#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠 آرامش شهدا
🌾فرمانده ها شلوغ می کردن سر به سر #حاج_حسین میذاشتن باز ساکت بود؛ کاظمی گفت: حاجی! حالا همین جا صبحونمونو🌯 می خوریم، یه ساعتی⏰ می خوابیم، بعد هم هرکسی #کارخودش
🌾گفت؛ من #بایدبرم خط با بچه های مهندسی قرار گذاشتم, زاهدی بلند شد رفت بیرون سوار ماشین #حاج_حسین شد🚙، بعد فرو کردش توی گِل. چهار چرخ ماشین توی گل بود.
🌾گفت؛ حالا اگه میتونی برو! #لبخندش از روی
صورتش پاک شد. بدون اینکه حرفی بزنه، رفت سوار شد🚙. دنده عقب➡️ گرفت. ماشین از توی گل درآمد رفت. فقط #نگاهش میکردیم
⭕️وقتی #دلمون_و_ذهنمون همه اش برای #خدا باشه آرامش داریم؛ شبیه #شهدا🌷 رفتار کنیم
#شهید_حسین_خرازی
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
#داستان
#خواهرم_حجابت
💬یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی #آرایش💄💅 و با #پوشش_نامناسب راهی خیابونای شهر شد ... همینطوری که داشت میرفت وسط متلکای جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
"خواهرم حجابت! بخاطر #خدا حجابت رو رعایت کن"
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه
از همونا که ازشون متنفر بود!😣
به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم، وگرنه شب خوابم نمیبره!!😡
مسیرشو سمت اون آقا کج کرد و گفت:
"تو اگه راست میگی چشمای خودتو کنترل کن و نگام نکن با اون ریشای مسخرهات" بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ...
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
⚡️پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و یهو حمله کرد بهش و به زور اونو سمت ماشینش کشید ...😰 دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما کسی جلو نیومد، با صدای بلند التماس کرد، اما همه تماشاچی بودن، هیچکدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک میانداختن و زیباییشو تحسین میکردن حاضر نبودن جونشونو به خطر بندازن😏
دختر دیگه داشت ناامید میشد که دید یه جوون به سمتشون میاد و فریاد میزنه؛ آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری.
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت: خواهرم شما برو و یه تنه مقابل دزدای #ناموس ایستاد👌
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که به نظرش #افراطی بودن و ازشون متنفر بود، افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق خون شده ...💥
ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد ...💭😞
☝️وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی بخاطرش از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت!
قرارگـــاهفرهــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خا
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_پنج
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره
نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخصبرای من تویی سمانه فقط تو
از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـ زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو
سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم.
قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تشو دور کنه،مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد.
به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #حدود_پوشش 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
🔴حدود پوشش کجا اومده⁉️
1⃣طبق آیه 31سوره نور، سعی کردم زینت هامو بپوشونم .
2⃣طبق همون آیه روسری(خمار) رو یه جوری دور سرم پیچوندم که موهام داخل باشه و گریبانم هم حفظ بشه.
3⃣در ضمن دستانم هم تا #مچ پوشوندم.
4⃣طبق آیات لباس هم به گونه ای نیست که چسبان و #تنگ باشه.
5⃣ در آخر هم پوشش پا رو با جوراب حفظ کردم و طبق همون آیه سوره نور به گونه ای راه 👠نمیرم که نگاه #نامحرم به سمت من باشه.
راستی یادم رفت بگم اینا مجازن💄و یا💅واسه وقتی که دورهمی مون کاملا خانومانه هس.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
1_7870652.mp3
5.16M
❣ #سه_شنبه_هاے_جمڪرانی
همہ هسٺ
آرزویـم
ڪہ ببینـم از تـو
رویـی 😍
دعاے #توسل امشب فراموش نشود❤️
#اللہـم_عجـل_لولیڪ_الفـرجــ
🎤 #حاجمهدیمیرداماد
•🎙• @masjed_gram
#تلنگر
✍ مقام پدر و مادر در قرآن.
🔔 ببینید، چقدر مقامِ پدر و مادر بالاست:
👇👇👇
1⃣ خداوند برای اونها، هم فرمانِ دعا صادر کرده،
2⃣ و هم میگه جلوی پدر و مادرت پر و بالت رو پهن کن.
👈 یعنی نهایت فروتنی و مهر و محبت رو به اونها داشته باش
🕋 وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما
(اسرا،۲۴)
✨و از روى مهربانى و لطف، بالِ تواضع خويش را براى آنان فرودآور.
✨و بگو: پروردگارا! بر آن دو رحمت آور.
👇👇👇
✅ پس، فرزند بايد نسبت به پدر و مادرش، هم متواضع باشه،
👌هم براشون از خداوند رحمت بخواد.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت ب
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_شش
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
ـــ سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا
ــ چشم خانومی ،کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
.
ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#احکام
💠آیا ملاک در ضرر، تشخیص خودم است یا پزشک⁉
🔹پاسخ:
تشخیص خود شما ملاک است و همین اندازه که ترس شما در مورد ضرر، عقلایی باشد، کافی است. البته ترس از ضرر گاهی از قول متخصص، زمانی از تجربه بیمارهای مشابه و گاهی از تجربه خود انسان به دست می آید.
🔹توجه:
🔻 صرف «احتمال ضرر» مجوز ترک روزه نیست؛ بلکه لازم است احتمال به حدی برسد که برای انسان «ترس از ضرر» به وجود آید.
------------------
📚 منبع:
کتاب «آموزش مصور احکام» مطابق با فتاوای آیت الله العظمی خامنه ای، احکام عبادات، بخش روزه، ص 351.
#احکام_روزه
#رمضان
✨
✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#غرب_نو 🌱 نظر #ملانی_جئورجیدز با نام هنری #دیامز (معروف به #پرنسس_رپ که به تازگی مسلمان شده) درباره
#ریحانه
#غرب_نو
#تولد_دوباره🌱
در تمام اروپا بہ #پرنسس_رپ مشهور بود و مورد علاقہی خیلیها.
اما مدتی بود که به طرز عجیبی کسی از او خبر نداشت!
تا اینکه بالاخره پس از ۲ سال در یک برنامه تلویزیونی حضور یافت و همه طرفدارانش را #شوکه کرد.
دیامز (به صورت مخفف: دیام) در این برنامه اعلام کرد #مسلمان شده و پوشش #حجاب را برگزیده و توضیح داد: “حجاب #شادی را به زندگی من آورده و همین برای من #کافی است”.👌🏻
او تا دو سال قبل، مدتها بود که از #افسردگی_شدید رنج میبرد؛ تا اینکه در طی یک سفر تفریحی وارد مسجدی شده و با مسلمانان نماز میخواند و همین اتفاق ساده میشود سرآغاز تولد دوباره مِلانی...😍🍃
⭐️ دیام همچنین دلیل اسلام آوردن خود را #مبارزه و نفرت از #ظلمی اعلام کرد که در #غرب بر #زنان روا داشته میشود.✊🏻
او معتقد است از #جسم و #روح برهنه #زنان غیرمسلمان #سواستفادههای زیادی میشود.
دیام میگوید: “وقتی میبینم زمانی که در جامعه هستم، #جسمم و #زن_بودنم در کنترل #خودم هست، چشماندازی جدید برای من به حساب میآید😍 و مردم باید با #عقل من و آنچه #واقعا هستم سر و کار داشته باشند و از روی بدنم در مورد من قضاوت نکنند.”✅
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
❌❌مسخره کردن ظاهر دیگران؛ یعنی مسخره کردن خدا نعوذبالله
🌸👇باهم ببینیم:
🌴 آیه 6 سوره آل عمران 🌴
🕋 هوَالَّذي يُصَوِّرُکُمْ فِيالْأَرْحامِ کَيْفَ يَشاءُ
💐 اوست که شما را در رحم های مادران به هر گونه که بخواهد شکل میبخشد.
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
⭕️⭕️ به شخصی گفتند خیلی بدقیافه ای...آن شخص لبخندی زد و گفت: از نقش ایراد میگیری یا از نقاش؟
📛⛔️ یکی از پیامدهای مسخره کردن دیگران فراموش کردن خداست.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_شش ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_هفت
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن و آرام زیر لب زمزمه می کرد،عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
ــ چیه خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت:
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم
***
یک ساعت گذشته بود،محمد آمد و اما کمیل پیدایش نشده بود،سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود ،با صدای فریاد آرش به خودش آمد،با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟
ــ بابا دختر عمه امه ،ول کن ،سمانه یه چیز بهش بگو
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند،کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram