1_22898120.mp3
1.22M
#دعــاے_عهـــد
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
[🍃\•⛅️] @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیارٺ حضرٺ ولی عصر (؏ـج) در روز #جمعہ
🔻چند دقیقہ وقتتون رو نمیگیره ...
⚠️برای امام زمان وقت بذاریم ...😔
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
[🌼] @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰در خانطومان، شانزده اردیبهشت🗓 به شهادت رسید. به #نمازاول_وقت بسیار پایبند بودند، همیشه در قبال غیبت کردن🚫 حتی در موارد بسیار کوچک و ناچیز مقابله می کردند.
اهل #دروغ نبود و ازین کار بیزار بودند.
🔰به #زیارت_عاشورا انس بسیار داشتند💞و اینکارشان ترک نمی شد❌ اعتقاد ویژه ای به ⇜امربه معروف و نهی از منکر داشتند و با جدیت بسیار اینکار را دنبال می کردند و #عمل می کردند.
🔰ایشان از روحیه جهادی بسیار بالایی برخوردار بودند و علاقه❤️ به خدمت به مردم #محروم در مناطق دورافتاده داشتند که دفعات زیادی در گرمای طاقت فرسای♨️ سیستان و بلوچستان در تابستان و ماه مبارک #رمضان به آن مناطق سفر کرده و به مردمان آن دیار خدمات ارزنده ای ارایه داشتند👌
#شهید_علی_جمشیدی
🕊|🌹 @masjed_gram
#انتخاب_همسر
✨از طریق عکس کسی را انتخاب نکنید.❌
بعضی ها خوش عکس و برخی بدعکس هستند!
ممکن است عکس را ببینید و نپسندید،☹️ ولی وقتی او را از نزدیک ببینید و با هم حرف بزنید، به دلتان بنشیند😊، یا شاید هم برعکس!!🙃
❤️🍃🌸🌹🌸🍃❤️
💍 @masjed_gram
زیارت ال یاسین.mp3
2.51M
زیارت #آلیاسین
🎤با صدای محسن فرهمند
نام تو را میبرم قلبم غریبی میکند
چشم انتظاری در دلم درد عجیبی می کند
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلـــــوات
☄اللہم عجل لولیک الفرج☄
•🎙• @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#زن_نابغه_ایرانی تصویر باز شود .🌸☝️🏻 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
💢 اگر به شما بگویند ۱۰ #زن مطرح دوره پهلوی که محصول آن دوره هستند را #نام ببرید چه کسانی بلافاصله به ذهن شما می آیند؟
شهناز تهرانی!
مهستی!
هایده!
حمیرا!
شهرتشان در چه بود⁉️😏
● #چند_درصد زنان آن دوره #سواد آکادمیک و دانشگاهی داشتند؟ سواد آکادمیک پیشکش، اصلا چند درصد #سواد داشتند؟؟
▪چند پزشک متخصص یا مهندس زن داشتیم؟
▪چند #زن مشهور و یا تیم بانوان قهرمان ورزشی در آسیا و دنیا در دوره پهلوی به ذهنتان می رسد؟؟
▪چند درصد زنان #مناصب مهم کشوری، نمایندگی مجلس و استادی #دانشگاه را داشتند؟؟
🔺همه اینها در تاریخ #ثبت و ضبط است، از شبکه #من_و_تو و امثال آن انتظار پاسخ نداشته باشید، #تاریخ بخوانیم ...📚
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_پانزدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شانزدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
****
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شانزدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هفدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
🌹پيامبر اڪرم صلي اللہ عليہ و آلہ و سلم ميفرمایند:
💠بَادِرْ بِأَرْبَعٍ قَبْڸَ أَرْبَعٍ بِشَبَابِڪَ قَبْڸَ هَرَمِڪَ وَ صِحَّتِڪَ قَبْڸَ سُقْمِڪَ وَ غِنَاڪَ قَبْڸَ فَقْرِڪَ وَ حَيَاتِڪَ قَبْڸَ مَمَاتِڪَ💠
✔️هر چہ زودتر از چہار چيز بہرهمند شو؛ پيش از چہار چيز
📌از جوانيت پيش از پيريت و از تندرستيات پيش از بيماريت و از بينيازيت پيش از نيازمنديت و از زندگانيت پيش از مرگت❗️
📚 الخصاڸ ، ج ۲ ، ص ۲۳۸
🌺
🍃🌺 @masjed_gram
#احکام
💬 سوال:
🔰 اگر در نماز جماعت هنگام ذکر طولانی مأموم در قنوت، امام به رکوع رود و مأموم ذکر را ادامه دهد، آیا نماز به جماعت صحیح است؟
✅ پاسخ مراجع👇
✍ : امام خامنه ای: نماز صحیح است.
✍ آیت الله مکارم: در صورتی که به رکوع امام نرسد جماعتش اشکال دارد و احتیاط این است که نماز را تمام کرده و اعاده نماید.
✍آیت الله شبیری زنجانی: در صورتی که عمدا تاخیر انداخته اید و به رکوع امام نرسیده اید جماعتتان باطل است.
✍آیت الله سیستانی: جماعت شما باطل است بايد دعا را قطع مى كرديد وبا امام به ركوع مى رفتيد.
✍آیت الله وحید: بله صحيح است.
✍آیت الله فاضل: اگر رکعت اول را با امام درک کرده بودید و در رکعت دوم به رکوع امام نرسیدید، لیکن به سجده امام رسیده باشید نماز جماعت صحیح است.
منبع و مستندات: yon.ir/DBCuL
✨
✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌱| یک بار هم نشد حرمت موی سفیدم رو بشکنه یا بیسوادیِ ما رو به رخمون بکشه 👌
هروقت وارد اتاق می شدم،
نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد😊
اگه بیست بار هم می رفتم و🚶 میومدم بلند می شد
می گفتم : علی جان مگه من
غریبه ام؟
چرا به خودت زحمت می دی؟
می گفت : احترام به والدین دستور خداست.☝️
یک روز که توی خونه نبودم، از جبهه اومده بود🎒✌️
دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطِ، همه رو شسته بود و انداخته بود روی بند😶
وقتی رسیدم بهش گفتم : الهی بمیرم برات، تو بایک دست چطوری این همه لباس رو شستی⁉️
گفت : اگه دو دست هم نداشتم بازهم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو، زحمت شستن لباس هارو بکشی🚫 |🌱
#شهید_علی_ماهانی
🕊|🌹 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریحانه
#کلیپ 📽
چرا زنهای تازه مسلمون غربی،
محدودیتهای #حجاب رو دوست دارن؟؟
#پویش_حجاب_فاطمے
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🔴⭕️ دوستان دوتا آیه عالی براتون میذارم، که از قوانین خداست ..
👈 با هم ببینیم :
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره طلاق آيه ۲ 🌴
🕋 وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا
🚷 ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺗﻘﻮﺍﻯ ﺍﻟﻬﻰ ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﺪ،
👣 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺗﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ،
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره طلاق آیه ۴ 🌴
🕋 وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرًا
🚫 ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺗﻘﻮﺍﻯ ﺍﻟﻬﻰ ﭘﻴﺸﻪ ﻛﻨﺪ،
😇 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺁﺳﺎﻥ ﻣﻰ ﺳﺎﺯﺩ!
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفدهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هجدهم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
***
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram