eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_70 #ماهورآ امیرحیدر دستشو با فاصله گرف
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 دوباره پرسید و هی پرسید عجله داشت برای تخلیه اطلاعات ذهنی من نمیدونستم چی باید بگم فقط میدونستم نگفتن بهتر از گفتن بود _فاطمه جان امیرحیدر رو صدا میزنی؟ دستشو گذاشت روی گونه ام _ماهورا این دو نفر اومدن حرفای بدی به مامان زدن گفتن تو ... تو چند سال پیش حتی ... حتی الان که صیغه کردی با پسری در ارتباطی سرم داشت سوت میکشید نمیدونستم تا کجا پیش رفتن و لو دادن _ماهورا تو دوست پسر داشتی؟ اگه داشتی مامان میگه باید .. باید آزمایش ..‌ وای خاک تووسرم چجوری بگم من اخه از جام بلند شدم با استرس گفتم _فاطمه تورو خدا امیر حیدر رو صدا بزن اونم بلند شد _باشه باشه آروم باش صداش میزنم چت شد اخه تقریبا صدام شبیه جیغ زدن شده بود _صداش بزن پا تند کرد رفت سمت در هال از همونجا صدا زد _حیدر حیدر بیا امیرحیدر سرخوش و بی خبر از بدبختی من با خنده گفت _امیرحیدر بگو دهنت عادت کنه فاطمه خانم _بیا ببینم زنت کارت داره _زنم؟ بگو ماهورا خانم دهنت ... فاطمه نذاشت حرفشو ادامه بده با مشت کوبید تو بازوش _برو ببینم چقدر حرف میزنی اشکم در اومده بود احساس بیچارگی و بی آبرویی تمام وجودمو آتیش زده بود به هق هق افتاده بود امیرحیدر با تعجب و ناباوری کنارم زانو زد _چیشد؟؟؟ لحن کش دارش حالمو بدتر کرد بغضم با صدا ترکید نگاهی به اطرافش کرد دستمو گرفت با شتاب بلندم کرد رفتیم سمت راست ساختمون در اتاقی رو باز کرد منو پرت کرد داخلش و فورا درو بست پشت سرش و قفل کرد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_71 #ماهورآ دوباره پرسید و هی پرسید عجله
سلام عزیزانم خوش آمدید💜 تمام بنرهای تبلیغاتی که به واسطه ی آنها به کانال دعوت شدید واقعی هست یا در پارتهای گذشته درج شده یا به زودی خواهید دید😍 داستان این رمان بسیار جذاب و واقعی هست که نویسنده روایت رو از زبان ماهورا شنیده و به رشته ی تحریر درآوورده روزانه در کانال بازگذاری میشه یک پارت ساعت ۱۱ صبح و یک پارت ساعت ۲۱ عصر پارت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 بودنتون مایه افتخار ماست❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایتاتون این شکلی میشه♥️
💛🍊
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_71 #ماهورآ دوباره پرسید و هی پرسید عجله
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 تکیه زد به در با بهت و حیرت منو تماشا کرد از خود بیخود شده بودم ترس برملا شدن این بی آبرویی حالمو بد کرده بود و هر لحظه ممکن بود با حالت تهوعی که دارم گند بزنم به فرش ماشینی زیبای کف اتاق _چرا گریه میکنی ماهورا نمیدونی هر رفتار غیر طبیعی تو ادمای اون بیرونو تحریک میکنه که بیشتر از قبل از بودن تو پشیمون باشن عصبی بودم اختیار اعصابم از دستم خارج شده بود _به درک به جهنم همین الانم علاقه ای ندارم بمونم کنار این ادما هرلحظه داشت صدام بلندتر میشد و امیر حیدر از ترس آبروی خودش و منی که منصوب بودم به همسرش انگشت گذاشته بودی روی بینیش و هیس هیس میکرد رفتم جلوتر مچ دستشو گرفتم با دست خودش ضربه زدم تو سینه اش _نمیخوام نمیتونم میخوام برم خونمون تو اجبارم کردی دلم نمیخواد زنت بشم محکم ایستاده بود و سینه سپر کرده بود در برابر مشتهای من انگار ناامید شده بود از ساکت کردن من سکوت کرده بود نگاهی که غم ازش میبارید نگاهم میکرد دلم داشت برای چشمای مشکی رنگش کباب میشد ولی فایده ای نداشت من باید از این خانواده دور میشدم نباید میموندم زیر دینشون _درو باز کن برم دیدم تکون نمیخوره بازوشو گرفتم پسش زدم دستگیره درو بالا پایین کردم دیدم باز نمیشه غریدم _بازش کن امیرحیدر تا جیغ نزدم همه ی اون بیرونیا رو نشوروندم روی سرت کلید درو تو جاش چرخوند با صدایی خسته و گرفته جواب داد _همین الانم سرشکسته شدم درو باز کرد قامت مادرش نمایان شد پشت در با چهره ای نگران و خشمگین _برو دیگه اصراری ندارم قلبم از سینه ام افتاد بیرون و زیر قدمهام شکسته که نشد خورد و خاکشیر شد چادرمو کشیدم پشت سرم با نگاهی که سعی میکردم نره دنبال خشم خانم ایزدی از کنارش رد شدم _بی لیاقت مکث کردم سرمو آووردم بالا خانم ایزدی خیلی سنگ شده بود حق داشت چنین نگران اینده ی پسرش باشه کی دوست مادر نوه اش یه زن ناپاک باشه چشمهای گریون فاطمه و ابروی بالا رفته ی زهرا همسر محمد حسن آتیشم میزد ولی چه چاره بود باید میرفتم منتظر نموندم بیشتر از این حرف بشنوم نفس گرفتم و دویدم از جلوی هال که کفشامو‌پوشیدم تا چند خیابان پایین تر از خانه ی امیرحیدر دویدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜