eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
💬یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی 💄💅 و با راهی خیابونای شهر شد ... همینطوری که داشت می‌رفت وسط متلکای جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد : "خواهرم حجابت! بخاطر حجابت رو رعایت کن" نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همونا که ازشون متنفر بود!😣 به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم، وگرنه شب خوابم نمی‌بره!!😡 مسیرشو سمت اون آقا کج کرد و گفت: "تو اگه راست میگی چشمای خودتو کنترل کن و نگام نکن با اون ریشای مسخره‌ات" بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ... پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 ⚡️پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و یهو حمله کرد بهش و به زور اونو سمت ماشینش کشید ...😰 دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما کسی جلو نیومد، با صدای بلند التماس کرد، اما همه تماشاچی بودن، هیچکدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک می‌انداختن و زیبایی‌شو تحسین می‌کردن حاضر نبودن جونشونو به خطر بندازن😏 دختر دیگه داشت ناامید می‌شد که دید یه جوون به سمتشون میاد و فریاد میزنه؛ آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری. وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت: خواهرم شما برو و یه تنه مقابل دزدای ایستاد👌 دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش می‌لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که به نظرش بودن و ازشون متنفر بود، افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق خون شده ...💥 ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد ...💭😞 ☝️وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی بخاطرش از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت! قرارگـــاه‌فرهــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلــــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خا
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت. ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخصبرای من تویی سمانه فقط تو از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـ زمزمه کرد: ــ تو درمونی ،درد نشو سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند. به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت. سمانه دستی درون موهایش کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد: ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم. قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد. ــ گریه نکن خانومی ــ کمیل قول بده تنهام نزاری کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد: ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تشو دور کنه،مطمئن باش سمانه سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد. به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست.... ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
🍃🌸 حلول ماه مبارک رمضان، بهار قرآن، ماه عبادت‌ها و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض می ‌کنم 🌸🍃 🌹پیامبر صلی الله علیه و آله: در اين ماه(رمضان)، حوايجتان و بهشت و عافيت و تن درستى را از خدا بخواهيد و از آتش دوزخ، به او پناه ببريد 📚الكافی جلد4 صفحه67 💐 التماس دعا #ماه_رمضان 🏮 @masjed_gram
💌 تاثیر ارتباط با خدا #پیام_معنوی 🌸 🍃🌸 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹حضرت محمد صلی الله علیه و آله: (رمضان) ماهی است كه ابتدايش رحمت است و ميانه اش مغفرت و پايانش اجابت(دعا) و آزادى از آتش جهنم 📚الكافی جلد4 صفحه67 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠حکم کشیدن سیگار در حال روزه #ماه_رمضان ✨ ✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #حدود_پوشش 👇🏻🌸👇🏻🌸
🔴حدود پوشش کجا اومده⁉️ 1⃣طبق آیه 31سوره نور، سعی کردم زینت هامو بپوشونم . 2⃣طبق همون آیه روسری(خمار) رو یه جوری دور سرم پیچوندم که موهام داخل باشه و گریبانم هم حفظ بشه. 3⃣در ضمن دستانم هم تا پوشوندم. 4⃣طبق آیات لباس هم به گونه ای نیست که چسبان و باشه. 5⃣ در آخر هم پوشش پا رو با جوراب حفظ کردم و طبق همون آیه سوره نور به گونه ای راه 👠نمیرم که نگاه به سمت من باشه. راستی یادم رفت بگم اینا مجازن💄و یا💅واسه وقتی که دورهمی مون کاملا خانومانه هس. قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
1_7870652.mp3
5.16M
همہ هسٺ آرزویـم ڪہ ببینـم از تـو رویـی 😍 دعاے امشب فراموش نشود❤️ 🎤 •🎙• @masjed_gram
✍ مقام پدر و مادر در قرآن. 🔔 ببینید، چقدر مقامِ پدر و مادر بالاست: 👇👇👇 1⃣ خداوند برای اونها، هم فرمانِ دعا صادر کرده، 2⃣ و هم میگه جلوی پدر و مادرت پر و بالت رو پهن کن. 👈 یعنی نهایت فروتنی و مهر و محبت رو به اونها داشته باش 🕋 وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما (اسرا،۲۴) ✨و از روى مهربانى و لطف، بالِ تواضع خويش را براى آنان فرودآور. ✨و بگو: پروردگارا! بر آن دو رحمت آور. 👇👇👇 ✅ پس، فرزند بايد نسبت به پدر و مادرش، هم متواضع باشه، 👌هم براشون از خداوند رحمت بخواد. قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت ب
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت. امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند. ـــ سمانه کمیل کی میاد؟ سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت: ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت. گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید. ــ جانم ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی ــ ممنون خانومی،سرکارم ــ کی میای؟ سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد: ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه ــ هستی خانومی؟ ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای ــ کارم تموم شد میام ــ کی مثلا؟ ــ یه ساعت دیگه ــ دایی محمد پیشته؟ ــ نه ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا ــ چشم خانومی ،کاری نداری ــ نه عزیزم،خداحافظ ــ خداحافظ سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد . ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت. ــ چی هستن؟ ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع ــ ممنون با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram