eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 💫خود قرآن نور است و یک سوره داریم به نام نور ، در سوره نور یک آیه وجود دارد به نام آیه نور، خداوند در آنجا می‌فرماید: «اللَّه نُورُ السَّمَوَتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَوهٍ» در روایات کمشکات یعنی: "زهرا سلام الله علیها"😍 ✳️خیلی عجیب است برای تمام اهل‌بیت حتی آقا رسول الله لفظ نور استفاده شده اما برای حضرت زهرا"سلام الله علیها" لفظ استفاده شده است. اصلا زهرا یعنی درخشنده. می‌گوید؛ در آن چراغ دو مصباح است (مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ) که در روایت داریم مراد حسنین "علیهم‌السلام" هستند. 🔅مصباح آن فانوسی است که باعث می‌شود نور خوب پخش شود✨ می‌گوید؛ از زهرا دو مصباح به وجود می‌آید، یعنی واسطه خلقت؛ حضرت زهرا"سلام الله علیها" بوده ... و این شأن عجیب و غریبی دارد که درک نمی‌شود ! 💚معصوم فرموده: او مثل یک کوهسار است که ما چشمه‌ها از او جاری شده‌ایم، می‌گوید ما حجت خدا بر مردم هستیم و او حجت خدا بر ما است . " " 💠 🌸🍃 قرارگــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های ز
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟ ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟ ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید بکنی اینه کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری ---------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_دهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد از
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که... پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید! ــ بله ،ممنون میشم تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید ،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد: ــ جانم مامان ــ کجایی ــ دانشگام ــ هوا تاریک شد کی میای ــ الان میام دیگه ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه ــ چه خوب،چشم اومدم گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت: ــ الو ــ سلام ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ ــ باید چیزی شده باشه؟ ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟ سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟" ــ دانشگاه ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه ــ نه ممنون خودم میرم ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد. بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟ ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید ــ علیک السلام،نه چه زحمتی سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کلاس ندارد، سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه" با صدای کمیل به خودش آمد؛ ــ بله چیزی گفتید؟ ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟ ــ نه نه فقط کمی خستم ــ خب بهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟ کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟ سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده ــ آره قراره اتفاقی بیفته و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد : ــ اما نه برای آدمای اطرافمون سمانه با صدای لرزانی پرسید: ــ پس برای کی؟ ــ برای ما ــ ما؟؟ ــ من و شما ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری ------------------------------------------------------ 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 تمرین مهربانی با دیگران #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: همنشينى با نيكان، نيكى مى آورد، مثل باد كه چون بر بوى خوش بگذرد، با خود، بوى خوش مى آورد صُحبَةُ الأَخيارِ تَكسِبُ الخَيرَ كَالرّيحِ إذا مَرَّت بِالطّيبِ حَمَلَت طيبا 📚نهج البلاغه از نامه 31 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠آرایش مختصر زن با حفظ #حجاب وپوشش موی سر چه حکمی دارد؟ ✨ ✨✨ @masjed_grsm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی و برخورد با نامحرم بسیار حساس بود☝️و تا حد ضرورت ترجیح می داد با نامحرم هم کلام نشود.❌ نماز جماعتش ترک نمی شد🍃 و با توجه به اینکه بچه کوچک داشتیم، تصمیم گرفت در زمان هایی که برای بچه ها و من رفتن به مسجد مشقت زیاد دارد، نماز را در خانه و جماعت بخواند و این رسم خانوادگی ما برای همیشه شد به نحوی که در مهمانی های خانوادگی صف نماز جماعت ما برقرار است.☺️☺️😍 روی عزت نفس خیلی کار می کرد و هرگز کاری را به غیر از رضای خدا انجام نمی داد.❤️ حاج محمود روی بیت المال حساس بود👌 حتی زمانی که از سوریه با من  تماس می گرفت📱 سعی می کرد کم تر از دو دقیقه صحبتش را تمام کند و می گفت همین احوال پرسی کافی است😊. یک سانتی متر هم برای کار شخصی از وسیله سپاه استفاده نکرد👌و حتی زمانی که ماشین کارش دستش بود، بعد از انجام کار محوله، ماشین را کنار درب منزل پارک می کرد و بقیه راه را با موتور می رفت🚶و می گفت باید روی بیت المال حساس بود.☝️ 🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه 📌با نگاهتون مادرای #چادری رو سرزنش نکنید❗️ ●شما چه می‌دونید بعضی مادرا بابت #بدحجابی دخترشون چی می‌کشن ...😓 ☝️شاید اگه اون #مادر حاضر شده با این تیپ #بدحجاب دخترش باهاش همقدم بشه، واسه اینه که کسی #مزاحم دخترش نشه ... 🚫پس، با نگاه‌تون سرزنشش نکنید، شاید داره از درون می‌سوزه ...🔥💔 👇دخترخانوما؛ سعی کنید #زینت مادراتون باشید💚 #پویش_حجاب_فاطمے قرارگــــاه‌فرهــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
💠 دوستان توبه کردن توفیق میخواد 😇 چون خدا تا ازش بخوای ک ببخشدت ، سریع میبخشه 🔅 پس همه کس توفیق توبه کردن و معذرت خواهی از خدارو پیدا نمیکنه 😍 ولی از اونجایی ک خدا خیییییییلی مهربونه 🌐 جهان رو طوری طراحی کرده ک حتی اگه توبه هم نکنی گناهات کم بشه حتما میپرسین چطوری آخه⁉️ 🌺🌼🌺🌼🌺 🌴سوره انعام آیه ۱۶۰ 🌴 🕋 مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ 📣 ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻜﻰ ﺑﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩ، ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺭﺩ، 🌺 ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﺑﺪﻯ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﺪ، ﺟﺰ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ، ﻛﻴﻔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺳﺘﻤﻰ ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. 🌐💠⚜⚜💠🌐 ✴️ اول اینکه ما اختیار داریم توی انجام کار خوب یا بد 😞 وقتی یه کار بد انجام میدیم یه امتیاز منفی برامون ثبت میشه 😍 وقتی کار خوب میکنیم ده تا امتیاز مثبت 😇 یعنی خدای بهانه جوی ما ضریب کارهای خوب رو ۱۰ برابر قرار داده 🌺🌺 و جالبتر اینکه به همینم بسنده نمیکنه با هم ببینیم : 🌺🌼🌺🌼🌺 🌴 سوره هود آیه ۱۱۴ 🌴 🕋 وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِّنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّاكِرِينَ 📣 ﺩﺭ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺭﻭﺯ، ﻭ ﺍﻭﺍﻳﻞ ﺷﺐ، ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﺩﺍﺭ 🛁 ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺣﺴﻨﺎﺕ، ﺳﻴﺌﺎﺕ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﻰ ﺑﺮﻧﺪ 🔔 ﺍﻳﻦ ﺗﺬﻛﺮﻯ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﺗﺬﻛﺮﻧﺪ! 🌐💠⚜⚜💠🌐 🔰 یعنی کارهای خوب ویژگی ک دارن اینه ک کارهای بد رو از بین میبرن ⚠️ و از اونجایی ک ضریب کار خوب ۱۰ هست 😃 پس با هر کار خوب ده تا از کارهای بدمون پاک میشه.. 😇 چقدر یه نفر میتونه مهربون باشه آخه 😍 ک اینجوری حساب کتاب کنه با بنده هاش قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_یازدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم ک
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت. نفس عمیقی کشید و گفت: ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم. سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت: ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم. ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟ ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!! کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون مشت کرد. ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم . کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد: ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم . لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد: ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد. تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود. سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد: ــ لعنتی،لعنتی بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد. راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود. این وقت شب، یک دختر تنها‌ سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم کل وجودش را فرا گرفت ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری -------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_دوازدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟ کمیل کلاف
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود. با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت. نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید: ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ حواستون هست داری چیکار میکنید سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت: ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟ اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟ فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟ نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود. با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت: ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ... سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛ ــ یه آدم چی؟ ــ یه آدم بی غیرت سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 مدیریت زمان #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: هر كه نعمت خداوند عزّ وجلّ را فقط در خوراك يا نوشيدنى يا پوشاك ببيند، بى گمان عملش كوتاه و عذابش نزديك باشد مَن لَم يَرَ للّهِ عَزَّ و جلَّ علَيهِ نِعمَةً إلاّ في مَطعَمٍ أو مَشرَبٍ أو مَلبَسٍ ، فقد قَصُرَ عَملُهُ و دنا عَذابُهُ 📚ميزان الحكمه ج12 ص288 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠آیا با لاک روی ناخن پا می‌توان وضو گرفت؟ به شرط آنکه یکی از ناخنها لاک نداشته باشد. ✨ ✨✨ @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠نحوه ی شهادت 🔰 این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب🌊 عبور میکردیم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزیره میشدیم، میجنگیدیم💥 عبور میکردیم و میرفتیم طرف و طرف هدفهایی🎯 که مشخص شده بود. 🔰بیشتر این نیروها را باید در شب🌙 اول وارد میکردیم تا بروند برای پاکسازی. بخشی از این نیرو باید با قایق🚤 میآمد و بخشی دیگر در روزی که شبش میشد و بخشی هم اول تاریکی شب🌚 که این بخش آخر باید با هلیکوپترها🚁 هلیبرد میشدند. 🔰آن پل باید گرفته میشد تا نتوانند وارد جزیره بشوند🚷 سریع به هدف هایش رسید✌️ و از آنجا مدام گزارش میداد. ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم📞 گفت دستش است. گفت: «اگر میخواهید بیاورید مشکلی نیست. بردارید بیاورید.» 🔰با حمید تماس گرفتم📞 گفتم آماده باشد برای بعدی. خبر رسید با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم⛔️ تا وضع سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها. 🔰مجبور شدیم برویم طلایه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلایه را از آنجا پشتیبانی👥 تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای آن طرف پل بود. ما ماندیم و جزایر و فردا صبح☀️، که جنگ توی جزیره ها شروع شد. 🔰روز اول پاتک آنها شکست خورد✌️ دنیای آتش🔥 روی متمرکز بود و ما دست بسته و تنها👤 جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده چه سواره، از آنجا میگذشت هدف تیر مستقیم💥 تانک قرار میگرفت. 🔰نزدیک صبح🌥 هنوز مشغول درگیری بودیم که خبر رسید عراق رفته را پشت سر گذاشته، دارد می آید توی جزیره. سریع یکی از مسئولان لشکر را (شهید مرتضی یاغچیان🌷 معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پیش . که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، 🕊 🕊|🌹 @masjed_gram
پنج شنبه است نثار روح پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های بهشتی و همه درگذشتگان بخوانیم فاتحه و صلوات پروردگارا تمام اسیران خاک را ببخش و بیامرز🌹 🌹 @masjed_gram
komeil-maysamtammar.mp3
8.31M
🎤 باصدای : ❣️اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣️ 🌻مهدی جانم،آقای من، هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید یاد ما هم باش😔 •🎙• @masjed_gram
#پرسش_پاسخ #زن_جاسوسان_انگلیس 👇🌸👇🌸
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #زن_جاسوسان_انگلیس 👇🌸👇🌸
🔴آیا چادر یک رسم و عادت از خلفای عباسی است❓ 📢مسترهمفر، جاسوس انگلیسی می‌گوید: ✅باید زنان مسلمان را فریب داد😱و از زیر چادر بیرون کشید !! ⚠️با این توجیه که چادر یک عادت است از خلفای عباسی و یک برنامه اسلامی نیست. 🎬بعد از آنکه زنان را ازچادر و عبا بیرون کشیدیم، باید جوانان را تحریک کنیم که دنبال آنها بیفتند... 🚫تا در میان مسلمانان فساد رواج یابد. 📚منبع: خاطرات مستر همفر، ص۴۵ قرارگـــاه‌فرهـــنــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_سیزدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حر
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!! سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ، تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد . همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد" این یعنی جوابش منفی بود" کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم ــ خیر باشه؟ ــ ان شاء الله که خیر باشه بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار ... ،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد : ــ لعنتی لعنتی با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری -------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال ☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_چهاردهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان دادن سری اکتفا کرد. سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد: ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه ــ سمانه صبر کن ــ بله بابا ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟ ــ بله بابا،من دیگه برم و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین تاکسی برایش ایستاد. در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: ــ سلام ،چی شده؟ ـــ یعنی نمیدونی ــ نه! ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن. سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: ــ جدی؟ ــ بله ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید ،برگشت که با دیدن صغری گفت: ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد ــ صبرکن سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت. ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟ سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود. ــ گوش کن صغری... ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول ،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟ ها چی کم داره؟ چی کم داره که پسر خانم محبی داره ــ صغری بحث این نیست ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!! ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد... تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس زمزمه کرد: ــ اسید سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
#سلام_آقای‌من✋ دل هوای روی ماه یار دارد جمعه‌ها دل هوای دیدن دلدار دارد جمعه‌ها صبح جمعه چشم در راهیم ما ای عاشقان یار با ما وعده دیدار دارد جمعه‌ها تعجیل در ظهور پنج #صلوات ✨ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨ #صبحتون_مهدوے [🍃•\🌥] @masjed_gram