خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_4 باخودم میگفتم: خداوند کجاست؟ توسل به معصومین چه معنایی دارد؟آیا اص
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_5
سعید را دوست داشتم اما بنده ی خدا بودم.
معنای واقعی از عشق زمینی به عشق الهی رسیدن را با تمام وجود درک میکردم .
حالاحقانیت بسیاری از چیزهایی که قبلا قبول نداشتم و حتی ممکن بود مسخره شان کنم برایم به اثبات رسیده بود .
بسیاری از کسانی که قبلا به خاطر ظاهر و اعتقادات مذهبی شان چندان مورد پسندم نبودند حالا در نظرم موجه و موقر بودند.
تغییر صدو هشتاد درجه ای من برای همه عجیب و غیرقابل باور بود اکثرا میگفتند موقتی است و بعد که خسته شد دوباره مثل قبل میشود.
نمیدانستند عشق خداوند در رگ و پی و استخوانم نفوذ کرده بود و از من جدا شدنی نبود.
یک هفته تمام خودم را مجاب کردم که با سعید تماس نگیرم.
دلتنگی ها بماند، نگرانی ها از وضعیت سلامتیش بماند.
خاطراتش بماند. بماند که هر لحظه چهره و صدایش در نظرم جلوه گر میشد آری بماند!
بعد از یک هفته بسیار دل نگران سلامتی اش بودم گفتم یک تماس کوچک میگیرم احوالپرسی میکنم و زود قطع میکنم.
همین کار را کردم ،صدایش از همان ابتدا دلخور و بغض آلود بود شاکی از اینکه چرا با او تماس نمیگیرم و چه اتفاقی برایم افتاده.
چه باید میگفتم باور میکرد اگر میگفتم به در خانه ی خدا رفتم تا شفای تو را بگیرم ولی خداوند دریچه های معرفتش را به رویم گشود؟
گفتم: سعید من برای شفای تو حتما دعا خواهم کرد ولی دیگر نمیتوانم به رابطه مان ادامه دهم .
نمیتوانم به بهانه ی احوالپرسی از تو مدام تماس بگیرم . اما نگفتم تازه فهمیده ام که چرا نباید از همان اول با تو رابطه برقرار میکردم .
نگفتم که فهمیده ام چرا خداوند انسانها را از ارتباط با نامحرم پرهیز داده است .
فقط به سعید گفتم: امیدوارم شفا پیدا کند و اگر خواست خداوند بود آینده مان برای هم باشد ولی نه در سایه ی ارتباط گناه با هم.
سخت بود خداحافظی ولی من او را با تمام دلبستگیها به خدا سپردم .
من این عشق زمینی را به خدا بخشیدم و به خاطر خداوند از سعید گذشتم .
من برای او یک قدم برداشتم و مطمئن بودم خداوند جوابم را می دهد.
با هرسختی بود تحمل کردم. هرگاه دلم به سمت او میرفت از درون خودم را مجبور میکردم که نه نباید.
تا همین لحظه دیگر هیچ خبری از او نگرفتم و فقط شفایش را از خدا خواستم .
سعید هم بنده ی خدا بود و قطعا خیرش را خدا بهتر میدانست.
نمیدانم سرنوشت سعید چه شد و خدا برایش چه درنظر گرفت ولی امیدوارم اگر هنوز زنده است سایه ی لطف خدا برسرش باشد و او هم به معرفت حقیقی خداوند برسد چرا که لایقش بود.
اما بعد از آن هم خدا سرنوشت خوبی برایم رقم زد.
نتیجه ی پا گذاشتن روی دلم را از طرف خدا دیدم. مطمئن بودم وقتی با خدا معامله کنی بهترین را برایت رقم میزند.
خداوند بعد از سعید بهترینها را برایم رقم زد ،بهترینها را .
به سختی فراموشش کردم .
ماه ها از آن اتفاق شیرین و از آن #چلهیعشق که من را به خدا رساند گذشت .
علی خواستگار قبلی ام هنوز دست بردار نبود و گاه و بیگاه برای خواستگاری مجدد تقاضای وقت میکرد اما اینبار من نه به خاطر سعید، بلکه به خاطر عوض شدن آرمان ها و اعتقاداتم به او پاسخ منفی میدادم .
مدتی از او خبری نشد با خودم فکر کردم که علی از خانواده ی معتقدی است و من در جلسه ی گذشته راجع به ایمان و اعتقاد هیچ صحبتی با او نداشته ام و چه بسا آرمان های من مطابق شخصیت او باشد پس تصمیم گرفتم اگر بار دیگر تقاضای خواستگاری کرد قبول کنم اما ..
یک روز که در اتاقم مشغول مطالعه بودم خواهر علی تماس گرفت .
خودم را آماده کرده بودم تا فرصت جدیدی به علی بدهم .
بعد از سلام و احوالپرسی حرفهای خواهرش مرا متعجب کرد .
گفت که بعد از اصرارهای زیاد علی برای ازدواج با من و جوابهای سرسختانه و منفی من بالاخره خانواده اش توانسته اند او را قانع کنند که به خواستگاری دختر دیگری بروند و امشب شب بله برون و نامزدی علی است ولی با این وجود علی از خواهرش خواسته برای آخرین بار با من تماس بگیرد واگر همین حالا من بگویم که جوابم مثبت هست همه ی قول و قرارهایشان با آن دختر را به هم بزنند.
میگفت علی هنوز نتوانسته از من دل بکند.
عجبا من چگونه میتوانستم که به خاطر خودخواهی خودم با احساس و سرنوشت دختری بازی کنم ؟
برایش آرزوی خوشبختی کردم و نگفتم که چه تصمیمی گرفته بودم .چند روز بعد خانم همسایه شیرینی ازدواج علی را برایمان آورد و من حسرت و اندوه را در چشمان مادرم دیدم .
علی و سعید عملا از زندگی من حذف شدند .
اما خداوند قراربود پازل زندگیم را جوری بچیند که رنگ و بوی خوشبختی بدهد من برای خدا یک قدم کوچک برداشتم ولی خداوند خروار خروار عشق و خوشبختی نصیبم کرد.
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜