https://eitaa.com/tiny_tondar
چشمهایت را که باز کردی، خودت را پشت کامپیوتر دیدی. سرت را به اطراف چرخاندی. کلاس کامپیوتر دانشگاهت بود. از پنجره کوچک کلاس هلال ماه خودنمایی میکرد. ساعتت را نگاه کردی. شب، از نیمه گذشته بود. لبت را با زبانت تر کردی و آهسته گفتی:«من اینجا چه کار میکنم؟»
صندلی را عقب دادی. قبل از اینکه از جایت بلند شوی، صدای استادت میخکوبت کرد. استاد از در وارد شد. وقتی به خودت آمدی که استاد کنارت نشسته بود. لبخند پهنی زد.
-«من...»
وسط حرفت پرید و اشارهای به دفترچه باز کنار کامپیوتر کرد. نگاهت را به دفترچه دوختی.
-«توی این دفترچه کلی کده، با هر کدومش میتونی دنیای جدیدی رو تجربه کنی»
با چشمهای گرد به حرف استادت گوش و کدی را وارد کردی. نور ماه مستقیم به چشمهایت خورد.
「@MAMOL_ir」
https://eitaa.com/hamiinjoori
با چشمانی گرد، به اطرافت نگاه کردی. بوی ترکیبشدهی پارچههای کهنهی گرانبها با عطر ملایم اسطوخودوس، فضای کارگاه را پر کرده بود. نور طلایی آفتاب از پنجرههای سقفی به درون میتابید و روی پارچههای آویزان، نقطههایی درخشان و الماسی میریخت.
همهچیز برایت آشنا بود. اینجا را بهتر از هر جایی میشناختی. هر تار نخ، هر سوزن کوچک، و هر صندلی کهنه، بخشی از تو بود.
به سمت قفسهی لباسها رفتی. دستانت بیاختیار بهسوی لباس آبی کشیده شد. همان که هفتهی پیش از پارچهای با نقش ابرهای ریز دوخته بودی. دست کشیدی روی بافت لطیفش... انگار زنده بود، انگار در دل خودش چیزی پنهان داشت.
ناگهان صدایی آشنا، نرم و پیر، از پشت سرت شنیدی:
ـ خوشگلن، نه؟
چرخیدی. خانم سیمین، با همان عینک تهاستکانی و پیشبند قدیمیاش، پشت میز برش ایستاده بود. نگاهش آرام و پر از راز بود؛ مثل همیشه.
سرت را آرام تکان دادی. او با لحنی آرام گفت:
ـ هر لباسی، یه زندگیه... اونی رو که بپوشی، میشی آدم اون دنیا. دوست داری از کدوم شروع کنی؟
نفس عمیقی کشیدی، به قفسه نگاه کردی، و دستت را بالا بردی. یک لباس را برداشتـی...
و دنیا، آرام، شکل دیگری گرفت.
「@MAMOL_ir」
https://eitaa.com/movie_film_lala
دستی به گردنت کشیدی و نفست را عمیق بیرون دادی. آرام در کشویی را هل دادی و وارد ویدئو کلوپ قدیمی شدی. اینجا را با چشم بستهام میشناختی. پاتوق همیشگیت بود، اما اینبار با همیشه برایت فرق داشت. رنگها و بو همه حس تازهای بهت منتقل میکرد. نفس عمیقی کشیدی و کمی مکث کردی. صدای مختلف فیلمها از هر طرف به گوشت میرسید. انتهای مغازه پسری نوجوان پشت میز نشسته بود. قدمی برداشتی. مقابلش ایستادی.
-«سلام»
پسر سرش را بالا آورد و نگاهی بهت انداخت. به چشمهای آبی پسر خیره شدی.
-«سلام خوش اومدید، آمادهاید؟»
با چشمهای گرد نگاهش کردی و گفتی:«آماده؟»
پسر سرش را تکان داد.
-«برای تجربه دنیای جدید... با دیدن هر فیلم وارد دنیای دیگهای میشی»
دستی به موهایت کشیدی و یکی از فیلمهای روی میز را برداشتی.
「@MAMOL_ir」
https://eitaa.com/cheshmako7
با بوی اسپند و صدای زمزمه دعا، چشمهایت را باز کردی. نورِ زرد مهربانی از پنجرههای مشبک مسجد روی فرشها افتاده بود. خودت را در انتهای شبستان دیدی؛ در سکوتی که مثل پردهای نازک، تو را از جهان جدا میکرد.
دوربینت دور گردنت سنگینی میکرد. دست کشیدی روی آن؛ مطمئن بودی که اینجا بیدلیل نیامدهای. بهآرامی قدم برداشتی. کفشهایت را درآورده بودی و صدای پاهایت در دل فرش گم میشد.
سمت دیوارهای نقشخورده رفتی. بین کاشیهای لاجوردی، نوری لرزان میرقصید. دست بردی و دوربین را بالا آوردی. پشت لنز، دنیا طور دیگری بود.
زن میانسالی با چادر سفید و تسبیحی در دست، از کنارت رد شد و آهسته گفت:
ـ اینجا، از هر صحنهای که عکس بگیری، تو رو به یک دنیای متفاوت میبره.
دستت روی دکمه شاتر ماند. چشمهایت پشت لنز برق زد.
و تو آماده بودی… برای اولین قاب.
「@MAMOL_ir」
https://eitaa.com/nafase_bad
نگاهت را به اطراف کردی. نور ضعیف مهتابی روی صورتت افتاد و حس کردی که زمان در این فضا متوقف شده است. دستت را جلوی چشمانت گرفتی و قدمی به جلو برداشتی. در کوچک در انتهای اتاق قرار داشت، گویی دعوتت میکرد تا به دنیای جدیدی پا بگذاری. آرام در چوبی را باز کردی و به اتاق نسبتاً بزرگ وارد شدی. کلید کنار در را چرخاندی و در به استودیو باز شد؛ جایی پر از میکروفونها و هدفونهای مختلف که هر کدام داستانی برای گفتن داشتند.
ناگهان در باز شد و مردی با برگههای کوچک وارد شد. او لبخندی زد و آهسته گفت:«سلام»
پاسخش را شمرده شمرده دادی، گویی هر کلمهاش در هوا معلق بود. مرد پشت میز نشست و تو بالای سرش ایستادی.
- «اینجا قراره با شنیدن هر موسیقی، وارد دنیای جدیدی بشی و تجربههای مختلفی رو تجربه کنی.»
یکی از ابروهایت را بالا دادی و نفس عمیقی کشیدی. مرد هدفون را مقابل چشمانت گرفت و گفت: «فقط باید انتخاب کنی.»
نفست را محکم بیرون دادی و هدفون را روی گوشت گذاشتی و چیزی را زمزمه کردی.
「@MAMOL_ir」
یادتونه گفتم بمونید، خبرای ویژه داریم؟
خبر اول اینکه چون خیلی با وایب چنلاتون
حال کردم و دوست داشتم بیشتر با هم آشنا
بشیم قرار شد یه گروه دورهمی با بچههای
مأمول داشته باشیم 🥹
خصوصا اونایی که نویسندهان یا تو ذهنشون
همیشه سناریوهای خاصی دارن🤝
https://eitaa.com/joinchat/321651964C472fa61929
با اجازتون ورود آقایان هم ممنوعه👈👉
「 بزرگداشت شیخ صفیالدین اردبیلی 」
که ارزش دیارها به فرزندان از شیرهیِ جان پروردهیِ آن است...
و او فرزند بزرگ و باشکوه دیارِ ماندگار اردبیل بود؛ شیخ صفیالدین اردبیلی.
عارف و شاعری که در بهشت روی زمین، دشتهای خیالانگیز و نامتناهی مغان، سرزمین امید و حاصلخیزی، چشم به جهان گشود. پدرش کشاورز بود و در روستای کلخوران به زندگانی میپرداخت. شیخ صفی تمام عمر با ارزش خود را در آن روستا سپری نمود. عارف مذکور چنان غایت عشق و زهد بود که حتی توجه ایلخانیان مغول نیز به ایشان معطوف شده بود. ابن بزاز در کتاب خود در شرح کرامات و احوالات ایشان چنین آورده
"صفیالدین در جوانی از بابت زیبایی و حسن صورت چنان بود که او را «یوسف ثانی» لقب داده بودند و به سن بلوغ نارسیده زنان در عشق او دستها میبریدند، ولی دلِ مبارک او از ایشان میرمید و این حسن صورت در دوران بلوغ به حدی بود که اولیاءاللّه وی را پیر تُرک خواندندی و در جماعت طالبان او را زرینمحاسن میگفتند."
ایشان در جوانی ضمن تحصیل علوم مقدماتی به حفظ قرآن و ریاضت مشغول بوده.
تمام عمر گرانقدر خود را به هدایت و تربیت طالبان حق پرداخته و بیش از ۱۰۰هزار نفر را تربیت کرده و روانهی راه عشق نموده...
بقعه شیخ صفیالدین اردبیلی که توسط فرزندان اون، پادشاهان صفوی، در اردبیل ساخته شده یکی از بناهای باشکوه ایران است.
و اما این شهر...
این شهر دیارِ عاشقان است، اینجا عاشقی رسم است و عاشق محترم. این دیار، این سرزمین و این شهر تا به ابد بابت پرورش شیخ صفی و بزرگانش به خود میبالد.
✍🏻: #بامداد
「@MAMOL_ir」
『 مأمول 』
. مرصاد، یک نبرد عادی نبود بلکه طلسمشکنیِ تاریخ بود! 「@MAMOL_ir」 .
「 مرصاد، حماسهٔاقتدار 」
در آن روزهای سرنوشتساز وقتی خیانت دندانهای تیز خود را به سوی انقلاب نشانه گرفته بود، مردان آهنین ایرانزمین همچون کوه استوار در برابر توطئهی دشمن ایستادند.
یک نبرد عادی نبود بلکه طلسمشکنیِ تاریخ بود.
نمایشی از عزمِ پولادین ملتی که اجازه نمیدهد گردِ خیانت بر چهرهی پاک میهنش بنشیند.
دشمن پنداشته بود با پناه بردن به دامن استکبار و همآوایی با منافقین، میتواند خونی تازه در رگهای انقلاب بدمد. اما چه بیخبر بود از آن که مردان خدا، با ایمانی به بلندای دماوند و شجاعتی برگرفته از خونِ حسین(ع) شکستشان میدهند.
ساعاتی کوتاه کافی بود تا گردانهای رزمندهی اسلام، با فرماندهیهای داهیانه، صفهای دشمن را در هم بشکنند و پرچمِ حقمحوری را بر فرازِ میدان نبرد به اهتزاز درآورند.
مرصاد، تنها یک عملیات نظامی نبود؛ تجلیِ وعدهی الهی بود که فرمود:
«إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ»
✍🏻: #مهاد
「@MAMOL_ir」
سلام
روز شما بخیر و شادی
اینروزا که همه یا با جسم و یا با جان
دارن راهی نجف و مشایه و کربلا میشن
دیدیم حیفه مأمول از این حال قشنگ
خالی بمونه:)💚
بعد از برنامهریزی و ایدهپردازی
و تلاش چند هفتهای، به لطف
نویسنده خوشذوقمون که قبلا
متنهاشو با #زن خوندید، داستانی
جذاب و دلنشین تهیه شده که هم
شما رو کاملا به حال و هوای
سفر اربعین میبره و هم تو دنیای
پر فراز و نشیبش غرق میکنه 🥲✨
✨ایده اصلی این داستان بر اساس
یک واقعه و شِفای واقعی یک
زائر اربعین هست اما خود داستان
و قصهپردازیها، کاملا بر اساس
واقعیت نیست.
اميدواریم به دلهای پاکتون بشینه
و نائبالزیاره و دعاگوی ما باشید🌱
☑️ مقدمه داستان امشب در کانال
بارگزاری میشه
「@MAMOL_ir」