#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔹شهید والامقام مهدی ایمانی در عمر سراسر پر خیروبرکت خویش☺️👌 جز به #خدمت خلق و #گرهگشایی و #دستگیری از هم نوعانش در پی هدف دیگری نبود☺️. در همه حال و در هر شرایطی #لبخند آرامبخش او از چهرهاش محو نشد☺️
🔸 #تواضع، سادگی و خوشرویی سیمای او را در نظر همگان ماندگار کرده است.☺️ در مناجات #شبانه غرق #اشک و عشق و اشتیاق و در #توسل به ائمه معصومین زبانزد خاص و عام👌، بهگونهای که در برپایی هیئتهای مذهبی سرآمد همه بود.
🔰همسر شهید #مهدےایمانے با بغضی گلوگیر💔 و چشمانی #پراشک😢 از آخرین سفری که بهاتفاق داشتند اینگونه یادکرد:
🔹با علم به علاقه و اشتیاقی که آقا مهدی به #شهادت💔 داشتند درحالیکه لحظهای نمیتوانستم نبود ایشان را باور و تحملکنم😔، در آخرین سفری که به #مشهد الرضا داشتیم، گویی سرنوشت چیز دیگری را برایمان رقمزده بود.👌
🔸وقتی خود را در حریم حرم امن #رضوی یافتم همه وجودم غرق در احساس #رضای_الهی شد❤️ و با آرزوی #عاقبتبهخیری همسرم از همه وجودم دست کشیدم.☺️❤️
#شهید_مهدی_ایمانی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖🌺
#انتخاب_همسر
💠عشق قبل خواستگاری مورد اعتماد است؟
حجت الاسلام #دهنوی
💖✨
💍 @masjed_gram
#ریحانه
🔻بدحجابی و کاهش تمایل جوانان به ازدواج
●وقتی جوونا هر روز تو #جامعه با خانمهای بدحجاب و انواع مدلها و آرایشها رو به رو میشن ... و میتونن با #کمترین_هزینه و #بدون_تعهد نیازهای جنسیشون رو ارضا کنن ...⚡️ زیر بار مسئولیتهای ناشی از #ازدواج و پدر شدن نمیرن و ترجیح میدن با #تشکیل_خانواده خودشون رو محدود نکنن!!
🔺اونوقت دخترایی که بهخاطر نداشتن خواستگار سنشون بالا میره و مجرد میمونن، قربانی #بد_حجابی و #جلوه_گری همجنسهای خودشون میشن ...💥😔
📖برگرفته از :«حجاب و عفاف زینت زن»، ص۱۰۹
مؤلف: ناصر احمدی
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
😇😇 شهید نشوی میمیری
☺️👇 با هم ببینیم :
🌴سوره احزاب آیه 23🌴
🕋 مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
📣 از مومنان، مردمانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند، بعضی بر سر پيمان خويش به #شهادت رسیدند
📛 و بعضی چشم به راهند و هرگز پيمان خود را تغییر نداده اند.
🌐💠⚜⚜💠🌐
#شهيد_نشوی_ميميری!
ميدانی حکايت من چيست؟
حکايت من آن گمشده ای است که می دود در بيابان دنيـــا مى گردد دنبال نشانی از #شهادت ....
🍁ميدانی #دردم را؟
🍁ميفهمی اشکم را؟
🍁ميبينی قلبمـرا؟
🍁من اينم😭
ميدانی که #شهيد_نشوی آخرش ميميری ... تمـــــام يک کاغذ، پايان من و توست که رويش با خط تايپی می نويسند #فوت_شد!
ميداني؟
❌سخت است
❌درد است
❌بغض است
آخر اين قصه اين طور تمام شود
بگويند: #مُــــرد
خيلى سنگين است، مُرد...مُرد؟ مرد و #تمام_شد؟
يعنى آخر نشد، #شهادت قسمتش
يعني ديدار ..
✓ابراهيم هادی
✓حاج همت
✓حاج مهدی
✓محمدرضا دهقان
✓محمود رضا بيضايی را به گور ببرد
اصلا انصاف نيست ها
ما مدعيان صف اول بوديم از آخر مجلس #شهدا را چيدند🌷
بيا برويم، آخر صف شايد به ما #بی_لياقت ها هم رسيد دلشکسته ها مرگ را نمی پذيرند #طاقت ندارند بگويند، آخر اين قصه #بامرگ ختم يافت .
🙏خداوندا ...
به حرمت شهدايت آخر قصه ی ما را #شهادت قرار بده .
قرارگـــاهفرهــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هجدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نف
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_نوزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نوزدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_بیستم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!!
بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد .
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند.
یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#مسابقه_شماره2
مسابقه😍 مسابقه😍
پیشاپیش ولادت امام محمد باقر(ع) برتمامی شما عزیزان مبارک باد🌹
۱–یکی ازوقایع مهم دوران امام محمدباقر(ع) چیست؟
الف)قتل معتز
ب)عظمت علمی امام
ج)پایه گذاری نهضت بزرگ علمی
د)تشکیل صندوق بیت المال
۲–لقب«باقر» را چه کسی به امام محمدباقر(ع) داد؟
الف)رسول اکرم
ب)امام سجاد(ع)
ج)امام حسین(ع)
د)امام علی(ع)
۳–کدام یک جز خلفای عصرامام محمدباقر(ع) نیست؟
الف)ولید بن عبدالملک
ب)هشام بن عبدالملک
ج)مروان بن حکم
د)عمربن عبدالعزیز
۴–امام محمدباقر(ع) در چه سالی دیده به جهان گشود؟
الف)۵۶هجری
ب)۵۷هجری
ج)۵۵هجری
د)۵۸هجری
👇🏻👇🏻👇🏻
↙️جواب مسابقه خود را به آیدی زیر ارسال کنید
@M_amin1102
◀️نمونه ارسال پاسخ :
۱-ب
۲-ج
و ...
⏰مهلت ارسال تا پنج شنبه ۹۷/۱۲/۱۶ ساعت ۲۰
💥خارج از این زمان چیزی پذیرفته نمیشود .
✅به قید قرعه به ۳ نفر که جواب صحیح داده اند روز ولادت جایزه اهدا میشود .
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
🍃🌹اولین شب تولدم بعد از #شهادت امین، دلم گرفت .
امین در تمام لحظات و شرایط زندگی کنارم بود
نبودش را در کنارم احساس می کردم .
🍃🌹با بغض و گریه بر سر #مزارش رفتم
و گفتم: من همیشه به دیدارت می آیم ولی تو سراغی از #خواهر مریضت نمی گیری. تا شب موقع خواب #گریه کردم .
🍃🌹آن شب با چهره ای #خندان و شاد به خوابم آمد. صورتم را #بوسید. من گلایه می کردم
ولی امین مثل #همیشه می خندید.
دستم را گرفت و دو سنگ #نجف بر دستم گذاشت .
🍃🌹کف دستم را محکم فشار داد
و گفت: این هم کادوی تولد امسال.
صبح وقتی بیدار شدم دنبال سنگ ها گشتم ولی نبود .
فقط یک #خواب قشنگ بود ......
#شهید_مدافع_حرم_محمدامین_کریمی
#راوی_خواهر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
✅همهی ما برای محافظت از جواهراتمون اونا رو توی جعبه میذاریم و #امن ترین جای خونه مخفی میکنیم ...
💢 هر وقت یه صندوقچهی جواهرات میبینم یاد چادرم میافتم !! که سالهاست منو از چشم #نامحرم دور نگه داشته و بهم #عزت و #آبرو بخشیده و تاج بندگیم شده👑😌
#چادر
#تشبیه_چادر_به_صندوقچه
#حجاب_تاج_بندگی👑
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارگـــاهفرهــــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#انتخاب_همسر
💟 دخترخانومهایی که مدام از خواستگارتون ایراد میگیرید،
شما انسانید... نیاز به ازدواج دارید... احتمالا آخرش هم #ازدواج میکنید...
👈 اینکه مدام بیجهت به خواستگارها #جواب_منفی میدید،
نمیتونه ترس از ازدواج بد یا طلاق رو از بین ببره،
فقط باعث میشه که زمان مواجهه با این اتفاق به عقب بیفته...
✅ هرچی سنتون بیشتر بشه، قدرت انتخاب کمتر، و استرس بیشتر میشه
درستش اینه که شما مهارت #انتخاب_همسر رو یاد بگیرید و این رو هم بدونید که:
#تأخیر_ازدواج، برای دین و #اخلاق شما خطرناکه...
🌸🍃❤️🌺🌷🌺❤️🍃🌸
💍 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_بیستم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،ا
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_بیست_یکم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه ،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.
نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
****
ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن
ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد.
با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_بیست_یکم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_بیست_دوم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چند Cdبرداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"
ــ سلا آقای سهرابی
ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم
ــ بله بفرمایید
****
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت .
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
🌹امام حسڹ مجتبی عليہ السلام ميفرمایند:
💠إذا سَمِعتَ أحَدا يَتَناوَلڸُ أعراضَ النـاسِ فاجتَہِدْ أڹ لا يَعرِفَڪَ؛ فإڹَّ أشقَي الأعراضِ بہِ مَعارِفُہُ💠
❌هرگاه ديدے ڪسي با آبروے مردم بازے ميڪند، سعى ڪڹ ڪہ تو را نشناسد❗️
زيرا آبروے آشنايانش ڪمتريڹ ارزش را نزد او دارد...‼️
📚 ميزاڹ الحڪمة ج ۶ ص ۲۰۰
🌺
🍃🌺 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰داشتم با #حمید صحبت میکردم که از صدام فهمید حال خوشی ندارم🤒نمیخواستم اون وقت شب نگرانش کنم ⚡️ولی انقدر اصرار کرد که گفتم:"دل پیچه ی شدیدی دارم_نگران نشو_نبات داغ میخورم خوب میشم"از خداحافظی مون یه ربع⌚️ نگذشته بود که حمید اومد دنبالم و گفت حاضر شو بریم #بیمارستان.
🔰گفتم چیزخاصی نیست #حمیدجان نگران نشو⭕️اما راضی نشد.تشخیص اولیه این بود که #آپاندیس عود کرده،وقتی دکتر جواب سونوگرافی رو دید گفت چیز خاصی نیست❌ اما بهتره خانوم #تحت_مراقبت باشن
🔰از کنار تخت من 🛌تکون نمیخورد
خوابم برد که نیمه شب🌒 با صدای گریه حمید😭 بیدار شدم. #دستم رو گرفته بود و اشک میریخت😢گفتم چرا گریه میکنی چیز خاصی نیست.گفت میترسم برات #اتفاقی_بیفته
🔰تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم اگه قراره روزی #بین_ما جدایی💕 اتفاق بیفته. اول من باید برم والّا #طاقت نمیارم😔. آن شب تا صبح کنار تخت من پلک روی هم نگذاشت و #نماز و #مفاتیح میخوند ..
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram