هدایت شده از مِجری🧿🧿
#خاطره پدر شهید رحمانی
#این خاطره تحت عنوان (موتور گازی ) به چاپ رسیده
پدر شهید تعریف می کردند که یک روز عصر که در خانه تنها بودند ودر حیاط خانه در خود فرو رفته بودم ، تصمیم گرفتم به مزار پسرشهیدم سر بزنم
موتور گازی را روشن کردم وخودم را به خلد برین رسوندم، کنار مزار پسرم ساعتها نشستم وآنچنان غرق صحبت با اوشدم که زمان را فراموش کردم .با صدای بارون به خودم اومدم
به شدت باران می بارید هوا هم رو به تاریکی می رفت کمی زیر سایه بانی نشستم تا باران قطع بشه
اما همچنان می بارید،
خودم را به موتور گازی رسوندم ،اما هر چه تلاش کردم روشن نشد، موتور را دست گرفتم وراهی شدم یه فاصله ای که از خلد برین دور شدم دیدم ماشینی از روبرو میاد خوشحال شدم گفتم بهتره برای روشن شدن ازش کمک بگیرم
ماشین نزدیکتر شد دیدم همون ماشین همیشگی که میومد دنبال عباس تا برن جبهه هست.
یه کم مونده به من ایستاد عباس از ماشین پیاده شدو جلو اومد وسلام کردو گفت چی شده
ومن جواب سلامش دادم وگفتم که موتورم روشن نمیشه عباس دستی به موتور کشید(اگر اشتباه نکنم موتور را بنزین می کنه وتامدتها این بنزین تموم نمیشه)
واون رو روشن کرد وگفت حالا می تونی بری
من هم خوشحال از درست شدن موتور راه افتادم به طرف شهر به خونه که نزدیک شدم
به یادم اومد عباس که شهید شده بود پس چه جوری اومد موتور را روشن کرد حالم هم خورد وبیهوش شدم .همسایه ها مرا به خانه برده بودند
وقتی چشمم را باز کردم داخل اتاق خانه بودم وهمه دورم نشسته بودند.
شادی مطهر ارواح شهدا صلوات
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
معرفی کتاب چه کسی موتورگازی را روشن کرد؟
کتاب چه کسی موتورگازی را روشن کرد؟ نوشته محمدعلی همتی توسط انتشارات خط شکنان منتشر شده است. در کتاب چه کسی موتورگازی را روشن کرد؟ روایتی از زندگی شهید عباس رحمانی از زبان پدر شهید و توضیحات برادر شهید نقل شده است؛ داستانی کاملاً واقعی که در اردوهای راهیان نور توسط راویان دفاع مقدس نقل می شود.
عباس رحمانی در اول اسفند 1341 ه. ش. در روستای دهنودشت از توابع بهاباد دیده به جهان گشود. سال 1353 به همراه خانوادهاش به یزد مهاجرت کرده و در محله مریمآباد یزد ساکن شدند. پس از پایان تحصیلات راهنمایی وارد هنرستان شهید رجایی یزد شد و همزمان در کارخانه ریسندگی فرافر به کار مشغول گشت. با آغاز جنگ تحمیلی، عباس درس را رها کرد و بعد از آموزش مقدماتی در یزد، برای اولین بار به عنوان یک نیروی ساده (تک تیرانداز) به جبهه سومار اعزام شد. عباس رحمانی به تیپ نجف ملحق شد و مسئولیت فرماندهی گروهان دو، از گردان امام علی(ع) را در عملیات رمضان به عهده گرفت. او سرانجام در 31 تیرماه 1361 در منطقه عملیاتی رمضان بر اثر اصابت ترکش به سینه به شهادت رسید.
گزیده کتاب چه کسی موتورگازی را روشن کرد؟
دیگر تا خانه راهی نمانده بود. سر کوچه که رسید، تازه یادش افتاد که پسرش عباس چند ماه پیش در عملیات رمضان شهید شده است. مثل کسی که انگار برقش گرفته باشد، بدنش بی حس شد. دستانش دیگر قدرت گاز دادن موتور را نداشت. کنار کوچه موتورگازی را به دیوار کاه گلی تکیه داد. از روی موتورگازی شل شد و بیهوش روی زمین افتاد.
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
✍🏻افسانه ی سر تخت دختر
نام منطقه ای در بیابانهای اطراف
به نقل از قدیمیها...منبع دیگری نیافتیم
(اگر کسی اطلاع بیشتری یا صحبتی در این مورد از قدیمی ها شنیده برامون ارسال کنه 🙏)
شهداد حاکمی در کرمان به مردم میگه بهشتی که دنبالش هستید تا بعد مرگ به دست بیارید را همین دنیا براتون درست می کنم .
"بهشت شهداد"
(نکته مجری:چون این صحبتها از زبان قدیمی ها بیان شده وممکن است در اثر کهولت سن وفراموشی صحت اون زیر سوال بره ذکر کنم که ما در کتابها ومتون واز جمله گوگل بهشت شداد را داریم که مربوط به یهودیان میشه
پس امکان داره این بهشت با اون بهشت را اشتباه گرفته باشند اما وجود سرتخت دختر وافسانه ی اون واقعی است )
به طور فراگیر گروه گروه هیئت میفرسته تا جای جای منطقه را کاوش کنند ومعادن طلا را بیابند
نقل شده است معدن طلایی اطراف منطقه ما
پیدا میشه و کارگرانی جهت استخراج آن به رهبری وتحت فرمان دختری به منطقه فرستاده می شوند
این دختر برای خود برج وبارو یی می سازه و تا مدتها در منطقه بوده
از جمله اقدامات او کندن وتراشیدن سنگ ها برای جمع آوری آب بارون بوده
ما شنیدیم آثار بقایای کوره ی ذوب این معدن وسنگ او هاي تراشیده با دست هنوز وجود دارد
این منطقه معروف شده است به
منطقه ی سر تخت دختر
#جلگه
#بهاباد
#یزد
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
# اشعار بومی:
نه میخونم که خونم می زنه جوش
نه می گریم که دشمنها کنند گوش
شب ها گریه کنم ،روزها بخندم
که دشمنها ندانند حال ودردم
✅✅✅✅✅✅✅✅✅
عجب آب و هوایی داره شیراز
نسیم دلگشایی داره شیراز
خوش نسیم ودلگشا و صبح غمگین
عجب شاهچراغی داره شیراز
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شتر سینه گُداره تا نمیشه
دو چشمم خو گرفته وانمیشه
کلید باغ دست تو دلبر
به باغ مي اَندازم وا نمیشه
🌷🌷🌷🌷
تا نمیشه یعنی رد نمیشه عبور نمی کنه
خو خواب
سینه گدار به سراشیبی وسرپایینی در مسیر گویند
#جلگه
#بهاباد
#یزد
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
#گویش محلی
بازی با بچه ها همره با آواز
خدا رحمت کنه همه مادرها را
بچه ها را می نشوندن روی پاهاشون که دراز کرده بودندو با تکان دادن پاها
می خوندن:
هیُ هیُ هُراتی
به مرگ اُشتراتی
اُشترو میگه من پیرم
جفت می زنم میمیرم
از کجا میاد از بندر
چشی بار داره چغندر.
یه بنه بدت تو آش کنم
(اسم بچه را میبردند)
را نگاش کنیم
🌷🌷🌷🌷
هیُ هیُ هُجَنبازه
اُشترو کجا بار میندازه
پشت حموم دروازه
از کجا میاد ازبندر
چشی بار داره چغندر
یه بُنه بدت تو آش کنیم
(اسم بچه) را دعاش کنیم
بُنه یک عدد یک بوته
جَمّاز شتر تند رو را شتر جمّاز میگویند
#جلگه
#بهاباد
#یزد
🆔@MEJRi403
هدایت شده از مِجری🧿🧿
من پُرم از خاطرات و قصههای کودکی
این که روباهی چگونه میفریبد زاغکی!
قصّهی افتادنِ دندانِ شیری از هُما
لاکپشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی!
قصّهی گاو حسن، دارا و سارا و امین
روزِ بارانی، کتابِ خیسِ کُبری طِفلکی!
تیلهبازی در حیاط و کوچه و فرشِ اتاق!
بر سرِ کبریت و سکه، یا که درب تَشتکی!
چای والفجر و سماور نفتیِ کُنجِ اتاق
مادرم هرگز نیاورد استکان بینعلبکی!
داستانِ نوک طلا با مخمل و مادربزرگ!
در دهی زیبا که زخمی گشته بچه لکلکی!
هاچ زنبور عَسل، نِل در فراق مادرش!
یادِ دوران اوشین و نقطههای برفکی!
هشت سال از دورهی شیرین امّا تلخِ ما
پر ز آژیرِ خطر با حملههای موشکی!
تا کجاها میبرد این خاطره امشب مرا
کاش میرفتم به آن دورانِ خوبم، دزدکی!
یاد آن دوره همیشه با من و در قلبٍ من
من به یاد و خاطراتت زندهام، ای کودکی!
🆔@MEJRi403
🔴 فقط چند درجهی ناقابل !!
الان چند روزه که از سر صلاتِ صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، مدام اعلام میکنن: زنهار ! هشدار! آگاه باشید که هوا این هفته سرد خواهد شد!!
حالا که چی؟ چند درجه! فقط چند درجهی ناقابل! هوا قراره سرد بشه! مطمئنم که کل سیستم هواشناسی رو، این جدیدیها اداره میکنند که اینقدر هول و ولا برشون داشته! و گرنه قدیمیترها خوب یادشونه زمستونای سرد و بخاریهای نفتی پِِت پِتی رو!!
خرمنهای سفید برف و چکمههای رنگیِ کفش ملی رو!
اون زمانا از اول مهر، هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. اصلا مدرسهها بخشنامه داشتند از وسط آذر بخاریها رو روشن میکردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس!
از همون اولِ پاییز، لباس کامواییها و ژاکتها و کلاهکش و شالها و... از تو بقچه در میومد! کی مثل الان با یه تا پیرهن و تیشرت میگشت تو خونه؟
دولا سهلا لباس میپوشیدی، یه بافتنی ماماندوز هم روش. جورابا از پامون کنده نمیشد.
اوایلِ آبان بخاریهای نفتی و علاالدین های سبز و کِرمیرنگ از تو انباریها میومد بیرون. تویست هم بود که ژاپنی بود و باکلاس، تازه بو هم نمیداد! بخاریهای نفتی اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش. همشونم سبز و سیاه.
ملت یا بشکه ۲۲۰ لیتری نفت تو حیاط داشتند یا اگه باکلاس بودند یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود که تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ،
وگرنه تاریک و ظلمات باید پیت به دست میرفتی تا تهِ حیاط عینهو کوزت. برف که اکثر وقتا روی زمین نشسته بود حتی شده ۵ سانت. اگر هم برف نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکههای ۲۲۰لیتری، نفت رو منتقل کنی به گالنهای کوچیکتر!
اون موقع یه وسیلهی کارآمدی بود که ازقضای روزگار اسم خاصی هم نداشت. یه لوله کرم رنگ با یه چی نارنجی شبیه آکاردئون روی سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی خیلی کارراهانداز بود.
کرسی یا بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند! یعنی سرد و سردتر که میشد، درب اتاق ها یکییکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال!
دی و بهمن عملا خونه فقط یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونهی گرم.
اتاقها در حد سیبری سرد بود و اگه یه وقت خدانکرده قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی ورداری، باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. و دقیقا تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند: درو ببند!! وای سوز اومد!! باد بردِمون!!
گاهی هم که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لولهی سفالی سیمپیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم شی، دو قدم دور میشدی نوکِ دماغت قندیل میبست!
بخاری محل تجمع کل خونواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا به بخاری رو پیدا کنند، حتی روایته که بعضیا از هول دور موندن از بخاری، شام رو هم نصفه ول میکردند.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده و کفشای خیس بود که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونهی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای پختن و داغ شدن یا خشک کردن. اگر هم نبود، پوستای پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی نفت، زیرِ عطرِ پوستِ پرتقالهای نیمسوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش گلگلیِ یخ! بالش رو با احتیاط پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره؛ سرت رو که میذاشتی رو بالشِ گرم، انگار گرمیِ آفتابِ وسطِ تابستون بود که آروم، لابهلای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووسنشان و لحافهای پنبهای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم. صدای گُرگُر بخاری آرامشبخشترین لالایی شبانه بود .
بیرون سرد بود،خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیامون، شادی بچههایی که با چکمههای رنگیِ کفشملی تو راه مدرسه، گوله برفی سمت هم پرتاب میکردند، بچههایی که گرچه دستهاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلاشون گرمِ گرمِ گرم بود.
❄💧❄💧❄
🆔@MEJRi403