبی بودی ، ایوب بهترین تکیه گاهته همیشه عاشقانه کنارته یهو یکی میگفت کدوم رفتارش باعث شده بفهمی اون عاشقترین و بهترین تکیه گاهته ؟ یه حس خاکستری .. یه حس مبهم ! اینقدر راه رفتم و چرخیدم ، نماز خوندم و راه رفتم ؛ راه رفتم و دکمه صلوات شمار رو فشار دادم . نشستم و به راه رفتن بقیه نگاه کردم و به قصه هرکدوم از آدمایی که راه میرفتن یا مینشستن فکر کردم ... یه خانوم مسن اومد کنارم گفت ببخشید دخترم موبایل داری؟ و یه تیکه کاغذ از تو کیف پولش در آورد و گفت بی زحمت این شماره رو برام میگیری..؟ گوشیم رو خواستم از کیفم در بیارم هرچی گشتم نبود. تازه متوجه تاریکی هوا شدم و به ساعتم نگاه کردم . ساعت ، شیش و چهل و پنج دقیقه و من هیچ خبری از خودم به ایوب نداده بودم . سیل ترس بود که به دلم جاری می شد و می غُرید و به سینم میکوبید. بی هیچ حرفی پاشدم رفتم سمت یه خانومی که داشت با موبایلش حرف میزد ازش خواستم یه لحظه موبایلش رو بده با عجله شماره ایوب رو گرفتم دوسه تا بوق خورده نخورده جواب داد. +الو ایوب جان _ریحانه تویی معلومه تا الان کجایی ؟ صداش رو برد بالا و بالاتر _تو با اجازه کی رفتی بیرون معلومه الان با گوشی کدوم ..... زنگ می زنی الان زنگ زدی که چی +ایوب ... من... _فقط بگو تا الان تو کدوم مغازه میچرخیدی... صدای دعای سلامتی امام زمان از بلندگوهای مسجد پخش شد و تمام صحن رو پر کرد سکوت کرد.... تلفن رو قط کردم و گوشی رو پس دادم و تشکر کردم... حیرون بودم ، دوسداشتم به گوشام شک کنم ولی به ایوب نه ... صداش تو گوشم بود .. حالم بد شد ... خبر بد آوردن ، من و از چشم انتظاری در آوردن .. گفتن منتظر هیچ خبر خوشی نباش از عشق خبری نیست ... اشکهام اومدن ، فهمیدن که وقت باریدنه ....اینقدر باریدن که جلوم رو ندیدم چشمام رو که باز کردم خودم رو تو اورژانس مسجد دیدم ... یه کم بهتر شده بودم ازم خواستن شماره یکی از نزدیکان رو بدم ، نگاهشون کردم ... خودشون کیفم رو گشتن و از دفترچه جیبیم شماره ایوب رو گرفتن ... _عشق جان شوهرتونه؟ سرم رو تکون دادم ** با دیدنش تپش قلبم بالاتر رفت .. خاطره ارسالی اعضا 👆👆 💠شما هم دوست داشتید میتونید خاطراتتون رو بنویسید و برامون بفرستید. با قلم خودتون در کانال قرار میگیره. 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃 @Khoodneviss 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃
ترجیح دادم عقب‌تر بایستم. از بچگی با حلقه ی طلای مردانه مشکل داشتم. نمی‌دانم چرا حس بدی به دلم چنگ میزد وقتی می دیدم مردی زنجیر طلا به گردن می اندازد یا انگشتر زرد رنگی را به اندازه توپ درشتی روی دست هایش حمل میکند. نگاهی به دست گچ گرفته ام کردم و گفتم: احیاناً قصد بیرون آمدن نداری؟ اون تو خوش میگذره؟ برای امروز نوبت گرفته بودم که دستم را به دکتر نشان بدهم و در صورت صلاحدید گچ دستم را باز کند. برای مراسم عقد هانیه نمی‌خواستم با دستی و بال گردن بالای سرش بایستم. گفته بود: هیوا خودت باید بالای سرم قند بساوی. و من گفته بودم: آخه چطور با دست گچ گرفته که نمیشه؟ و او گفته بود : خوب زودتر گچ دستت روباز کن خیلی وقته گذشته فکر کنم دیگه بس باشه. برای آن که خوشحالش کنم تصمیم گرفتم با دکتر مشورت کنم. نمی‌دانم چرا ناگهان دلم خواست من همان جای آنها باشم با خودم گفتم : من اگر جای هانیه بودم حتما آن حلقه تک نگین ساده را انتخاب می کردم و اگر همسرم قبول نکرد چه؟ غم انگیز ترین لحظه برای من این بود که مردی را کنارم تصور کنم که نسبت به او حسی عجیب و غریب داشتم. از او فراری بودم و از فکرش به خودش پناه می بردم. لحظه ای حسام الدین را تصور کردم، اینجا ایستاده. دقیقاً جای شهاب و من جای هانیه. پلک هایم را بستم و اجازه ندادم کبوتر پرواز خیالم بیشتر از این جلو برود. نمیدانم تا کجا می خواستم هم پای او بالا بروم. شاید هم باید بال های کبوتر خیالم را بچینم و نگذارم که پرواز کند. یعنی میشد؟ بعد از کمی چانه‌زنی، عروس و داماد بالاخره از طلا فروشی دل کندند و بیرون آمدند . بگو مگو میان هانیه و شهاب همچنان باقی بود. سرم را به تاسف تکان دادم. اصلاً آن قدر مهم بود چانه‌زنی؟ فقط برای یک تکه فلز که میخواست توی دست برود؟ نمی‌دانم شاید به قول هانیه من توی باغ نیستم. آخرالامر این فلز و آن دو تکه پارچه و این مراسم کذایی میخواهد چه گُلی بشود به سر عروس و داماد . برعکس من، هانیه تمام آرزوها و خیال هایش را در همین چند قلم میدید. ولی مگر زندگی همین بود؟ اگر ازدواج فقط همین چهار تکه فلز و لباس و مراسم و جهیزیه باشد، پس سارا عروسِ مریم خانم، همسایه ی روبروی ما باید خوشبخت ترین زن روی زمین باشد. هر از گاهی با یک سرویس جدید طلا می آید، با لباس های جورواجور . دل مریم خانم را آب میکند و او زیر لب و به دور از چشم عروسش بد و بیراهی نثارش می کند و می گوید: تمام سرمایه بچه ام را به باد میده این زنیکه ی ... سه نقطه را فاکتور می‌گیرم که زبان از گفتنش شرم می‌کند و قلم از نوشتنش جوهر کم میکند. سر دو سال نکشید با بچه ای در بغل، مهریه اش را به اجرا گذاشت و آخر سر هم طلاقش را گرفت و رفت. جمله ی حکیمانه مادر توی گوشم زمزمه وار می نشیند و تکرار می‌شود: " خوشبختی پول و ثروت نیست. خوشبختی دلِ خوش و یک لبخند رضایت از زندگی است. اینکه صبح که از خواب بلند شوی به روی زندگی لبخند بزنی و بگویی خدایا شکرت که سالمم. خدایا شکر که زنده ام." هانیه حرف های مادر را نمی‌فهمید. تمام فکر و انگیزه‌اش همین خیالاتی بود که با آن عمارت می دید و زندگی شاهانه. می‌گفت: اگر آدم به علاقه و آرزوهایش نرسد عُقده‌ای می‌شود. منتظر شاهزاده ای بود با اسب سفید که بیاید دستش را بگیرد. او را بقاپد و از اینجا برود. از اینجا که برایش حکم زندان را داشت. به مراسم عقدکنان خواهرم برمیگردم. ↩️ .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم دنیا را مه گرفته بود. عالم تاریک بود و انگار برگشته بودم به اول هستی! به اول هستی و آن گاه که من عاشق شده بودم. اینجا وسط خیابان؟ درمیان دردهایی که یک چریک جوان را هم از پا در می آورد چه برسد به من. من عاشق شده بودم؟ به گمانم جمعه بود. آری من در شب جمعه عاشق شده بودم. دست به دهان گرفتم و هین بلندی کشیدم. "دیوانه تو را چه به عاشقی" . میچینم پَرو بال کبوتر خیالی را که بخواهد به سمت "او" بال بگشاید. سرم را محکم تر به شیشه ی ماشینش کوبیدم.ماشینی که حکم قفس را برایم داشت. محکم کوبیدم. یک بار دیگر. هدیه دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. زیر لب زمزمه میکردم: میچینم پرو بالش را ... میچینم ! هدیه با صدایی نگران و لحنی ملتهب گفت: چی شده هیوا؟چرا اینجوری میکنی؟ سرم را به دست گرفت و به سینه اش چسباند. میچینم پر و بالش را ... میچینم. صدایش تو گوشم بود که میگفت: چی میگی برای خودت چی رو میچینی؟ اگر به فکر خودت نیستی، اما شیشه ی مردم رو داشتی میشکستی. این ماشین هیچ بلایی سرش نمی آمد. دقیقا مثل صاحبش. محکم بود و استوار. ماشین حاج حسام ضیایی درمیان انبوه اتومبیل های بزرگ و کوچک پرواز میکرد. پرواز میکرد و مرا از خودم می ربود. به سرعتش افزوده بود و این از تکان خوردن های ناگهانی ماشین پیدا بود. کم مانده بود گریه ام بگیرد.تا به حال دردی به این حد شدید را به چشم ندیده بودم. زمان به کندی سپری میشد. رسیدن به درمانگاه از رسیدن به کوه قاف هم طولانی تر شده بود. کمی که گذشت، از میان چشم های بسته ام فهمیدم که ماشین از حرکت ایستاد. چشم گشودم و خودم را کنار بیمارستان دیدم. هدیه دست به شانه ام زد و گفت: هیوا پیاده شو رسیدیم. چادرم را که روی شانه هایم افتاده بود به سرم گذاشتم و پیاده شدم. حسام الدین جلوتر از ما راه افتاد و ما پشت سرش. با آن کت و شلوار خاکستری مرتب و کفش های ورنی مشکی که پوشیده بود چهارشانه و پُرتر به نظر می‌رسید. باید نگاهم را از رو می گرفتم. با خودم گفتم:"نه تو هرگز نمیتوانی مرا مغلوب خود کنی، از تو می گریزم. من میتوانم" نمی خواستم به او نزدیک شوم. کفش های نسبتاً بلندم سرعتم را کم کرده بود. وه چه خوب وسیله‌ای شده بودند برای دور بودن از کسی که تپش های قلبم را بیشتر کرده بود. از آنها ممنون بودم از کفش های پاشنه بلندی که راه رفتنم را سخت کرده بود. چقدر باید ممنون شما باشم. کفش هم گاهی می تواند مانع شود. مثل دست، مثل پا، مثل چشم و مثل خیال ... آری میتوان مانع از خیال هم شد. کافی است عقل را به مدد بطلبی. حیف وقتی متوجه شد کمی عقب مانده‌ایم، سرعت گام هایش را کم کرد. کاش میتوانستم بگویم که برو! اینجا نمان آقا! خوب بودن شما کار دستم می دهد. میشود بروی بزرگ مرد. من هم پای تو نیستم. سرگیجه ام بیشتر شده بود. مستقیم وارد اورژانس شدیم. روی صندلی نشستم و نگاهم به کفش های ورنی مشکی بود. کفش هایی که میتوانست از من دور شود یا به من نزدیک . با تکان دست هدیه از جایم بلند و وارد اتاق پزشک شدم. دکتر بعد از چکاب چند سوال پرسید. حسام الدین کنار در ایستاده اما داخل نیامد. پشتش را به ما کرد و تسبیحش را از جیبش در آورد. باید چشم عریانم را ازاو بپوشانم. دکتر بعد از کلی سوال از من پرسید: تا به حال سابقه میگرن یا سردرد عصبی داشتید؟ جواب دادم: نه، تو مراسم عقد خواهرم بودم که اینجوری شدم‌. دکتر سرش را تکان داد و شروع به نوشتن نسخه کرد. نوشتنش که تمام شد نسخه را به هدیه داد و گفت: این ها رو از داروخونه بگیرید. به من اشاره کرد و گفت: شما هم توی اتاق بغلی دراز بکشید، براتون سِرُم نوشتم. هدیه از جایش بلند شد که برود حسام الدین وارد شد و نسخه را از او گرفت. _من میگیرم، شما همراهش باشید. وارد اتاق شدم و پرده را کنار زدم. روی تخت دراز کشیدم. پلک هایم را بستم و به جنونی که مبتلا شده بودم، فکر کردم . دلم ماه میخواست. اما خودم زمین بودم. زمین میتوانست به ماه برسد؟ پیش از آن که جمعه بشود و من زمین بشوم. نزدیک ماه بودم توی آسمان. اما ماه را نمی دیدم. که می دیدم اما دلم از دست نرفته بود... پیش از جمعه یک آدم دیگری بودم. پیچ و تاب نمیخوردم. تب نداشتم! نمی دانم تبم از به قفس افتادنم بود یا تب و درد جسمم بود. مگر جسم بدون دردِ روح هم تب میگیرد؟ چه مرگم شده بود خدایا... ↩️ .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
خودنویس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• #نارینه موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم،
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه _ قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. بازهم سر درد. بدنم خیس عرق شده بود. مثل شب های دیگر. نگاهی به گوشی انداختم، فؤاد بود. پتو را کنار کشیدم. دنبال لیوان آب بودم. مامان مثل همیشه پارچ آب و قرص ها را کنار میزم گذاشته بود. فکر کردم اگرنخورم چه می شود؟ چه بهتر؟ زودتر کارم تمام میشود. راحت میشوم از شر تمام دردهای عالم . رویم را برگرداندم. کاش میشد همه شان را باهم فرو میدادم تا زودتر تمام شود کابوس تلخ زندگی پوچم. برای چندین بار فؤاد زنگ زد. به سختی جوابش را دادم _چیه؟ چته هی پشت سر هم زنگ میزنی. ول کن نیستی ها _سلام فرهاد. مزاحمت شدم؟ اه خواب بودی؟ ببخشید شرمنده داداش. _بگو چی کارم داری؟ _اوه اوه از اون حالت هاست که جرات نمیکنم حرف بزنم. هیچی هدف اذیت کردنت بود و بس. از جایم نیم‌ خیز شدم _یعنی اگر برای مزاحمت زنگ زدی که میام پوستتو میکنم. فؤاد از آن طرف خط صدایش را بلند کرد و گفت: نه بخدا ...شوخی کردم داداش. ببین ما امشب با بچه ها دورهم جمع شدیم گفتم به تو هم بگم بیای. با بیحالی گفتم: حوصله ندارم. حالم خوب نیست. با لحن کش داری گفت: ببین تو بیا من حالتو میسازم. پوزخند زدم و گفتم: لابد با اون دوستای عتیقه ات. حق به جانب صدایش را بالا برد و گفت: هی! گفته باشم پشت سر دوستای من حرف نزن ها. خندید و گفت: فرهاد یه عتیقه ی دیگه به جمع مون اضافه شده فقط باید بیای ببینیش. سرم را به تأسف تکان دادم. _حالا کجا هستید؟ _تو کاریت نباشه من میام دنبالت. فقط لطفا میخوای ترک موتور بشینی یه لباس بیشتر تنت کن. آ قربونت بشم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم: مثلا تابستونه ها _نه تو رو خدا من حوصله ی تلفن های مادرت رو ندارم. بنده خدا حق داره نگرانت میشه. اگرچه بادمجون بم آفت نداره تا اسم مادر آمد گفتم: باشه باشه _بعد مغرب طرفای ساعت ۹ آماده باش. میام دنبالت. نگاهم به داروهایم بود. یکی از قرص ها را به دهان گذاشتم و رویش آب. نمیدانم چرا آن ها میخورم؟ دارم ادامه میدهم به امید چه؟ به امید بهبودی؟ هه ! چه خیال باطلی. نگاهم به کتاب روی میز بود. نمی دانم آن کتاب چه داشت که مرا به سمت خودش جذب میکرد. شاید هم عکسی که میان آن کتاب به من چشمک میزد و باورهایم را به بازی گرفته بود. دوباره به عکس نگاه میکنم. دختری با پرچم یاحسین کنار بستر جوانی که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا آورده. حجاب دختر برایم عجیب است. او باید نارنینه باشد. تا اینجا فهمیده بودم نارینه مسیحی است اما در این‌ عکس حجابش به مسیحی ها نمیخورد. شاید هم یک مسیحی معتقد بود. قطعا کاتولیک ! جوان که سیم های زیادی بالای سرش وصل بودند با سرمی‌در دست و پیشانی باندپیچی شده به عکس لبخند میزد. پشت عکس را نگاه کردم. "معجزه وجود دارد. من مسیح را در حسین دیدم. حسین علیه السلام، برادر عزیزم سروژ را به ما برگرداند. در شب عاشورا " معجزه ؟ پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: ما که چیزی ندیدیم. کتاب را بستم اما نمی دانم چرا سرنوشت این قافله برایم جالب آمد. من که شیعه زاده بودم چرا از این ماجرای هرساله خبر نداشتم. سوال های زیادی در ذهنم میچرخید. به یک باره آن را گشودم. برگشتم به ابتدا، به اولِ ماجرای حسین! ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت کرده بودند اکنون همان مردم..) وقتی چنین شجاعتی از ایشان دیدند برفراز بامها آمده به آن حضرت سنگ میزدند. و بعضی هم دسته های نی را آتش زده روی نائب امام میریختند..." مگر میشد؟ همان آدم ها ... خدای من. باورش برایم سخت بود. چطور میشد؟ به خواندن ادامه دادم. " مسلم مثل شیر میجنگید درکتاب ناسخ التواریخ آمده او 180 نفر را کشت. ابن زیاد500 تن دیگر را فرستاد که باز گروه زیادی بدست توانای جناب مسلم کشته شدند و عده ای هم فرار کردند وقتی باز هم اشعث از ابن زیاد استمداد کردند او به خشم آمد و گفت: یک نفر،یک تنه جماعتی ازشما را به خاک وخون آغشته کرده است؟! محمدبن اشعث پاسخ داد : گمان میکنی مرا به جنگ بقالی ازبقال های کوفه یا زارعی از زارعین فرستاده ای؟ مگرنمیدانی مرا به جنگ شیری فرستاده ای که شمشیرش برنده است؟ بار دیگر 500تن فرستاد و دستور داد که چاره ای جز این نیست به مسلم امان بده،. آن ها به حضرت حمله کردند جناب مسلم این بار نیز باحمله خود آنها را فراری داد. اشعث فریاد زد: ای مسلم امیر تورا امان داد. حضرت فرمود: ازشما نزدمن امان نیست.. بعضی ها نوشته اند : درچنین حالتی هم که ازفراز بامها برسرش سنگ وآتش میریختند، خود را به کناری کشید و فرمود: _چرا سنگم میزنید؟ من نه کافرم درحالی که من از خانواده پیامبران و نیکانم، آیاحق رسول خدا را در مورد فرزندانش رعایت نمیکنید؟؟ درهمین اثنا مردی گودالی کند و روی آن راپوشاند و برمسلم حمله کردند. مسلم در پی حمله به او ناگهان به گودال افتاد که در این زمان به دورگودال حلقه زده و با نیش نیزه ها به آزار و اذیت وی پرداختند. محمدبن اشعث، شمشیری برچهره اش فرودآورد که برخی از دندانهای حضرت ریخت. سپس اورا به اسارت بردند. وقتی به قصر رسیدند آن حضرت آب خواست پس از مدتی که برایش آب آوردند، حضرت وقتی خواست از آب بیاشامد جام ازخون دهانش خونین شد. دفعه دوم آب خواست همچنان شد و دفعه سوم دندانش درقدح افتاد و گفت : "خداراشکر اگر از این آب نصیبی داشتم، مینوشیدم. آنگاه نشست وتکیه به دیوار داد و گریه کرد. شخصی بنام عبیدا...بن عباس گفت: کاری که توکردی، نتیجه اش همین است. حضرت فرمود: سوگند به خدا برخویشتن گریه نمیکنم. برای جماعتی گریه میکنم که به اینجامی آیند. من برحسین و فرزندان حسین علیه السلام گریه میکنم... آنگاه ابن زیاد به "بکر بن حمران احمری" دستورداد که مسلم رابکشد. اوجناب مسلم را برفراز قصر برد حضرت در بین راه تسبیح تهلیل میگفت و استغفارمیکرد. برفراز بام که رسیدند : فرمود مرا واگذارید تادو رکعت نماز بخوانم . پس از نماز قدری اشک ریخت و دربی وفائی کوفی ها اشعاری خواند وخطاب به خدا گفت: خدایاحکم کن درمیان ما وجماعتی که ما را فریب دادند وبه ما دروغ گفتند و خوارمان کردند و کشتند.. "بکربن حمران" شمشیر کشید و حضرت رابه شهادت رساند..." •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• سرم را روی میز گذاشتم. پس ماجرای آمدن حسین به کربلا از این قرار بود. من فکر میکردم حسین خودش خواسته که بیاید بدون توجه به مقبولیت مردم . یعنی حسین با نامردی و فریب و مکر دشمنانش وارد کربلا شد؟ این که نهایت نامردی است. ساعت را نگاه کردم. کم کم داشت دیر میشد. کتاب را بستم و از اتاق بیرون رفتم. ... قلم: http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
حمید ادامه داد: قران نه اغراق میکنه و نه افسانه رو میگه . قول خدا عین حق هست.دروغ هم نمیگه این آیه میگه هرکی از دنیا رفته بخاطر خدا،در راه خدا یعنی شهید شده باشه اصلا نمرده. بلکه زنده است. شاید در نگاه اول ما اینو متوجه نشیم یعنی چی؟ یه معنیش اینه که اصلا پیش مُرده های عادی نیستن. یه معنیش اینه که میتونن در دنیا دست گیری کنند. رفت وامد کنند با چشم دل خیلی ها اون هارو ببینن. حالا شهادت امام حسین هم همینه. مقامی بوده که فقط و فقط لایق خود امام هست. یعنی خدا میخواسته امام حسین به او درجه ی والای شهادت برسه. اون هم به اون شکلش که نصیب هیچکس نمیشه. اما این رو باید خود امام بخواد. یعنی چی؟ یعنی امام حسین باید در مقابل ظلم و جور بایسته تا شهید بشه! و اِلا که میشه خودکشی، که همین جوری بری خودت رو به کشتن بدی. پس تفاوت خودکشی با شهادت از زمین هست تا آسمون. فواد پرسید: خب حالا چرا زن و بچه اش رو ببره با اون طرز فجیع اذیت شن. حمید نفسش را آه مانند بیرون داد. بعصی چیزها حکمتش رو خدا میدونه فقط.‌ ممکنه یه دلیلش این بوده که مردم بدونن ظلم یزید تا چه حد هست که از زن و بچه هم نمی گذره. یه دلیلش هم این بود که این مفاهیم قشنگ و ماندگار و هدف امام حسین به روشنی برای بعدها و سال های بعد به نحو احسن منتقل بشه. یه دلیلش هم سهیم بودن زن ها و خانواده ی امام حسین در این امر مهم هست. اگر شهید نشدند اما ثواب شهید رو ببرند. یعنی اسیر بشن و ... کیوان گفت: آیا خدا نمیتونست یا قادر نبود جلوشو بگیره؟ حمید گفت: چرا هم قادر بود و هم میتونست. اما اونجا دیگه اراده ی غیر طبیعی دخیل میشد. دنیا باید سیر طبیعیش رو میرفت. مگه در تاریخ نیومده که طوایف جن هم میان به کمک امام حسین ولی امام قبول نمیکنه. چون همه چیز باید در بستر طبیعی رخ بده. الان مگه خدا قادر نیست که مارو شفا بده؟ همه سر تا پا گوش بودیم. _قادر هست یا نیست؟ به زبان آمدم _اگر خدا عادله و مهربون باید شفا بده. چون ایه ی قران اینه یا من اسمه دواء و ذکره شفاء حمید در حالی که چهار زانو نشسته بود به جلو خم شد _نه دیگه مخلوط نکن همه چیز رو باهم. شلم شوربا نیست. اگر اینجوری هست که خدا باید همه ی بیمارها رو شفا بده ، پس باید هیچکس نمیره. هیچکس تصادف نکنه، هیچ کس هیچ بلایی سرش نیاد. یادم به معجزه افتاد. همانی که نارنینه گفته بود. _پس معجزه چیه؟ چرا بعضی ها معجزه رو میبینن؟ حمید کمی مکث کرد. انگار به فکر فرو رفته بود. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: معجزه هم یه ابزار کمکی هست. یه جور عنایت خاص خدا با توجه به حکمتش. بعضی چیزها رو ما نمیدونیم. موسی نمیدونست چرا خضر اون کشتی رو سوراخ کرد. چرا اون بچه رو کشت و چرا گنج رو زیر اون خرابه دفن کرد. ما از حکمت و مصلحت خیلی چیزها بی خبریم. فواد گفت: پس این یعنی جبر؟ یعنی ما مجبوریم و اراده ای نداریم. حمید سرش را به تایید جنباند _اراده نداریم در تولد و مرگمون. اما در بقیه ی امورات زندگی کاملا اراده و اختیار داریم. کسی مجبورمون نکرده کا خوب کنیم یا کاربد. این اختیار ماست. اما خب ما با اعمالمون میتونیم در مرگمون تاخیر یا تعجیل بندازیم . مثلا میگن صدقه، عمر رو طولانی میکنه یا چیزهای دیگه. نفسم را آه مانند بیرون دادم. از جایم بلند شدم و گفتم: کار ما از صدقه گذشته . هر لحظه باید منتظر رفتن باشیم. میخواستم در فضای پارک قدم بزنم. قبل از اینکه دور شوم گفت: تو نمیدونی همون صدقه چند ساعت یا چند روز به عمرت اضافه میکنه. برگشتم و گفتم: که چی بشه؟به عمرم اضافه بشه که چیکار کنم؟ چه امروز چه فردا چه پس فردا؟ حمید آرام بود. با طمأنينه بلند شد و گفت: نه دیگه. حالا خودمونیم جای دوری نمیره بگو ببینم فرقی نمیکنه برات یک ساعت دیرتر ، یک روز دیرتر، یا یک هفته دیرتر؟ تو همون لحظه ها کلی وقت داری برای جبران خیلی چیزها. حمید همه چیز را عجیب و غریب میدید. یا شاید وجودش سراسر امید و مثبت اندیشی بود. برای لحظه ای به حال او غبطه خوردم. چشم هایم را روی کتاب چرخاندم. ... قلم: http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
این جزء باور مسلم ماست که روز عاشورا امام حسین و یارانشون تشنه شهید شدند. مستندات ثابت و قوی داریم. کسی نمیتونه اینو زیر سوال ببره. اما راجع به حفر چاه بله چند مستند هست. یکی ممکنه با توجه به نزدیکی کربلا به رود خانه فرات و بالا بودن سطح آب، اصحاب هم از این شیوه استفاده کرده باشند. ولی این قضیه باعث شد که دشمن از این امر مطلع بشه. و از اون به شدت جلو گیری کنه!. نوشتم: آره اینجاشو خوندم. که ابن زیاد به عمر سعد نامه مینویسه که شنیدم چاه حفر کردند بر اون ها سخت بگیر . حمید نوشت: بله در جایی از تاریخ گفتن چندبار چاه حفر کردند و اونها با سنگ پرش کردند. خب البته یه نظر دیگه هم در تاریخ اومده، مثلا در مناقب اومده که :" اهل بیت امام حسین (ع) در سه شبانه روزی که از آب ممنوع بودند، گاهی برای استعمال آب غیر شرب، چاه حفر می کردند که دشمن تهدید کرد اگر اونو پر نکنی حمله میکنیم. (ممکنه آب چنین چاهایی با عمق بسیار کم مناسب نوشیدن نبوده. یا اصلا حتی اگر بوده، مجبور شدند پر کنند.) و گاهی حضرت ابوالفضل (ع) شجاعانه محاصره شریعه فرات را شکسته و آب می آوردند. در شب عاشورا، حضرت علی اکبر (ع) با 50 نفر به شریعه رفت و آب آورد ولی از صبح عاشورا دیگه ممکن نشد که آبی به حرم امام حسین (ع) برسه که هدف دشمن هم این بود که اهل بیت (ع) بر اثر شدت تشنگی از پا دربیان. به نظرت چرا؟ جوابی ندادم. این طور نوشت: "چون که از شجاعت اون ها با خبر بودن و می دونستن که اگه تشنگی بر اون ها اثر نداره، هرگز نمیتونن به اهل بیت (ع) غلبه کنن و در نهایت هم با این حربه غیر انسانی توان جسمی لشکریان امام حسین رو گرفتن و اون ها رو به شهادت رسوندند. _یعنی با نهایت نامردی. جواب داد _بله دقیقا، حالا چی شده که این کتاب این قدر برات مهم شده؟ چه جوابی داشتم که بدهم؟ خودم هم نمی دانستم چرا؟ چه کشش و نیروی عجیبی در این کتاب بود که مرا به سمت خودش جذب میکرد؟ _نمی دونم یه نیرویی خاصی انگار بهم میگه بخونش. میدونی این روزها متوجه شدم قدر خیلی چیزها رو ندونستم. _مثلا؟ _اینکه نسبت به خیلی از باورهام علم ندارم. هیچی نمیدونم. یه جورایی انگار جاهلانه دارم میرم. _مرگ و زندگی دست خداست. اما نامیدی تا لحظه ی اخر اشتباهه. _ببخشید فعلا نمیتونم. چون تمام زندگیم همینه. از همه چی بریدم. نوشت: ما آدم ها عجیبیم. تا زمانی که بلا و سختی و رنج سراغمون نیومده حواسمون به داشته هامون نیست. حواسمون به نعمت ها نیست. دقیقا وقتی سختی به ما روی آورد تازه یادمون میفته که چه چیزهای باارزشی اطرافمون بوده و بهش بی توجهی کردیم. حسب حال من بود. دقیقا مرا میگفت. لحظه به لحظه ی حال مرا از بر بود. _من باید برم آقا فرهاد. _باشه برو داداش. ممنون از اینکه هستی. وجودت منبع آرامشه. و من این آرامش را به روشنی احساس میکردم. ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
در آن شب حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پرکنند و حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند. علی اکبر ... علی اکبر! هرجا نگاه میکنی برای آب علی اکبر حاضر است. علی اکبر که بود که این قدر حسین به او اطمینان داشت؟ حضرت علی اکبر(ع)فرزند امام حسین که مادرش لیلی دختر ابی مره است، از نظر صورت زیباترین افراد و ازنظر اخلاق نیز بهترین آنها بود. از پدر اجازه خواست تا به رزم دشمنان بپردازد، حضرت به وی اجازه داد. بعد نگاهی مایوسانه به فرزند کرد و چشم به زیر افکند واشک از دیدگانش جاری شد. آن گاه انگشت سبابه خود را به سوی آسمان بلندکرد و فرمود: خدایا بر این مردم گواه باش جوانی که درظاهر و باطن و گفتار شبیه ترین مردم به رسولت بود، به سوی آنهارفت، ما هرگاه مشتاق پیامبرت بودیم، به چهره اونگاه میکردیم.. حضرت علی اکبر با رشادت تمام میجنگید. گویند اوجمع کثیری ازدشمن راکشت، جمع کشته شدگان بدست آن حضرت را حدود دویست نفر نوشته اند. مرة بن منقذ عبدی وقتی که نگاهش به حضرت‌ علی اکبر افتاد، گفت: گناه تمام عرب گردن من، اگر این جوان ازکنارم بگذرد. پدرش را به داغ او می نشانم. در این حال علی اکبر از کنارش گذشت، مره ضربه ای بر او زد، در این هنگام او دست به گردن اسبش گرفت. خون جلو چشمان اسب را گرفت و اسب او را به سوی لشکر دشمن برد . مردم دورش راگرفتند و با شمشیر فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ... قطعه قطعه اش کردند. اربا اربا ... چقدر این واژه ها را در بین مداحی ها شنیده بودم. تصورش آن قدر برایم سخت بود که ناخوداگاه قطره ای اشکی از چشمانم افتاد. علی اکبر پسر ارشد حسین بود. تمام افتخار او به علی اکبر بوده. دردناک بود سنگین! "وقتی اهل حرم خبر شهادت علی اکبر را شنیدند، ناله زنان حرم به گریه بلند شد. آن گاه جناب سیدالشهدا صفوف دشمن راشکافت، کنار بدن فرزند شهیدش آمد. گونه خود را بر گونه او گذاشت وفرمود: خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند چه جرات کردند، پس از تو خاک بر سر دنیا. وی چون در آستانه شهادت قرار گرفت، ندایش بلند شد: «یا اَبَتاه هذا جَدّی رَسُولُ اللّه ِ (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) قَدْ سَقانی بِکَاْسِهِ الْاَوْفی شَرْبَةً لا اَظْمَاُ بَعْدَها اَبَداً؛ بابا! این جدّم رسول الله است که مرا با کاسه‌ای از آب گوارا سیراب کرد که هرگز بعد از آن تشنه نخواهم شدم.» امام سریعاً به بالین علی اکبر آمد و با چشمانی اشکبار فرمود: «قَتَلَ اللّه ُ قَوْماً قَتَلُوک؛ پسرم! خداوند بکشد آنانی را که تو را کشتند.» آن گاه خم شد، صورت بر چهره خون‌آلود علی نهاد؛ «فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلی خَدِّهِ» سپس فرمود: على الدنیا بعدك العفا فقد استرحت من همّ الدنیا وغمّها وشدائدها و صرت الی روح و ریحان، وقد بقی أبوك و ما اسرع اللحوق بک. بعد تو اف بر این دنیا، براستی که راحت شدی از هم و غم و سختی ها و به سوی نعمت های بهشت میروی. به درستی که پدرت تنهاست. و چقدر نزدیک است ملحق شدن من به تو. *سن حضرت علی اکبر دقیقا مشخص نیست،برخی ۱۸ اما بیشتر به ۲۵ تا ۲۷ ،۲۸ هم اشاره کرده اند. ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
"حضرت عباس چهارمین پسر حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود که کنیه اش ابوالفضل و لقبش سقا بود و چون چهره دل آرا و طلعت زیبایی داشت، او را قمر بنی هاشم می نامیدند. وقتی که تمام اصحاب و یاران حضرت امام حسین علیه السلام شهید شدند و جز حضرت عباس و سیدالشهدا کسی نماند. نزد برادر بزرگوار خود رفت و عرض کرد: _ پدرومادرم به فدایت. اجازه بفرمایید جان خودم رافدایت کنم. حضرت اشکش جاری شد و فرمود: اول قدری آب برای کودکان تهیه کن. آن حضرت مشکی برداشت و سوی فرات رفت. درحالی که چهار هزار نفر مسلح به تیر و کمان نگهبان آب بودند. دشمنان دورش را گرفتند. حضرت خود را به قلب لشگر زد و هشتاد نفر را به خاک و خون کشید. دشمنان وقتی چنین دیدند پا به فرار نهادند. حضرت با مشک وارد آب شد. او در نهایت تشنگی بود، کفی ازآب برداشت تابنوشد، ناگاه به یاد عطش برادر افتاد. آب ننوشید و مشک را پر از آب کرد و با خود زمزمه کرد: " ای نفس بعد از حسین زندگی ارزشی ندارد، میخواهم بعد از او زنده نمانی. حسین شربت مرگ می نوشد و تو آب بیاشامی.... هیهات... هرگز دین من چنین اجازه ای به من نمیدهد و هرگز این عمل ، عمل انسان باورمند به آخرت نیست." خدای من! چقدر یک انسان می تواند وفادار، امانت دار باشد. چقدر می تواند مطیع و عاشق باشد؟ براستی عباس کیست؟ صاحب فضل و عنوان و بزرگی. مردانگی به تمام طول تاریخ این چنین ندیده ام. "هنگامی که حضرت به سوی خیام میرفت کمان داران راه را برایشان بستند و حضرت را محاصره نمودند. آن حضرت شجاعانه شمشیر میزد و می کشت. ناگاه نوفل ازرق که در جائی کمین کرده بود، از کمینگاه درآمد و با کمک "زید بن ورقاء" و حکیم بن طفیل دست راست حضرت را جدا کردند. حضرت فوری مشک را بر دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ گرفت و نبرد را ادامه داد. در این حال حکیم بن طفیل از پشت درخت خرما بیرون آمد دست چپ حضرت را نیزجدا کرد. حضرت مشک را به دندان گرفت. او می کوشید تا به خیمه گاه حضرت امام حسین برسد، که ناگاه تیری از جانب دشمن به مشک آب خورد. تمام آب روی زمین ریخت. تیر دیگری روی سینه اش نشست، آنگاه حکیم بن طفیل لعنت ا.... با عمودی آهنی بر فرق حضرت زد. در این هنگام بر زمین افتاد و گفت : ای برادرم.. ای حسین....خداحافظ....ای برادر....برادرت را دریاب.....(یا اخی ادرک اخاک) حضرت امام حسین با کمر خمیده و با دیدگان اشک بار به نزد عباس آمد و فرمود: والله انکسر ظهری..( اکنون پشتم شکست و چاره ام کم شد.) حضرت به خیام بازگشت. دخترش سکینه پیش آمد و عنان اسب پدر را گرفت و گفت: پدرم آیا از عمویم عباس خبر داری؟ حضرت‌ با چشمی اشکبار فرمود: دخترم عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رفت. اهل حرم با شنيدن این سخن فریاد زدند. "وای برادر..وای عباس..وای از کمی یار و یاور..وای از مصائب جانکاه بعد از تو" *حضرت عباس به هنگام شهادت سی و چهار ساله بودند." ***** نمی دانم از کی چشم هایم اشکی شده بود. به یاد خوابم هستم و تشنگی و آب و سقا و ... یاد شعری که در سال های قبل از کوچه، خیابان و حتی از تلویزیون میشنیدم افتادم: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / علمدار نیامد...علمدار نیامد / حسین... سقای حسین سید وسالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد... حسین! ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• @khoodneviss
امام تیر را بیرون کشید. (بسیاری نوشته اند از پشت بیرون کشید چون سه شاخه بود و کشیدن از جلو ممکن نبود.) امام دست بر جای تیر می نهاد و خون بیرون آمده را در مشت جمع میکرد و به آسمان پرتاب میکرد و مشت دیگر که پر میشد بر صورت و محاسن می کشید و می گفت: "با این صورت خضاب شده با خون، جدم رسول خدا را دیدار می کنم و قاتلان خود را یک یکی معرفی میکنم." این سنگ و تیر کار امام را تمام کردند. پس از این امام به زمین افتاد و پیادگان نزدیک شدند تا کار امام را یک سره کنند. بین شمر و ابوالجنوب(عبدالرحمان بن زیاد زهیر جعفی) درگیری و بحث پیش آمد. شمر میگفت چرا کار را تمام نمیکنی و او میگفت: خودت چرا کار را تمام نمی کنی؟ در همان لحظه عبدالله بن حسن _نوجوان امام مجتبی_ از خیمه بیرون دوید تا امام را یاری کند که با شمشیر بحر بن کعب و تیراندازی حرمله در دامان عمویش به شهادت رسید. شمر در این لحظه قصد حمله به خیمه ها کرد. امام بر زمین افتاده بود. شمر نیزه خود را در خیمه ی امام فرو برد و فریاد زد : آتش بیاورید تا خیمه و خیمه نشینان را بسوزانیم. امام با صدایی که از حنجره ی تشنه برخاست فرمود: پسر ذی الجوشن، خدایت به آتش بسوزاند ، برای سوزاندن خانواده و خیمه ام آتش می طلبی؟ در این هنگام شبث بن ربعی پیش آمد و شمر را سرزنش کرد و شمر از آتش زدن خیمه منصرف شد. گویا شمر نیزه اش را در خیمه ای فرو برد که امام سیدالساجدین در آن خیمه بود. در زمان وقوع این حادثه زینب کبری بر تل ایستاده بود یا در کنار خیمه امام نظاره‌گر صحنه بود . گویا در این موقعیت است که بنا بر زیارت ناحیه مقدسه امام نگاهش را به سمت خیمه ها چرخاند و سپس چشم از خیمه ها گرفت و این لحظه‌ای بود که شمر قصد قتل امام کرده بود. امام پس از اصابت تیر به سینه به گونه چپ بر خاک افتاده بود. سیمای مطمئن و نگاه نافذش دشمن را از کشتن باز می‌داشت حمید بن مسلم _گزارشگر سپاه عمر سعد_ می‌گوید: به خدا سوگند مرد گرفتار و مغلوبی را هرگز ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند و دلدار تر و پابرجا تر از آن بزرگوار باشد چون پیادگان بر او حمله می کردند با شمشیر به آنان حمله می‌کرد و آنان از راست و چپش می گریختند چنانچه گله گوسفند از برابر گرگی فرار کنند. بار دیگر زرعة بن شر یا صالح بن وهب (بر سر اسم اختلاف است) یک ضربه ای بر کتف چپ امام فرود آورد و آن را شکافت و پس از آن ضربه ای بر گردن امام زد که حضرت به رو بر زمین افتاد. امام بار دیگر سر بلند کرد و سنان بن انس نیزه ای بر او زد و بار دیگر امام نقش بر زمین شد. حضرت زینب در کنار خیمه یا بر روی تل ناظر صحنه بود و عمر سعد را مخاطب قرار داد و گفت: ای پسر سعد، ابا عبدالله را می کشند و تما تماشا می کنی؟ عمر سعد روی برگرداند در حالی که لشک بر گونه و محاسنش جاری بودک حضرت زینب ناامید از عمر سعد فریاد زد: اما فیکم مسلم؟ بین شما مسلمانی نیست؟ اینجا شمر به سنان گفت کار را تمام کن. سنان گفت این کار رو نمیکنم. برخی نوشته اند خولی یا سنان وارد گودال شدند اما لرزان و هراسان بازگشت. شمر وارد گودال شد ... امام از عطش زبانش را به سختی در دهان می چرخاند. شمر طعنه زنان گفت: پس ابی تراب! مگر تو باور نداری که پدرت بر حوض کوثر دوست دارانش را آب می نوشاند. صبوری کن تا از دست او آب بگیری! آن گاه شمر لعنت الله بر سینه ی امام نشست. چنگ زد و محاسن امام را فشرد. عرق بر پیشانی امام بود. در مقتل خوارزمی آمده است که امام خطاب به شمر گفت: مکر نمیدانی مت کیستم و مرا می کشی؟ شمر گفت: به خوبی تو را می شناسم. مادرت زهرا، پدرت علی مرتضی ، جدت محمد مصطفی و انتقام گیرنده ی خون تو خداست. با این همه بی پروا تو را می کشم. لحظه ی شهادت، امام این گونه زمزمه می کرد: واجّداه! وامحمدا! وابتاه! واعلیّاه! وااخاه! واحسناه!واغربتا! واعطشاه! واغوثاه! واقلة ناصراه! ااَقتل مظلوماً و جدی المصطفی واذبحُ عطشاناً وابن علی المرتضی و اترک مهتوکاً و امّی فاطمة الزهراء. نوشته اند با قطع هر عضوی با زدن هر ضربه ای، جملات بالا را می گفت.(معالی البسطین، الدّمعة الساکبه) هنگام شهادت امام زمین لرزید، تاریکی در شرق و غرب جهان پیدا شد. مردم را هراس و لرزشی فرا گرفت. خون تازه از آسمان بارید و منادی در آسمان صدا دا: به خدا کشتند، پسر امام و برادر امام، پدر ائمه، حسین بن علی را کشتند. (سرخ فام شدن آسمان، اشک ریختن آسمان و سوگواری کائنات یکی از مسائلی است که در اکثر مقاتل ذکر شده است. ) ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
امام زین العابدين را دیدم در این میان که از فشار وگرمی زنجیر خون از رگهای گردنش جاریست واین جملات را بیان می فرمود: "ای مردم بدکار باران بر شهر شما نبارد، شمایید که حرمت جدمارا در میان ما مراعات نکردید. آن هنگام که در قیامت ما و رسول خدا و شما جمع شدیم چه جوابی خواهید داشت. ما را بر کوهان های برهنه حرکت دادید آن چنان که گویی ما نبودیم که دین را در میان شما به پا کردیم. علیه ما شادمانه کف می زنید و حال آن که جمع ما را پراکنده کردید. آیا جدم رسول خدا نبود که مردم را از بیراهه ها به راه آورد؟ وای برشما..." @khoodneviss
سر سری از بعضی مطالب گذشتم.‌ ورق زدم و جلوتر رفتم. میخواستم ببینم آخرش چه میشود. با خود گفتم بقیه را سر فرصت میخوانم. کنار سطور کتاب دست نوشته ای توجهم را جلب کرد. "نارینه یعنی تو از حرّان کمتری؟ تو که معجزه ی حسین را با چشم دیده ای؟" حرّان! ماجرای حرّان چه بود؟ نگاهی به مطلب کتاب انداختم. " درطراز المذاهب جلد 2صفحه 534 آمده است: حرّان در نزدیکی حلب سوریه (در منابع دیگر از توابع ترکیه کنونی) آخرین منزلی بود که اهل بیت و سرهای شهدا را در آن مکان پیاده کردند. " یک لحظه مکث کردم و با خود گفتم: یعنی از کوفه تا سوریه این سرها را برده بودند؟ با این شکل و جلوی زن و بچه ها؟ باید برمیگشتم و از ماجرای کوفه میخواندم اما کنجکاوی مطلبی که نارینه نوشته بود، نگذاشت. با کنجکاوی آن قسمت را مطالعه کردم. "در حرّان چند نفر مس گداز مشغول به کار بودند، در این شهر صابئین و یهود منزل داشتند. دشمنان درخیمه ها سایه گرفتند. ولی فرزندان رسول خدا را درآفتاب گرم، گرسنه و تشنه نشاندند. امام زین العابدين که از شدت گرما خود را به سایه خیمه حسین بن نمیر رسانید تا قدری از گرما در امان باشد، ولی آن ستمکار همین که دانست اسیری با غُل و زنجیر به پشت خیمه اش آمده، ایشان را با تازیانه از آن جا دور کرد. صاحب روضه الاحباب مینویسد: مردی جهود که او را یحیی حرانی می نامیدند، برفراز تلی در نزدیکی شهر حرّان منزل داشت. او شنیده بود که جماعتی از بانون و کودکان اسیر را با تعدادی سر می آورند. یحیی تا ورود آنها را دید چشمش بر سر مبارک و منور فرزند مصطفی افتاد. تابش جمالش در چشم یحیی جلوه خاصی داشت در آن لحظه متوجه شد لب های مبارک میجنبد. قدری نزدیکتر آمد و گوش داد. این کلمات را شنید که میفرمود : "وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون..." یحیی وقتی این آیه را از سر بریده شنید و این نشانه بزرگ را مشاهده کرد. او را حیرتی بزرگ فرا گرفت و بدون ترس و واهمه نزد یکی از سران لشگر رفت و پرسید این سر از آن کیست؟ گفت : حسین بن علی مرتضی. پرسید نام مادرش چیست؟ گفتند : فاطمه دخترمحمدمصطفی. پرسید این اسیران کیستند؟ گفتند : فرزندان و خویشان حسین اند، یحیی بی تاب شد وشدیدا گریه کرد و گفت : خدا را شکر که مرا روشن کرد که جز در شریعت حضرت محمد (ص) قدم زدن، گمراهی همیشگی است و کیفرش آتش همیشگی است...آن گاه به دین مقدس اسلام شرفیاب شد. بعد از مسلمان شدنش میخواست به اهل بیت خوراکی برساند که دشمنان مانع شدند و او چون شیفته امام حسین علیه السلام بود و شیفتگان ترس و واهمه ای ندارند، لذا شمشیر کشید و با دشمنان جنگید.. مرحوم حاج شیخ عباس درکتاب شریف منتهی الآمال مینویسد: "یحیی عمامه خود را به علویان داد و جامه خزی داشت با هزار درهم خدمت سید سجاد علیه السلام تقدیم نمود، ولی همین که موکلین مانع شدند، اوشمشیرکشید و پنج نفر از آن ها را کشت و خود نیز کشته شد. قبرش در دروازه حران، معروف به قبر یحیی شهید است و دعا کنار قبر او مستجاب است." ****** پس یحیی حرّانی این مرد بود. نارینه او را میگفت. سوالی ذهنم را به شدت درگیر کرده بود. یعنی او مسلمان شد؟ چه معجزه ای از حسین دیده بود که این طور واله او شده است؟ نیرویی مرا وادار میکرد درجست و جوی حقیقت این کتاب و آدم هایش بگردم. به فواد پیام دادم که اگر میتواند مرا به کلیسای سرکیس ببرد. در جوابم زنگ زد و گفت : داداش عاشقیا ... فردا کلیسا باز هست. برای دعا کردن فقط یکشنبه ها میرن. مثل مسجد و حرم های ما نیست که هر وقت دلت خواست، نیاز داشتی به دعا یا دلت گرفت میتونی بری. _آها حواسم نبود. فؤاد به نکته ی ظریفی اشاره کرده بود. و من تازه متوجه بعضی تفاوت ها شده بودم. _پس لطف کن فردا بیا در جوابم گفت: داداش این اخر عمری نکنه بی دین و ایمان از دنیا بری ها. من جواب مامانت که هیچ، جواب حمید رو اون دنیا چی بدهم؟ نمیگه نتونستی این یکی رو نگه داری؟ یاد حمید افتادم. او که بود جواب خیلی از سوال هایم را می گرفتم. حوصله ی شوخی های فؤاد را نداشتم. خداحافظی کردم و برای خواندن ادامه ی مطلب برگشتم به کوفه. ورود اسرا به مجلس ابن زیاد. .... @khoodneviss https://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ابن زیاد گفت : خدا را شکر که تو را خوار کرد..عبدالله گفت : ای دشمن خدا چگونه خدا مرا ذلیل کرده است؟ سوگند بر خدا اگر چشم داشتم دنیا را بر تو تاریک می کردم. ابن زیاد گفت : عقیده ات درباره ی عثمان چیست؟ عبدالله گفت : پسر مرجانه تو را با عثمان چه کار؟ اگر خوب بود یا بد خداوند عهده دار خلق خویش است. تو از خود سوال کن و از پدر خود و از یزید و از پدر یزید. ابن زیاد متحیر از این سخنان گفت: دیگر از تو سوالی ندارم مگر آن که شربت مرگ را به تو بچشانم. عبدالله بن عفیف گفت : قبل از آن که تو متولد شوی من از خداوند خواسته بودم به دست ملعون ترین خلق با خدا کشته شوم. چون چشم های من در جهاد جمل و صفین از دست رفت، از فیض این سعادت محروم شدم، امروز دانستم که دعای قدیم من به اجابت نزدیک شده است. به فرمان ابن زیاد قتلش صادر شد و او را به دار آویختند.... ابن زیاد بعد از فرستادن اسرا به زندان کوفه و گرداندن رأس شریف امام در کوچه های کوفه، دونامه برای کسب تکلیف نوشت یکی به یزید و دیگری به عمر و بن سعید حاکم مدینه برای بشارت دادن. یزید در جواب نوشت : سرها را با اهل بیت و اموال شان روانه شام کن." دستور اجرا شد.شمر بن ذی الجوشن را با گروهی برایشان گماشت. طبری شیعی با سند خود از حارث بن وکیده نقل می‌کند که می‌گوید : "وقتی سر امام حسین(ع) را به سوی شام می بردند، من در میان کسانی بودم که سر حسین(ع) را می‌ بردند. در یکی از کوچه ها شنیدم که سوره ی کهف می خواند. باشنيدن قرائت قرآن، شگفت زده و مردد به این فکر افتادم که آیا این صدای اباعبدالله است که میشنوم در این هنگام امام علیه السلام فرمود : " پسر وکیده آیانمیدانی که ما پیشوایان الهی در نزد پروردگارمان زنده ایم." با شنیدن این سخنان به فکر افتادم که در فرصتی مناسب سر مبارک را از چنگ دشمنان برهانم. اماشنیدم سرمبارک امام فرمود : " پسر وکیده این کار برای تو شدنی نیست. این هاخون مرا ریختند که در نزد خداوند بزرگتراست، پس از این فکرت دست بردار که درآینده خواهند دانست، آن هنگامی که بندها و زنجیرها در گردن به سوی جزای خویش کشیده میشوند...!!! از کوفه تا شام در بعضی منازل وقایعی رخ داد. که متاسفانه نمیتوان به همه آن ها اشاره کرد. آن ها قبل از ورود به هر شهری خبر میدادند که شهر را زینت دهند، برخی قبول میکردند و برای اسرای اهل بیت شادی سر میدادند، و برخی به علت شیعه علی بودن مردمان شهرشان از ترس آشوب، قبول نمیکردند. @khoodneviss
ادامه ی ماجرای عسقلان _منزل سیم در این شهر تاجری بود که او را زریر خزایی می‌گفتند که در بازار به بازرگانی مشغول بود وقتی شادی مردم را دید، پرسید این خوشحالی برای چیست؟ گفتند: موضوع این است که در عراق گروهی بریزید شوریدند و با او بیعت نکردند. زریر پرسید: اینان کافرند یا مسلمان؟ گفتند: نه، سروران و برجستگان روزگار خود هستند. زریر پرسید: چرا خروج کردند ؟ گفتند: بزرگشان می گفت من پسر رسول خدا هستم و به خلافت یزید شایسته ترم. زیر نام پدر و مادرش را پرسید. گفتند: نام اوحسین، برادرش حسن و مادرش فاطمه دختر پیامبر و پدرش علی مرتضی است. همین که این سخنان را شنید دنیا و فضا در نگاهش تیره و تار و تنگ شد. خود را به اسیران نزدیک کرد .همین که چشمش به امام سجاد افتاد بلند بلند گریه کرد . امام سجاد به او فرمود: چرا گریه می کنی در حالی که تمام شهر خندان و شادمانند. زریر گفت : مولای من! من مردی غریبم و امروز به این شهر شوم آمده ام. من بازرگانم از مردم شهر علت این شادمانی را پرسیدم گفتند کسی بریزید شورش کرده است و اینک سر او را به سوی شام همراه اسیران و زنان همراهش می‌برند درحالی که فرزند پیامبر است. امام سجاد فرمود: ای بازرگان! در تو معرفت و بوی محبت اهل بیت می بینم. خدایت پاداش نیکو عنایت کند . زریر گفت آقای من! چه خدمتی از من ساخته است ؟ امام فرمود به حامل سر بگو اندکی کنار برود تا مردم این همه زنان نگاه نکنند و به تماشای سر ها مشغول شوند. زریر گفت: آقای من درخواستی و حاجتی داری؟ امام فرمود: اگر لباسی اضافه داری برسان . زریر رفت و برای همه زنان لباس و برای امام عمامه آورد . گویند در این حال که سر و صدا و شیون در بازار پیچید. درنگ کردم و شمر لعنت الله علیه را دیدم که هدایای مرا پس می گرفت. پیش رفتم و لعنت کردم و به او ضربه زدم و گام اسبش را کشیدم و گفتم : خدایت لعنت کند. این سر کیست که بر نیزه کرده و زنان و کودکان کیستند که اسیر و بر شتر بی جهاز سوار کرده ای؟ خداوند دست و پایت را قطع کند و قلب و چشمت را کور گرداند. شمر فریاد زد او را بزنید. سواران و مردم آنقدر او را زدند که بیهوش شد و به تصور اینکه کشته شده او را رها کردند. در نقل دیگر، زریر پنجاه مثقال زر و سیم به حامل سر داد تا سر را از محمل زنان دور کنند. @khoodneviss
ادامه خطبه👇 خدای را سپاس که آغاز ما را به مهربانی و نیکبختی و سعادت و پایان ما را با بخشش و شهادت و مغفرت همراه کرد» خطبه حضرت زینب از بلیغ ترین حماسی ترین و موثرترین خطبه‌های تاریخ انسانی است. آن هم از زبان زنی اسیر، داغ دیده، رنج سفر کشیده، تازیانه چشیده و طعنه ها و تمسخر ها شنیده. این خطبه ترجمان آرامش انسان الهی و توان روح های بزرگ به حقیقت رسیده است. خوف، تردید در سخن،جوزدگی، بریدگی و گسستگی در خطبه دیده نمی شود. حق همان است که این خطبه همتای خطبه های امیر مومنان علی علیه السلام قلمداد شود و تعبیر "زبان علی در کام زینب" تعبیری رسا و خوانا باشد. " ** روز یک شنبه بود که سر و کله ی فواد پیدا شد. زنگ زد و گفت: بیا داداش بریم می خوام آرزوت رو براورده کنم. با فواد سوار موتورش شدیم و راهی خیابان ها. ساعت ۱۱ بود که رسیدیم به کلیسای سرکیس در خیابان نجات الهی. درها بسته بود. در که زدیم نگهبان آن جا در را باز کرد. گفتم ببخشید اجازه هست که ما هم بیایم داخل؟ مرد که موهای کوتاهی داشت گفت: نه یکشنبه ها فقط مختص خود مسیحی هاست. میتونید روزهای دیگه بیاید. چون دارن دعا میخونند. کمی فکر کردم چه کنیم؟ فواد گفت: داداش میخوای صبر کنیم اومدن بیرون بتونی ببینیشون؟ فکر بدی نبود. با فواد منتظر ایستادیم تا مراسم دعا تمام شود. کمی بعد یکی یکی از کلیسا بیرون آمدند. نمی دانم چطور میخواستم از آن ها در مورد نارینه یا برادرش سروژ بپرسم. فواد مرتب میگفت: بابا یکیشو بگیر بپرس دیگه. اما من دست و پایم جلو نمیرفت. کتاب نارینه و عکس لای آن بیرون اوردم و نگاهش کردم. لحظه ای فکر کردم اگر نارینه واقعا مسلمان شده خب قطعا اینجا نمی آید. فکرهای جور واجور در ذهنم میچرخید. اصلا برای چه این جا بودم؟ برای تعریف کدام معجزه؟ چه دخلی به من داشت. به فواد گفتم برویم. اما او از من جدا شد. یکی از مردهای کلیسا که مشخص بود با بقیه اشنایی دارد را گرفت به حرف زدن. چند دقیقه ای بعد با همان مرد به سمتم امدند. عکس را ازدستم گرفت و گفت: ببخشید آقا ما دنبال این خانواده ایم. مرد مسیحی نگاهی به عکس کرد و گفت: آها این سروژ هست و این خواهرش. بله بله فوری پرسیدم: کجا میشه پیداشون کرد؟ مرد مسیحی که خودش را آدام معرفی کرد گفت: سروژ برق کشه. سر کوچه شون از این چادرها بهش میگن چی؟ _تکیه؟ _بله بله تکیه زدند . برای مراسم محرم .اونجا میتونید پیداش کنید. @khoodneviss
خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای. متحیر گفتم: یعنی چی؟ گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی. تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم . مسیر را برگشته بود و دقیقا از جلوی همان تکیه رد شدیم. بدون آن که بفهمم چگونه کوچه ها را به هم پیوند داد، به ساختمانی رسیدیم. خودش جلو رفت و من هم پشت سرش. زنگ واحد سه را زد و در را باز کرد. با همان لحن صمیمی گفت: بفرما دادا خوش اومدی. یااللهی گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن. نمازش که تمام شد قبل ازآن که سلامی بگویم، سرژیک کلامم را برید و گفت: خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی. زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیر کرده بود که او گفت:سلام پسرم و بی درنگ گفتم: سلام مادر جان، التماس دعا… متعجب سرژیک را نگاه میکردم. وقتی تحیرم را دید گفت:سروژ برادر منه، فرهاد. همون عکسی که توی دستت بود. و اون کتاب هم متعلق به خواهرم هست. نارینه دقایقی گذشت تا بفهمم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده. کمی بعد درِ یکی از اتاق ها باز شد و دختری با چادر نماز از ان بیرون آمد. آرام سلام کرد. سرژیک گفت: این نارینه است. البته الان دیگه زینبه. تو خونه صداش میزنیم زینب. نگاهم میان سرژیک، خانم هاراطونیان، نه! فاطمه خانم و نارینه ای که حالا زینب شده بود میچرخید. دچار شوک عجیبی شدم. بدتر از همه تطابق چهره ی نارینه با خوابی که دیده بودم، حالم را دگرگون کرد. بی مقدمه گفتم: من شما رو توی خواب دیدم. همه با تعجب نگاهم میکردند. کتاب را روی میز گذاشتم و گفتم: این کتاب خیلی اتفاقی به من رسید. نمیدونم از کجا؟ نمیدونم کی؟ و نوشته هاش خیلی منو بهم ریخت. شما توی کتاب چیزهایی نوشتید که ذهن منو به چالش کشید. اصلا ... تپش قلبم بالا رفته بود. سرم را پایین انداختم که سرژیک گفت: نارینه یه لیوان اب بیار. مادرش گفت: صبرکن مادر براش شربت درست کن. فکر کنم فشارش افتاده. @khoodneviss
همون شب منم کنار مامان شهادتین رو گفتم. پرسیدم : خب حال سروژ چطور بود؟ یعنی حالش کامل خوب شد؟ فاطمه خانم گفت: سروژ از آی سی یو به سی سی یو منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلک هاش رو باز می کرد و می بست. با سرعت به خونه اومدم و وسایل تهیه شله زرد و خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابون به اون خیابون رفتم و در راه بازگشت فقط دعا می کردم. با اذان صبح کار پخت شله زرد و شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز، اونو بین همسایه ها و تکیه محل پخش کردم، بقیه نمی دونستن. وقتی دوستای سروژ متوجه شدن که اون به هوش اومده با چه سرعتی خودشون رو به بیمارستان رسوندند. اما حیف که پزشکا اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از 100 نفر از اهالی محل در بیمارستان بودن. و حتی پزشکا از من سوال می کردند که اینها برای پسر شما اومدند؟ و من فقط اشک می ریختم، اون قدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم! یادم به آن جوان در کما و مادرش افتاد. _ وقتی سروژ به هوش اومد، اون خانم مادر علی اسمش چی بود؟ _مرضیه خانم _بله مرضیه خانم چه حسی داشت؟ – اون اون جا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی)ازدنیا رفت واونو تنها گذاشت و فقط می دونم که مرضیه خانم جسد علی رو برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد. اون قدر اون شب ها در کنار هم ونزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی از او نگرفتم، هر دو فکر می کردیم که به این زودی ها فرزندامون به هوش نمیان و قراره تا مدت زیادی در فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم. به همین دلیل اصلا به فکرمون نرسید تا تلفنی از هم بگیریم. همه ساکت شده بودند. شاید هم به من مجال فکرکردن و نفس کشیدن می دادند. ناگهان پرسیدم : چرا اسم «فاطمه» رو برای خودتون انتخاب کردید؟ گفت: من مادری بودم که فرزندم و از امام حسین(علیه السلام) می خواستم که مادرش حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ. _این واقعه کی اتفاق افتاد؟ _۴ سال قبل گفتم: و حالا بعد ازچهار سال… گفت: ایمان در هر دین و مرامی اگر واقعی باشه معجزه می کنه اما امروز من می تونم بگم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی رو برای آرامش روح و روان انسان فراهم می کنه. البته اگر انسان ها قدر خودشون و این دین رو بدونند. _______________________ *توجه: داستان شفا گرفتن سروژ هاراطونیان و مسلمان شدن مادرش که در این داستان گفته شد، یک ماجرای واقعی است. به نقل از آقای "امین خرمی"، انجمن رهیافته . و بنده نیز داستان نارینه را از آن بهره گرفتم. @khoodneviss
وقتی میگن آزادی پوشش که نتیجه اش صرفا روسری برداشتن نیست. وقتی میگیم فِ، ملت تا فرحزادشو میرن. بذارید یه مثال بزنم. شما مثلا یه دختر دارید آیا به دخترتون اجازه میدید با پسری دوست بشه با این تفکر که خودش میتونه مراقب خودش باشه؟ این یعنی ما بگیم تو جامعه هر کس هرجوری دلش خواست بپوشه و بگرده، بقیه هم مواظب باشن. میشه این طوری زندگی کرد؟ این جا دیگر نگاهم به او نبود. او را کنار زده بودم مثل تمام مردهای دیگر که از آن ها فراری بودم. _ در یک جمله حرفامو جمع کنم. مفسده این کار خیلی زیاده. اون هایی که دنبالِ رو سبکِ زندگیِ غربی هستن این نظر رو دارند. به آمارهای غرب نگاه کنید در بحث خانواده چقدر موفق بوده‌اند؟ ابتذال جنسی در غرب چقدر زیاد است؟ فتانه گفت : چرا راه دور بریم همین ایران خودمون، تا دلتون بخواد فحشا هست. هر روز یه اتفاق تازه. _نه دیگه سیاه نمایی نکنیم. کمی واقع بین باشیم. بله در ایران هم متاسفانه وجود داره ولی قطعا به اندازه غرب نیست. چون چارچوب خانوادگی بیشتر رعایت میشه، چون دین مانعی هست بر سر امیال بشر. چون خانواده ها حریم دارن. البته اگر جلوشون رو نگیریم همین هم از دست میره. ادامه ی رمان را از این کانال بخوانید👇👇 ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچه‌خاطرات) را دارد. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژه‌ی محرم داستان کوتاه _ قلم داستانی: •┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈•• با صدای زنگ تلفن از خواب می‌پرم. بازهم سر درد. بدنم خیس عرق شده. مثل شب های قبل. نگاهی به گوشی می‌اندازم، فؤاد است. پتو را کنار می‌زنم. دنبال لیوان آب می‌گردم. مادر مثل همیشه پارچ آب و قرص ها را کنار میزم گذاشته است. فکر می‌کنم اگرنخورم چه می شود؟ چه بهتر؟ زودتر کارم تمام می‌شود. راحت میشوم از شر تمام دردهای عالم . رویم را برمی‌گردانم. کاش می‌شد همه شان را باهم فرو می‌دادم تا زودتر تمام شود کابوس تلخ زندگی پوچم. برای چندین بار است که فؤاد زنگ می‌زند. به سختی جوابش را می‌دهم _چیه؟ چته هی پشت سر هم زنگ میزنی. ول کن نیستی ها _سلام فرهاد. مزاحمت شدم؟ اه خواب بودی؟ ببخشید شرمنده داداش. _بگو چی کارم داری؟ _اوه اوه از اون حالت هاست که جرات نمیکنم حرف بزنم. هیچی هدف اذیت کردنت بود و بس. از جایم نیم‌ خیز می‌شوم. _یعنی اگر برای مزاحمت زنگ زدی که میام پوستتو میکنم. فؤاد از آن طرف خط صدایش را بلند می‌کند. _نه بخدا ...شوخی کردم داداش. ببین ما امشب با بچه ها دورهم جمع شدیم گفتم به تو هم بگم بیای. با بیحالی می‌گویم: حوصله ندارم. حالم خوب نیست. با لحن کش داری جواب می‌دهد: ببین تو بیا من حالتو می‌سازم. پوزخند می‌زنم: _لابد با اون دوستای عتیقه ات. حق به جانب صدایش را بالا می‌برد. _هی! گفته باشم پشت سر دوستای من حرف نزن ها. می‌خندد _فرهاد یه عتیقه ی دیگه به جمع مون اضافه شده فقط باید بیای ببینیش. سرم را به تأسف تکان می‌دهم. _حالا کجا هستید؟ _تو کاریت نباشه من میام دنبالت. فقط لطفا میخوای ترک موتور بشینی یه لباس بیشتر تنت کن. آ قربونت بشم. سرم را روی زانوهایم می‌گذارم: مثلا تابستونه ها _نه تو رو خدا من حوصله ی تلفن های مادرت رو ندارم. بنده خدا حق داره نگرانت میشه. اگرچه بادمجون بم آفت نداره با شنیدن اسم مادر می گویم: باشه باشه _بعد مغرب طرفای ساعت ۹ آماده باش. میام دنبالت. نگاهم به داروهایم است. یکی از قرص ها را به دهان می‌گذارم و رویش هم لیوان آب را پایین می‌دهم. نمیدانم چرا آن ها می‌خورم؟ دارم ادامه می‌دهم به امید چه؟ به امید بهبودی؟ هه ! چه خیال باطلی. نگاهم سمت کتاب روی میز می‌رود. نمی دانم آن کتاب چه دارد که مرا به سمت خودش جذب می‌کند. شاید هم بخاطر عکسی است که میان آن کتاب به من چشمک می‌زند و باورهایم را به بازی گرفته است. دوباره به عکس نگاه می‌کنم. یک دختر و یک پسر. دختر با پرچم یاحسین کنار بستر پسرجوان که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا آورده، ایستاده است. حجاب دختر برایم عجیب است. یعنی او نارنینه است؟ تا اینجا فهمیده بودم نارینه مسیحی است اما در این‌ عکس حجابش به مسیحی ها نمی‌خورد. شاید هم یک مسیحی معتقد بود. قطعا کاتولیک ! جوان که سیم های زیادی بالای سرش وصل بود با سرمی‌ در دست و پیشانی باندپیچی شده به عکس لبخند می‌زد. پشت عکس را نگاه می‌کنم. "معجزه وجود دارد. من مسیح را در حسین دیدم. حسین علیه السلام، برادر عزیزم سروژ را به ما برگرداند. در شب عاشورا " معجزه ؟ پوفی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: ما که چیزی ندیدیم. کتاب را می‌بندم اما نمی دانم چرا سرنوشت این قافله برایم جالب آمده است. من که شیعه زاده بودم چرا از این ماجرای هرساله خبر نداشتم. سوال های زیادی در ذهنم می‌چرخید. به یک باره آن را باز می‌کنم. ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت کرده بودند اکنون همان مردم..) وقتی چنین شجاعتی از ایشان دیدند برفراز بامها آمده به آن حضرت سنگ میزدند. و بعضی هم دسته های نی را آتش زده روی نائب امام می‌ریختند..." " مسلم مثل شیر میجنگید درکتاب ناسخ التواریخ آمده او 180 نفر را کشت. ابن زیاد500 تن دیگر را فرستاد که باز گروه زیادی بدست توانای جناب مسلم کشته شدند و عده ای هم فرار کردند وقتی باز هم اشعث از ابن زیاد استمداد کردند او به خشم آمد و گفت: یک نفر،یک تنه جماعتی ازشما را به خاک وخون آغشته کرده است؟! محمدبن اشعث پاسخ داد : گمان میکنی مرا به جنگ بقالی ازبقال های کوفه یا زارعی از زارعین فرستاده ای؟ مگرنمیدانی مرا به جنگ شیری فرستاده ای که شمشیرش برنده است؟ بار دیگر 500تن فرستاد و دستور داد که چاره ای جز این نیست به مسلم امان بده،. آن ها به حضرت حمله کردند جناب مسلم این بار نیز باحمله خود آنها را فراری داد. اشعث فریاد زد: ای مسلم امیر تورا امان داد. حضرت فرمود: ازشما نزدمن امان نیست.. بعضی ها نوشته اند : درچنین حالتی هم که ازفراز بامها برسرش سنگ وآتش میریختند، خود را به کناری کشید و فرمود: _چرا سنگم میزنید؟ من نه کافرم درحالی که من از خانواده پیامبران و نیکانم، آیاحق رسول خدا را در مورد فرزندانش رعایت نمیکنید؟؟ درهمین اثنا مردی گودالی کند و روی آن راپوشاند و برمسلم حمله کردند. مسلم در پی حمله به او ناگهان به گودال افتاد که در این زمان به دورگودال حلقه زده و با نیش نیزه ها به آزار و اذیت وی پرداختند. محمدبن اشعث، شمشیری برچهره اش فرودآورد که برخی از دندانهای حضرت ریخت. سپس اورا به اسارت بردند. وقتی به قصر رسیدند آن حضرت آب خواست پس از مدتی که برایش آب آوردند، حضرت وقتی خواست از آب بیاشامد جام ازخون دهانش خونین شد. دفعه دوم آب خواست همچنان شد و دفعه سوم دندانش درقدح افتاد و گفت : "خداراشکر اگر از این آب نصیبی داشتم، مینوشیدم. آنگاه نشست وتکیه به دیوار داد و گریه کرد. شخصی بنام عبیدا...بن عباس گفت: کاری که توکردی، نتیجه اش همین است. حضرت فرمود: سوگند به خدا برخویشتن گریه نمیکنم. برای جماعتی گریه میکنم که به اینجامی آیند. من برحسین و فرزندان حسین علیه السلام گریه میکنم... آنگاه ابن زیاد به "بکر بن حمران احمری" دستورداد که مسلم رابکشد. اوجناب مسلم را برفراز قصر برد حضرت در بین راه تسبیح تهلیل میگفت و استغفارمیکرد. برفراز بام که رسیدند : فرمود مرا واگذارید تادو رکعت نماز بخوانم . پس از نماز قدری اشک ریخت و دربی وفائی کوفی ها اشعاری خواند وخطاب به خدا گفت: خدایاحکم کن درمیان ما وجماعتی که ما را فریب دادند وبه ما دروغ گفتند و خوارمان کردند و کشتند.. "بکربن حمران" شمشیر کشید و حضرت رابه شهادت رساند..." •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• سرم را روی میز می‌گذارم. پس ماجرای آمدن حسین به کربلا از این قرار بود. من فکر می‌کردم حسین خودش خواسته که بیاید بدون توجه به مقبولیت مردم . یعنی حسین با نامردی و فریب و مکر دشمنانش وارد کربلا شد؟ این که نهایت نامردی بود. ساعت روی دیوار را نگاه می‌کنم. کم کم دارد دیر می‌شود. کتاب را می‌بندم و از اتاق بیرون می‌روم. ... قلم: http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
حمید ادامه داد: قران نه اغراق میکنه و نه افسانه رو میگه . قول خدا عین حق هست.دروغ هم نمیگه این آیه میگه هرکی از دنیا رفته بخاطر خدا،در راه خدا یعنی شهید شده باشه اصلا نمرده. بلکه زنده است. شاید در نگاه اول ما اینو متوجه نشیم یعنی چی؟ یه معنیش اینه که اصلا پیش مُرده های عادی نیستن. یه معنیش اینه که میتونن در دنیا دست گیری کنند. رفت وامد کنند با چشم دل خیلی ها اون هارو ببینن. حالا شهادت امام حسین هم همینه. مقامی بوده که فقط و فقط لایق خود امام هست. یعنی خدا میخواسته امام حسین به او درجه ی والای شهادت برسه. اون هم به اون شکلش که نصیب هیچکس نمیشه. اما این رو باید خود امام بخواد. یعنی چی؟ یعنی امام حسین باید در مقابل ظلم و جور بایسته تا شهید بشه! و اِلا که میشه خودکشی، که همین جوری بری خودت رو به کشتن بدی. پس تفاوت خودکشی با شهادت از زمین هست تا آسمون. فواد پرسید: خب حالا چرا زن و بچه اش رو ببره با اون طرز فجیع اذیت شن. حمید نفسش را آه مانند بیرون داد. _بعضی چیزها حکمتش رو خدا میدونه فقط.‌ ممکنه یه دلیلش این بوده که مردم بدونن ظلم یزید تا چه حد هست که از زن و بچه هم نمی گذره. یه دلیلش هم این بود که این مفاهیم قشنگ و ماندگار و هدف امام حسین به روشنی برای بعدها و سال های بعد به نحو احسن منتقل بشه. یه دلیلش هم سهیم بودن زن ها و خانواده ی امام حسین در این امر مهم هست. اگر شهید نشدند اما ثواب شهید رو ببرند. یعنی اسیر بشن و ... کیوان گفت: آیا خدا نمیتونست یا قادر نبود جلوشو بگیره؟ حمید گفت: چرا هم قادر بود و هم میتونست. اما اونجا دیگه اراده ی غیر طبیعی دخیل می‌شد. دنیا باید سیر طبیعیش رو می‌رفت. مگه در تاریخ نیومده که طوایف جن هم میان به کمک امام حسین ولی امام قبول نمیکنه. چون همه چیز باید در بستر طبیعی رخ بده. الان مگه خدا قادر نیست که مارو شفا بده؟ همه سر تا پا گوش بودیم. _قادر هست یا نیست؟ به زبان آمدم: _اگه خدا عادله و مهربون باید شفا بده. چون آیه ی قران اینه "یا من اسمه دواء و ذکره شفاء" حمید در حالی که چهار زانو نشسته بود به جلو خم شد. _نه دیگه مخلوط نکن همه چیز رو باهم. شلم شوربا نیست. اگر اینجوری هست که خدا باید همه ی بیمارها رو شفا بده، پس باید هیچکس نمیره. هیچکس تصادف نکنه، هیچ کس هیچ بلایی سرش نیاد. یاد معجزه افتادم. همانی که نارنینه گفته بود. _پس معجزه چیه؟ چرا بعضی ها معجزه رو می‌بینن؟ حمید کمی مکث کرد. انگار به فکر فرو رفته بود. سپس سرش را بالا گرفت و گفت: معجزه هم یه ابزار کمکی هست. یه جور عنایت خاص خدا با توجه به حکمتش. بعضی چیزها رو ما نمیدونیم. قصه حضرت موسی را احتمالا شنیدید. موسی نمی‌دونست چرا خضر اون کشتی رو سوراخ کرد. چرا اون بچه رو کشت و چرا گنج رو زیر اون خرابه دفن کرد. ما از حکمت و مصلحت خیلی چیزها بی خبریم. فواد گفت: پس این یعنی جبر؟ یعنی ما مجبوریم و اراده ای نداریم. حمید سرش را به تایید جنباند _اراده نداریم در تولد و مرگمون. اما در بقیه ی امورات زندگی کاملا اراده و اختیار داریم. کسی مجبورمون نکرده کا خوب کنیم یا کاربد. این اختیار ماست. اما خب ما با اعمالمون میتونیم در مرگمون تاخیر یا تعجیل کنیم. مثلا میگن صدقه، عمر رو طولانی می‌کنه یا چیزهای دیگه. نفسم را عمیق بیرون دادم. از جایم بلند شدم و گفتم: کار ما از صدقه گذشته. هر لحظه باید منتظر رفتن باشیم. می‌خواستم در فضای پارک قدم بزنم. قبل از اینکه دور شوم گفت: تو نمیدونی همون صدقه چند ساعت یا چند روز به عمرت اضافه می‌کنه. برگشتم و گفتم: که چی بشه؟ به عمرم اضافه بشه که چیکار کنم؟ چه امروز چه فردا چه پس فردا؟ حمید آرام بود. با طمأنينه بلند شد و گفت: نه دیگه. حالا خودمونیم جای دوری نمیره بگو ببینم فرقی نمیکنه برات یک ساعت دیرتر، یک روز دیرتر، یا یک هفته دیرتر؟ تو همون لحظه ها کلی وقت داری برای جبران خیلی چیزها. حمید همه چیز را عجیب و غریب می‌دید. یا شاید وجودش سراسر امید و مثبت اندیشی بود. برای لحظه ای به حال او غبطه خوردم. چشم هایم را روی کتاب چرخاندم. ... قلم: http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
در آن شب حضرت دستور داد دور خیمه ها گودالی کنده و آن را از هیزم پرکنند و حضرت علی اکبر را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد تا آب بیاورند. علی اکبر ... علی اکبر! هرجا نگاه میکنی برای آب علی اکبر حاضر است. علی اکبر که بود که این قدر حسین به او اطمینان داشت؟ حضرت علی اکبر(ع)فرزند امام حسین که مادرش لیلی دختر ابی مره است، از نظر صورت زیباترین افراد و ازنظر اخلاق نیز بهترین آنها بود. از پدر اجازه خواست تا به رزم دشمنان بپردازد، حضرت به وی اجازه داد. بعد نگاهی مایوسانه به فرزند کرد و چشم به زیر افکند واشک از دیدگانش جاری شد. آن گاه انگشت سبابه خود را به سوی آسمان بلندکرد و فرمود: خدایا بر این مردم گواه باش جوانی که درظاهر و باطن و گفتار شبیه ترین مردم به رسولت بود، به سوی آنهارفت، ما هرگاه مشتاق پیامبرت بودیم، به چهره اونگاه میکردیم.. حضرت علی اکبر با رشادت تمام میجنگید. گویند اوجمع کثیری ازدشمن راکشت، جمع کشته شدگان بدست آن حضرت را حدود دویست نفر نوشته اند. مرة بن منقذ عبدی وقتی که نگاهش به حضرت‌ علی اکبر افتاد، گفت: گناه تمام عرب گردن من، اگر این جوان ازکنارم بگذرد. پدرش را به داغ او می نشانم. در این حال علی اکبر از کنارش گذشت، مره ضربه ای بر او زد، در این هنگام او دست به گردن اسبش گرفت. خون جلو چشمان اسب را گرفت و اسب او را به سوی لشکر دشمن برد . مردم دورش راگرفتند و با شمشیر فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ... قطعه قطعه اش کردند. "وقتی اهل حرم خبر شهادت علی اکبر را شنیدند، ناله زنان حرم به گریه بلند شد. آن گاه جناب سیدالشهدا صفوف دشمن را شکافت، کنار بدن فرزند شهیدش آمد. گونه خود را بر گونه او گذاشت و فرمود: "خدا بکشد کسانی را که تو را کشتند چه جرات کردند، پس از تو خاک بر سر دنیا." وی چون در آستانه شهادت قرار گرفت، ندایش بلند شد: «یا اَبَتاه هذا جَدّی رَسُولُ اللّه ِ (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) قَدْ سَقانی بِکَاْسِهِ الْاَوْفی شَرْبَةً لا اَظْمَاُ بَعْدَها اَبَداً؛ بابا! این جدّم رسول الله است که مرا با کاسه‌ای از آب گوارا سیراب کرد که هرگز بعد از آن تشنه نخواهم شدم.» امام سریعاً به بالین علی اکبر آمد و با چشمانی اشکبار فرمود: «قَتَلَ اللّه ُ قَوْماً قَتَلُوک؛ پسرم! خداوند بکشد آنانی را که تو را کشتند.» آن گاه خم شد، صورت بر چهره خون‌آلود علی نهاد؛ «فَوَضَعَ خَدَّهُ عَلی خَدِّهِ» سپس فرمود: على الدنیا بعدك العفا فقد استرحت من همّ الدنیا وغمّها وشدائدها و صرت الی روح و ریحان، وقد بقی أبوك و ما اسرع اللحوق بک. "بعد تو اف بر این دنیا، براستی که راحت شدی از هم و غم و سختی ها و به سوی نعمت های بهشت میروی. به درستی که پدرت تنهاست. و چقدر نزدیک است ملحق شدن من به تو." *سن حضرت علی اکبر دقیقا مشخص نیست، در تاریخ 18،23، 25 یا 27 گفته اند. ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• @khoodneviss2
"حضرت عباس چهارمین پسر حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود که کنیه اش ابوالفضل و لقبش سقا بود و چون چهره دل آرا و طلعت زیبایی داشت، او را قمر بنی هاشم می نامیدند. وقتی که تمام اصحاب و یاران حضرت امام حسین علیه السلام شهید شدند و جز حضرت عباس و سیدالشهدا کسی نماند. نزد برادر بزرگوار خود رفت و عرض کرد: _ پدرومادرم به فدایت. اجازه بفرمایید جان خودم رافدایت کنم. حضرت اشکش جاری شد و فرمود: اول قدری آب برای کودکان تهیه کن. آن حضرت مشکی برداشت و سوی فرات رفت. درحالی که چهار هزار نفر مسلح به تیر و کمان نگهبان آب بودند. دشمنان دورش را گرفتند. حضرت خود را به قلب لشگر زد و هشتاد نفر را به خاک و خون کشید. دشمنان وقتی چنین دیدند پا به فرار نهادند. حضرت با مشک وارد آب شد. او در نهایت تشنگی بود، کفی ازآب برداشت تابنوشد، ناگاه به یاد عطش برادر افتاد. آب ننوشید و مشک را پر از آب کرد و با خود زمزمه کرد: " ای نفس بعد از حسین زندگی ارزشی ندارد، میخواهم بعد از او زنده نمانی. حسین شربت مرگ می نوشد و تو آب بیاشامی.... هیهات... هرگز دین من چنین اجازه ای به من نمیدهد و هرگز این عمل ، عمل انسان باورمند به آخرت نیست." خدای من! چقدر یک انسان می تواند وفادار، امانت دار باشد. چقدر می تواند مطیع و عاشق باشد؟ براستی عباس کیست؟ صاحب فضل و عنوان و بزرگی. مردانگی به تمام طول تاریخ این چنین ندیده ام. "هنگامی که حضرت به سوی خیام میرفت کمان داران راه را برایشان بستند و حضرت را محاصره نمودند. آن حضرت شجاعانه شمشیر میزد و می کشت. ناگاه نوفل ازرق که در جائی کمین کرده بود، از کمینگاه درآمد و با کمک "زید بن ورقاء" و حکیم بن طفیل دست راست حضرت را جدا کردند. حضرت فوری مشک را بر دوش چپ خود افکند و شمشیر به دست چپ گرفت و نبرد را ادامه داد. در این حال حکیم بن طفیل از پشت درخت خرما بیرون آمد دست چپ حضرت را نیزجدا کرد. حضرت مشک را به دندان گرفت. او می کوشید تا به خیمه گاه حضرت امام حسین برسد، که ناگاه تیری از جانب دشمن به مشک آب خورد. تمام آب روی زمین ریخت. تیر دیگری روی سینه اش نشست، آنگاه حکیم بن طفیل لعنت ا.... با عمودی آهنی بر فرق حضرت زد. در این هنگام بر زمین افتاد و گفت : ای برادرم.. ای حسین....خداحافظ....ای برادر....برادرت را دریاب.....(یا اخی ادرک اخاک) حضرت امام حسین با کمر خمیده و با دیدگان اشک بار به نزد عباس آمد و فرمود: والله انکسر ظهری..( اکنون پشتم شکست و چاره ام کم شد.) حضرت به خیام بازگشت. دخترش سکینه پیش آمد و عنان اسب پدر را گرفت و گفت: پدرم آیا از عمویم عباس خبر داری؟ حضرت‌ با چشمی اشکبار فرمود: دخترم عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رفت. اهل حرم با شنيدن این سخن فریاد زدند. "وای برادر..وای عباس..وای از کمی یار و یاور..وای از مصائب جانکاه بعد از تو" *حضرت عباس به هنگام شهادت سی و چهار ساله بودند." ***** نمی دانم از کی چشم هایم اشکی شده بود. به یاد خوابم هستم و تشنگی و آب و سقا و ... یاد شعری که در سال های قبل از کوچه، خیابان و حتی از تلویزیون میشنیدم افتادم: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / ای اهل حرم میر و علمدار نیامد / علمدار نیامد...علمدار نیامد / حسین... سقای حسین سید وسالار نیامد/ علمدار نیامد، علمدار نیامد... حسین! ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• @khoodneviss
امام تیر را بیرون کشید. (بسیاری نوشته اند از پشت بیرون کشید چون سه شاخه بود و کشیدن از جلو ممکن نبود.) امام دست بر جای تیر می نهاد و خون بیرون آمده را در مشت جمع می‌کرد و به آسمان پرتاب می‌کرد و مشت دیگر که پر می‌شد بر صورت و محاسن می کشید و می گفت: "با این صورت خضاب شده با خون، جدم رسول خدا را دیدار می کنم و قاتلان خود را یک یکی معرفی می‌کنم." این سنگ و تیر کار امام را تمام کردند. پس از این امام به زمین افتاد و پیادگان نزدیک شدند تا کار امام را یک سره کنند. بین شمر و ابوالجنوب(عبدالرحمان بن زیاد زهیر جعفی) درگیری و بحث پیش آمد. شمر می‌گفت چرا کار را تمام نمی‌کنی و او میگفت: خودت چرا کار را تمام نمی کنی؟ در همان لحظه عبدالله بن حسن _نوجوان امام مجتبی_ از خیمه بیرون دوید تا امام را یاری کند که با شمشیر بحر بن کعب و تیراندازی حرمله در دامان عمویش به شهادت رسید. شمر در این لحظه قصد حمله به خیمه ها کرد. امام بر زمین افتاده بود. شمر نیزه خود را در خیمه ی امام فرو برد و فریاد زد : آتش بیاورید تا خیمه و خیمه نشینان را بسوزانیم. امام با صدایی که از حنجره ی تشنه برخاست فرمود: پسر ذی الجوشن، خدایت به آتش بسوزاند، برای سوزاندن خانواده و خیمه ام آتش می طلبی؟ در این هنگام شبث بن ربعی پیش آمد و شمر را سرزنش کرد و شمر از آتش زدن خیمه منصرف شد. گویا شمر نیزه اش را در خیمه ای فرو برد که امام سیدالساجدین در آن خیمه بود. در زمان وقوع این حادثه زینب کبری بر تل ایستاده بود یا در کنار خیمه امام نظاره‌گر صحنه بود. گویا در این موقعیت است که بنا بر زیارت ناحیه مقدسه امام نگاهش را به سمت خیمه ها چرخاند و سپس چشم از خیمه ها گرفت و این لحظه‌ای بود که شمر قصد قتل امام کرده بود. امام پس از اصابت تیر به سینه به گونه چپ بر خاک افتاده بود. سیمای مطمئن و نگاه نافذش دشمن را از کشتن باز می‌داشت. حمید بن مسلم _گزارشگر سپاه عمر سعد_ می‌گوید: به خدا سوگند مرد گرفتار و مغلوبی را هرگز ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند و دلدار تر و پابرجا تر از آن بزرگوار باشد چون پیادگان بر او حمله می کردند با شمشیر به آنان حمله می‌کرد و آنان از راست و چپش می گریختند چنانچه گله گوسفند از برابر گرگی فرار کنند. بار دیگر زرعة بن شر یا صالح بن وهب (بر سر اسم اختلاف است) یک ضربه ای بر کتف چپ امام فرود آورد و آن را شکافت و پس از آن ضربه ای بر گردن امام زد که حضرت به رو بر زمین افتاد. امام بار دیگر سر بلند کرد و سنان بن انس نیزه ای بر گلوی مبارک زد و بار دیگر امام نقش بر زمین شد. حضرت زینب در کنار خیمه یا بر روی تل ناظر صحنه بود و عمر سعد را مخاطب قرار داد و گفت: ای پسر سعد، ابا عبدالله را می کشند و تو تماشا می کنی؟ عمر سعد روی برگرداند در حالی که لشک بر گونه و محاسنش جاری بود، حضرت زینب ناامید از عمر سعد فریاد زد: اما فیکم مسلم؟ بین شما مسلمانی نیست؟ اینجا شمر به سنان گفت: کار را تمام کن. (اختلاف است که سنان یا شمر این کار را کرده است. ) بنابرقولی سنان گفت: این کار رو نمی‌کنم. برخی نوشته اند خولی یا سنان وارد گودال شدند اما لرزان و هراسان بازگشتند. شمر وارد گودال شد ... امام از عطش زبانش را به سختی در دهان می چرخاند. شمر طعنه زنان گفت: پس ابی تراب! مگر تو باور نداری که پدرت بر حوض کوثر دوست دارانش را آب می نوشاند. صبوری کن تا از دست او آب بگیری! آن گاه شمر لعنت الله بر سینه ی امام نشست. چنگ زد و محاسن امام را فشرد. عرق بر پیشانی امام بود. در مقتل خوارزمی آمده است که امام خطاب به شمر گفت: مگر نمیدانی من کیستم و مرا می کشی؟ شمر گفت: به خوبی تو را می شناسم. مادرت زهرا، پدرت علی مرتضی ، جدت محمد مصطفی و انتقام گیرنده ی خون تو خداست. با این همه بی پروا تو را می کشم. لحظه ی شهادت، امام این گونه زمزمه می کرد: واجّداه! وامحمدا! وابتاه! واعلیّاه! وااخاه! واحسناه! واغربتا! واعطشاه! واغوثاه! واقلة ناصراه! ااَقتل مظلوماً و جدی المصطفی واذبحُ عطشاناً وابن علی المرتضی و اترک مهتوکاً و امّی فاطمة الزهراء. نوشته اند با قطع هر عضوی با زدن هر ضربه ای، جملات بالا را می گفت.(معالی البسطین، الدّمعة الساکبه) 😭😭😭 هنگام شهادت امام زمین لرزید، تاریکی در شرق و غرب جهان پیدا شد. مردم را هراس و لرزشی فرا گرفت. خون تازه از آسمان بارید و منادی در آسمان صدا داد: به خدا کشتند، پسر امام و برادر امام، پدر ائمه، حسین بن علی را کشتند. (سرخ فام شدن آسمان، اشک ریختن آسمان و سوگواری کائنات یکی از مسائلی است که در اکثر مقاتل ذکر شده است. ) ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• @khoodneviss2
امام تیر را بیرون کشید. (بسیاری نوشته اند از پشت بیرون کشید چون سه شاخه بود و کشیدن از جلو ممکن نبود.) امام دست بر جای تیر می نهاد و خون بیرون آمده را در مشت جمع میکرد و به آسمان پرتاب میکرد و مشت دیگر که پر میشد بر صورت و محاسن می کشید و می گفت: "با این صورت خضاب شده با خون، جدم رسول خدا را دیدار می کنم و قاتلان خود را یک یکی معرفی میکنم." این سنگ و تیر کار امام را تمام کردند. پس از این امام به زمین افتاد و پیادگان نزدیک شدند تا کار امام را یک سره کنند. بین شمر و ابوالجنوب(عبدالرحمان بن زیاد زهیر جعفی) درگیری و بحث پیش آمد. شمر میگفت چرا کار را تمام نمیکنی و او میگفت: خودت چرا کار را تمام نمی کنی؟ در همان لحظه عبدالله بن حسن _نوجوان امام مجتبی_ از خیمه بیرون دوید تا امام را یاری کند که با شمشیر بحر بن کعب و تیراندازی حرمله در دامان عمویش به شهادت رسید. شمر در این لحظه قصد حمله به خیمه ها کرد. امام بر زمین افتاده بود. شمر نیزه خود را در خیمه ی امام فرو برد و فریاد زد : آتش بیاورید تا خیمه و خیمه نشینان را بسوزانیم. امام با صدایی که از حنجره ی تشنه برخاست فرمود: پسر ذی الجوشن، خدایت به آتش بسوزاند ، برای سوزاندن خانواده و خیمه ام آتش می طلبی؟ در این هنگام شبث بن ربعی پیش آمد و شمر را سرزنش کرد و شمر از آتش زدن خیمه منصرف شد. گویا شمر نیزه اش را در خیمه ای فرو برد که امام سیدالساجدین در آن خیمه بود. در زمان وقوع این حادثه زینب کبری بر تل ایستاده بود یا در کنار خیمه امام نظاره‌گر صحنه بود . گویا در این موقعیت است که بنا بر زیارت ناحیه مقدسه امام نگاهش را به سمت خیمه ها چرخاند و سپس چشم از خیمه ها گرفت و این لحظه‌ای بود که شمر قصد قتل امام کرده بود. امام پس از اصابت تیر به سینه به گونه چپ بر خاک افتاده بود. سیمای مطمئن و نگاه نافذش دشمن را از کشتن باز می‌داشت حمید بن مسلم _گزارشگر سپاه عمر سعد_ می‌گوید: به خدا سوگند مرد گرفتار و مغلوبی را هرگز ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند و دلدار تر و پابرجا تر از آن بزرگوار باشد چون پیادگان بر او حمله می کردند با شمشیر به آنان حمله می‌کرد و آنان از راست و چپش می گریختند چنانچه گله گوسفند از برابر گرگی فرار کنند. بار دیگر زرعة بن شر یا صالح بن وهب (بر سر اسم اختلاف است) یک ضربه ای بر کتف چپ امام فرود آورد و آن را شکافت و پس از آن ضربه ای بر گردن امام زد که حضرت به رو بر زمین افتاد. امام بار دیگر سر بلند کرد و سنان بن انس نیزه ای بر او زد و بار دیگر امام نقش بر زمین شد. حضرت زینب در کنار خیمه یا بر روی تل ناظر صحنه بود و عمر سعد را مخاطب قرار داد و گفت:«ای پسر سعد، ابا عبدالله را می کشند و تو تماشا می کنی؟» عمر سعد روی برگرداند در حالی که لشک بر گونه و محاسنش جاری بود. حضرت زینب نا امید از عمر سعد فریاد زد: اما فیکم مسلم؟ بین شما مسلمانی نیست؟ اینجا شمر به سنان گفت کار را تمام کن. سنان گفت این کار رو نمیکنم. برخی نوشته اند خولی یا سنان وارد گودال شدند اما لرزان و هراسان بازگشت. شمر وارد گودال شد ... امام از عطش زبانش را به سختی در دهان می چرخاند. شمر طعنه زنان گفت: پس ابی تراب! مگر تو باور نداری که پدرت بر حوض کوثر دوست دارانش را آب می نوشاند. صبوری کن تا از دست او آب بگیری! آن گاه شمر لعنت الله بر سینه ی امام نشست. چنگ زد و محاسن امام را فشرد. عرق بر پیشانی امام بود. در مقتل خوارزمی آمده است که امام خطاب به شمر گفت:«مگر نمیدانی من کیستم و مرا می کشی؟» شمر گفت:«به خوبی تو را می شناسم. مادرت زهرا، پدرت علی مرتضی ، جدت محمد مصطفی و انتقام گیرنده ی خون تو خداست. با این همه بی پروا تو را می کشم.» لحظه ی شهادت، امام این گونه زمزمه می کرد: واجّداه! وامحمدا! وابتاه! واعلیّاه! وااخاه! واحسناه!واغربتا! واعطشاه! واغوثاه! واقلة ناصراه! ااَقتل مظلوماً و جدی المصطفی واذبحُ عطشاناً وابن علی المرتضی و اترک مهتوکاً و امّی فاطمة الزهراء. نوشته اند با قطع هر عضوی با زدن هر ضربه ای، جملات بالا را می گفت.(معالی البسطین، الدّمعة الساکبه) هنگام شهادت امام زمین لرزید، تاریکی در شرق و غرب جهان پیدا شد. مردم را هراس و لرزشی فرا گرفت. خون تازه از آسمان بارید و منادی در آسمان صدا داد : «به خدا کشتند، پسر امام و برادر امام، پدر ائمه، حسین بن علی را کشتند.» (سرخ فام شدن آسمان، اشک ریختن آسمان و سوگواری کائنات یکی از مسائلی است که در اکثر مقاتل ذکر شده است. ) ... •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• https://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9