#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۳۸
✳️خوشحال سوار موتور جواد شدم
رفتیم تا به یک تپه رسیدیم
به من گفت پیاده شو زود باش
✳️بعد داد زد : سید یحیی ، بیا
سید یحیی خودش را رساند و سوار شد
من به جواد گفتم:
اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟
✳️جواد گفت: این آر پی جی را بگیر
و برو بالای تپه
آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت
✳️منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم ، از چند نفری پرسیدم:
باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟
✳️گفتند : بشین اینجا خط پدافندی است
فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم...
✳️تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم:
خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟
✳️لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی
باید برای مردم بگویی چه خبر است
✳️مردم #معاد را فراموش کردند.
به همین خاطر جائی بردمت که دور باشی
✳️خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند...
مدتی بعد مرتضی زاده ، شاه سنائی و عبدالمهدی هم...
✳️در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند
درست همانطور که قبلاً دیده بودم.
جواد هم بعدها به آنها ملحق شد
✳️بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند
منهم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته
با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد...
✳️مدتی حال و روز من خیلی خراب بود
بارها تا نزدیکی #شهادت میرفتم اما #شهید نمیشدم...
✳️به من گفته بودند هر #نگاه_حرام
حداقل ۶ ماه #شهادت را برای آنها که عاشق شهادت هستند
عقب میاندازد...
✳️روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود
✳️دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند
و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد
✳️بلند شدم و جای خود را تغییر دادم.
هرچه میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد
اما دوستان من در جائی قرار گرفتند
که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد
✳️دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند...
هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد
گوئی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند
هنوز آماده نیستی.
✳️با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشتم
متاسفانه در این آزمون قبول نشدم
✳️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم
چند نفر دیگر را میشناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم
میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد...
✳️یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه
آرام بود و با اخلاص...
✳️همیشه جائی مینشست تا نگاهش آلوده به #نگاه_حرام نشود
✳️در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد
با من به ایران برگشت
و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود اما چگونه ؟
✳️یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم
اسماعیل کرمی در ایران بود
✳️حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت
اما من او را در جمع شهدا دیده بودم...
شهدائی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni