شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_اول ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مج
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_دوم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
شهید《مجیدقربانخانی》متولد۳۰مرداد
۱۳۶۹وتک پسر خانواده است.
مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشدتا همبازی وشریک شیطنت هایش باشد؛اما خدا در۶سالگی به او یک خواهر داد.😇
مادر شهید درباره به دنیا آمدن 《عطیه》خواهرکوچک مجید میگوید:
مجید خیلی داداش دوست داشت.به بچه هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد
و میگفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم《عطیه》نهم مهرماه به دنیا اومد.👼
مجید نمیدونست دخترهستش و علیرضا صداش میکرد😄
ماهم به خاطر مجید علیرضاصداش میکردیم؛
اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بمونه.😕
شاید باورتون نشه!مجید وقتی فهمید بچه دخترهستش دیگه مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت عطیه تورو از پرورشگاه آوردن.
ولی خیلی باهم جور بودن حتی گاهی
داداش صداش میزد💞
آخرش هم کلاس اول نخوند،مجبورشدیم
سال بعد دوباره مجیدرو کلاس اول بفرستیم.📚
به شدت به من وابسته بود.🤗طوری که از
اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه میرفتم و درحیاط می نشستم تا درس بخونه؛اما از سال بعد گفتم مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیام.
همین شد که دیگه مدرسه روهم گذاشت کنارو نرفت؛اما ذهنش خیلی خوب بود؛
هیچ شماره ای درگوشی ذخیره نکرده بود.
شماره هرکی رو میخواست از حفظ میگرفت🙂.
#ادامه_دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_دوم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_سوم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
خواهر داداش مجید از مجید قصه ی ما میگوید:
مجید هیچ وقت علاقه ای به درس خواندن نداشت😕
تا هشتم خواندو برای همیشه کتاب های درسی اش را در قفسه های کتاب به یادگارگذاشت📚،وکنار پدردربازار آهن مشغول به کار شد.
درآمد روزانه اش رو بین من و مادر وخواهرانم تقسیم میکرد،وقتی معترض این رفتارش می شدیم می گفت روزی رسان اصلی خداست.😇
همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم،😍
وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم،می گفت:
داماد میشوم
عروسیم خیلی هم شلوغ میشه
ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشه،گل سیاه داره.🖤
وچون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما این حرفاش رو جدی نمی گرفتیم.
اما مجید قصه امروز ما در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود🙃
پشت همه خنده ها و شوخ طبعی هایش یک غم بزرگی درچهره و رفتارش بودو البته آرام تر از همه عمرش شده بود.🍃
#ادامه_دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
رفقا سلام🙂🌸
داستانی که درکانال قرار داده میشه#دقایقۍبااو
که گوشه ای از زندگی #شهیدمجیدقربانخانی هستش رو پیشنهاد میکنم مطالعه کنید☺️🌱
فعلا سه پارت گذاشته شده
وپارت اول سنجاق شده.
اگر نظری یا انتقادی هم دارین درخدمتیم😇
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_سوم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_چهارم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
صدای قل قل قلیون به گوش میخوردوبوی تنباکوی میوه ای به مشام میرسید.
تخت های دونفره و سه نفره،کنارهم نشسته و چایی میخوردندوقلیون هم کنارشان بود.☕️
گاهی یک دودی از یک تخت بالا میرفت وچندثانیه بعددر هوامحو میشد.
اینجابرای مجیدناآشنانبود.
بیشترشب وروزهای جوانی اش را روی همین تخت هابادوستانش گذرانده بود.🍃
مجیداز راه رسید.یک دفتر وخودکار هم دستش بود.📒🖊
بابیشترآنهایی که نشسته بودندروی تخت هاوگپ میزدند سلام و علیک داشت؛
گاهی بعضی از آنهاحتی برای مجیدبلندمیشدندوجابرایش باز میکردند.
یکی دونفری هم نی قلیون رابه سمت مجیدکج میکردندویک تعارفی به مجیدمیزدند.
- آقامجید،طعم پرتقال،بفرما😉
+نه داداش،من چندماهی میشه دیگه نمیکشم.☺️
- ای بابامجیدجون بیا یه دم بزن،حالش رو ببر😕
+میگم نمیکشم،تومیگی بیا یه دم بزن.😒
وبی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت.حاج مسعود مداح هیئت بود.🎤
بیشترمحرم هامجیددرهیئت حاج مسعود سینه میزدوگاهی میدون دار هیات هم میشود.
دربچگی اش به حج مشرف شده بودو ازهمان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود.🌱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_پنجم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدسلام کردوگفت:
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦
+جونم مجید،کاری داری.☺️
- بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌
+مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝
(وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》)
{بسم رب الشهداو الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به #رهبر کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای،#آقاجانگرصدباردگرمتولدشومبرایاسلامو مسلمینجانمیدهم.
واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید.
والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹}
مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن.
اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود.
مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود.
دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣
خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن:
- نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒
- آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦♂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_پنجم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_ششم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدیک نیسان داشت که باهاش کارمیکرد و روزی اش رو در می اورد.🍃
پشت دخل #نانبربری هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر #مستمندی را میشناسد،نان مجانی به دستش بدهد.😇
آقامجید ازآن دست بچه های جنوب شهری لوطی مسلکی بودکه دست خیرش زبانزد است.
مجید بچه ی زبر و زرنگی بودو درآمد خوبی داشت.
غیرازنیسان،یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت.
اما عجیب دست و دلباز بودواگر مستمندی رو میدید،هرچه داشت به او می بخشید.🙂
فکرهم نمیکرد که شایدیک ساعت بعد خودش به اون پول نیاز داشته باشه.
گاهی طی یک روزکلی با نیسانش کارمی کرد،اما روز بعدپول بنزینش رو از من می گرفت!(عطیه)😕
ته توی کارش را که درمی اوردی می فهمیدی کل درآمد یک روزش رابخشیده است.
واقعا دل بزرگی داشت،تیکه کلامش این بود که↓
《#خدابزرگهمیرسونه》💚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_ششم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هفتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه ودعا نبود،
اما سه چهار ماه قبل ازرفتن به سوریه به کلی متحول شد،
همیشه درحال دعا و گریه بود،نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش هم اول وقت می خوند،💚🕊
خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طورعوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم وگریه کنم و همیشه درحال عبادت باشم.(:
دراین مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بودهمیشه زمزمه لبش《#پناهحرمکجامیریبرادرم...》بود؛همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب{س}داشت.💔
خیلی غمگین و ناراحت بود از اینکه تکفیری هابی رحمانه کودکان و مردم بی پناه رو می کشتند.😞
وخیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد برداره.
وهمیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزادسازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت می کرد.
به مادرم می گفت:مادر من شهید میشم:) و شما نمیذاریدهیچ کس جای من بشینه و یا اینکه جای من بخوابه،واگرمن شهید شدم پیکرم برگشت من روگلزار شهدای یافت آبادبه خاک بسپارید.
ومادرم هیچ وقت در باورش هم نمی گنجید که این حرف هایک روزبه دست واقعیت ها بپیوندد.
چون همیشه با شوخی وخنده این حرف هارو میزد،حتی یک آهنگ مادرم داشت که به ما میگفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ رو در مراسم ختمم بزارید.
وما آهنگ رو در مراسم یاد بود و ختمش گذاشتیم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
~•••↓🏴🥀🏴↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_هفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
همیشه هروقت زنگ در خانه رو میزدمیگفت:
اون پسر خوشگله کیه،نیسان آبی،به همه بدهکاره،اون اومده.😁😁
ومادرم وقتی صدایش را می شنیدانگار زندگی شو روزش تازه شروع شده.باشادمانی به استقبالش می رفت.😇💓
قبل از رفتن به سوریه ازهمه اهل محل حلالیت طلبید،می گفت شایدناخواسته دل کسی را شکسته باشم.نمیخواهم حتی ذره ای ناراحتی از من در دل کسی باشد....🙃
روزآخرقبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت،دوست پدرم به او می گوید:
مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشه.
مجید میگه:نه من قرارم رو با حضرت زینب گذاشته ام و باید حتما برم.🙂
پدرم گفت:
مجید جان می خواهم بعداز اینکه از ماموریت45 روزه ات برگشتی برات برم خواستگاری.💐
وبه خانه ی من هم برای خداحافظی آمد.(خواهرشهید)
گفتم مجید نرو،گفت:انقدر تو تصمیم من نه نیارید،من تصمیم خودم رو گرفتم.مگه هرکی رفته سوریه شهید شده؛😒
و رفت وباخود دل و روح و همه ی وجودمن روبه ابدیت برد...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
~•••↓🏴🥀🏴↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_هشتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_نهم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدیک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بودو یک هفته بعداز رفتن به سوریه هم شهید شد.🕊
یک هفته ای که سوریه بود هر روز زنگ میزد،مادرم خیلی بی تابی می کرد،روز آخرکه زنگ زد گفت:من تا یک هفته دیگر نمی تونم زنگ بزنم. وبه مادرم گفت یه وقت نری پادگان بگی بچه من زنگ نزده و آبروی من رو ببری.
من خودم هروقت تونستم به شما زنگ میزنم.😊
شب آخر همرزمش میگوید:مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق ورفتار که خالکوبی روی دستت هست.😕
مجید میگه:تا فردا این #خالکوبی یا خاک میشه یااینکه پاک میشه؛وپاک شد.🙃
آن زمان که مسعود ده نمکی بر روی پرده سینما مجیدسوزوکی را به نمایش گذاشت،شاید باورمان نمی شد امروز هم درحقیقت مجیدی وجود داشته باشدکه با غیرت و بامرام باشد،اهل دل ودست و دلباز،لوتی وبامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود.💫🌱
همه با مجید سوزوکی خندیدیم،ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم.😞
وشجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم.
وحالا امروز بعد از چندسال داداش مجیدی هست نه شبیه ویا کپی مجیدسوزوکی قصه اخراجی ها اماشباهت هایی داشت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿♠️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
خب دوستان یه خبر بدم بهتون😊
ان شاءالله بعداز پایان داستان #دقایقۍبااو
فایل های صوتی 👈 #آن_سوی_مرگ رو درکانال قرار میدیم🙂🌹
در رابطه با این فایل های صوتی #آن_سوی_مرگ،بیشتر توضیح داده میشه ان شاءالله
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_نهم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو 🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_آخر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
”حلب-الحاضر-خان طومان-بیست و یک دی ماه سال1394“
حدود ساعت سه وچهار بعدازظهر دود و مه غلیظی همه جارا گرفته بود.🌫
نم نم باران،سرما را چندین برابر میکرد.🌧
بوی خون وخاک کم کم به مشام می رسید.🥀
سنگرهای کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده بود و پای هرکدام را بیست سی متر گود بود.
مجید بر روی تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود.🍃
نه...!
خواب نبود...
چیزی شبیه خواب بود :)
درتمامی روزهای قدکشیدنش اولین مرتبه که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش شده بود.✨
دست ها و صورتش گلی بود.
انگشتری که شب قبل از حسین امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود.
صدای تیرها و نارنجک ها همچنان فضای آسمان را پر کرده بود.🍂
از صدای تیرهاگوش شنونده ها عجیب تیر می کشید.
صدابه صدا نمی رسید.
صدای بیسیم های بی صاحب در جای جای دشت می آمد.📞
+بچه ها عقب نشینی کنید.
کسی نمی توانست مجید را حرکت بدهد. درخت های سبز کاج و خشک زیتون 🌲در دشت کم کم خیس باران شده بودند.☔️
سیزده تا ازبچه ها شهید و چند نفری هم جانباز شده بودند.
بدن اربا اربای مرتضی کریمی خودش عاشورایی به ما کرده بود. 💔🍂
برای خیلی ها روشن بود که مجیدو خیلی دیگر از بچه های شهید شده ،فردایی نخواهند داشت.
همه را از چهره و آرامش شب آخرشان می گویند.🙃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
ان شاءالله از این به بعد به جای #دقایقۍبااو فایل های صوتی 👈 #آن_سوی_مرگ رو درکانال قرار میدیم🙂🌹
در رابطه با این فایل های صوتی #آن_سوی_مرگ،بیشتر توضیح داده میشه ان شاءالله
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
رفقایی که تازه بهمون اضافه شدین خیلی خوش اومدید🙂💐
ماقبلا در کانالمون یک #زندگینامه ی مختصری از #شهیدمجیدقربانخانی قرار دادیم
شما عزیزان میتونید با جستجوی #دقایقۍبااو
زندگینامه ی شهید رو مطالعه کنید🌱
اگر دوست دارید که دوباره قسمت به قسمت در کانال قرار بگیره میتونید اعلام کنید تا ما دوباره در کانال قرار بدیم🌹
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_اول
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجید قصه امروز ما درهوای گرم روز آخر مردادماه سال69 درمحله یافت آبادتهران به دنیا آمد.
تک پسر خانواده و عزیزکرده خانواده و البته کل محل،شاید دلیل محبوبیتش دربین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود.
بچه های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می کرد.
وحالا بچه های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند،اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند.
او داداش مجید همه بچه های محله یافت آباد بود.
پیران محل مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می دید و به کمک احتیاج داشتند،کمکشان می کرد وحتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند،آنهارا تا پای یخچالشان می برد تا نکند اذیت شوند.
باهمه مردم محل دوست و رفیق بود با هرکسی زود دوست می شد و با شوخ طبعی هایش دل هر کسی را می برد تا ابدیت پیش خودش.💞
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
سلام علیکم🌿
چشم🙏
از امروز در کانال #دقایقۍبااو قسمت به قسمت در کانال قرار داده میشه که زندگینامه ی شهید هستش🌷🍀
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_اول ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مج
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_دوم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
شهید《مجیدقربانخانی》متولد۳۰مرداد
۱۳۶۹وتک پسر خانواده است.
مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشدتا همبازی وشریک شیطنت هایش باشد؛اما خدا در۶سالگی به او یک خواهر داد.😇
مادر شهید درباره به دنیا آمدن 《عطیه》خواهرکوچک مجید میگوید:
مجید خیلی داداش دوست داشت.به بچه هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد
و میگفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم《عطیه》نهم مهرماه به دنیا اومد.👼
مجید نمیدونست دخترهستش و علیرضا صداش میکرد😄
ماهم به خاطر مجید علیرضاصداش میکردیم؛
اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بمونه.😕
شاید باورتون نشه!مجید وقتی فهمید بچه دخترهستش دیگه مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت عطیه تورو از پرورشگاه آوردن.
ولی خیلی باهم جور بودن حتی گاهی
داداش صداش میزد💞
آخرش هم کلاس اول نخوند،مجبورشدیم
سال بعد دوباره مجیدرو کلاس اول بفرستیم.📚
به شدت به من وابسته بود.🤗طوری که از
اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه میرفتم و درحیاط می نشستم تا درس بخونه؛اما از سال بعد گفتم مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیام.
همین شد که دیگه مدرسه روهم گذاشت کنارو نرفت؛اما ذهنش خیلی خوب بود؛
هیچ شماره ای درگوشی ذخیره نکرده بود.
شماره هرکی رو میخواست از حفظ میگرفت🙂.
#ادامه_دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_دوم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_سوم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
خواهر داداش مجید از مجید قصه ی ما میگوید:
مجید هیچ وقت علاقه ای به درس خواندن نداشت😕
تا هشتم خواندو برای همیشه کتاب های درسی اش را در قفسه های کتاب به یادگارگذاشت📚،وکنار پدردربازار آهن مشغول به کار شد.
درآمد روزانه اش رو بین من و مادر وخواهرانم تقسیم میکرد،وقتی معترض این رفتارش می شدیم می گفت روزی رسان اصلی خداست.😇
همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم،😍
وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم،می گفت:
داماد میشوم
عروسیم خیلی هم شلوغ میشه
ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشه،گل سیاه داره.🖤
وچون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما این حرفاش رو جدی نمی گرفتیم.
اما مجید قصه امروز ما در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود🙃
پشت همه خنده ها و شوخ طبعی هایش یک غم بزرگی درچهره و رفتارش بودو البته آرام تر از همه عمرش شده بود.🍃
#ادامه_دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_سوم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_چهارم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
صدای قل قل قلیون به گوش میخوردوبوی تنباکوی میوه ای به مشام میرسید.
تخت های دونفره و سه نفره،کنارهم نشسته و چایی میخوردندوقلیون هم کنارشان بود.☕️
گاهی یک دودی از یک تخت بالا میرفت وچندثانیه بعددر هوامحو میشد.
اینجابرای مجیدناآشنانبود.
بیشترشب وروزهای جوانی اش را روی همین تخت هابادوستانش گذرانده بود.🍃
مجیداز راه رسید.یک دفتر وخودکار هم دستش بود.📒🖊
بابیشترآنهایی که نشسته بودندروی تخت هاوگپ میزدند سلام و علیک داشت؛
گاهی بعضی از آنهاحتی برای مجیدبلندمیشدندوجابرایش باز میکردند.
یکی دونفری هم نی قلیون رابه سمت مجیدکج میکردندویک تعارفی به مجیدمیزدند.
- آقامجید،طعم پرتقال،بفرما😉
+نه داداش،من چندماهی میشه دیگه نمیکشم.☺️
- ای بابامجیدجون بیا یه دم بزن،حالش رو ببر😕
+میگم نمیکشم،تومیگی بیا یه دم بزن.😒
وبی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت.حاج مسعود مداح هیئت بود.🎤
بیشترمحرم هامجیددرهیئت حاج مسعود سینه میزدوگاهی میدون دار هیات هم میشود.
دربچگی اش به حج مشرف شده بودو ازهمان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود.🌱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_پنجم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدسلام کردوگفت:
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦
+جونم مجید،کاری داری.☺️
- بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌
+مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝
(وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》)
{بسم رب الشهداو الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به #رهبر کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای،#آقاجانگرصدباردگرمتولدشومبرایاسلامو مسلمینجانمیدهم.
واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید.
والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹}
مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن.
اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود.
مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود.
دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣
خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن:
- نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒
- آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦♂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_پنجم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_ششم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدیک نیسان داشت که باهاش کارمیکرد و روزی اش رو در می اورد.🍃
پشت دخل #نانبربری هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر #مستمندی را میشناسد،نان مجانی به دستش بدهد.😇
آقامجید ازآن دست بچه های جنوب شهری لوطی مسلکی بودکه دست خیرش زبانزد است.
مجید بچه ی زبر و زرنگی بودو درآمد خوبی داشت.
غیرازنیسان،یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت.
اما عجیب دست و دلباز بودواگر مستمندی رو میدید،هرچه داشت به او می بخشید.🙂
فکرهم نمیکرد که شایدیک ساعت بعد خودش به اون پول نیاز داشته باشه.
گاهی طی یک روزکلی با نیسانش کارمی کرد،اما روز بعدپول بنزینش رو از من می گرفت!(عطیه)😕
ته توی کارش را که درمی اوردی می فهمیدی کل درآمد یک روزش رابخشیده است.
واقعا دل بزرگی داشت،تیکه کلامش این بود که↓
《#خدابزرگهمیرسونه》💚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
~•••↓🌿🌼🌿↓•••~
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_ششم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هفتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه ودعا نبود،
اما سه چهار ماه قبل ازرفتن به سوریه به کلی متحول شد،
همیشه درحال دعا و گریه بود،نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش هم اول وقت می خوند،💚🕊
خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طورعوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم وگریه کنم و همیشه درحال عبادت باشم.(:
دراین مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بودهمیشه زمزمه لبش《#پناهحرمکجامیریبرادرم...》بود؛همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب{س}داشت.💔
خیلی غمگین و ناراحت بود از اینکه تکفیری هابی رحمانه کودکان و مردم بی پناه رو می کشتند.😞
وخیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد برداره.
وهمیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزادسازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت می کرد.
به مادرم می گفت:مادر من شهید میشم:) و شما نمیذاریدهیچ کس جای من بشینه و یا اینکه جای من بخوابه،واگرمن شهید شدم پیکرم برگشت من روگلزار شهدای یافت آبادبه خاک بسپارید.
ومادرم هیچ وقت در باورش هم نمی گنجید که این حرف هایک روزبه دست واقعیت ها بپیوندد.
چون همیشه با شوخی وخنده این حرف هارو میزد،حتی یک آهنگ مادرم داشت که به ما میگفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ رو در مراسم ختمم بزارید.
وما آهنگ رو در مراسم یاد بود و ختمش گذاشتیم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
"~○🌱{♡}🌱○~"
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_هفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
همیشه هروقت زنگ در خانه رو میزدمیگفت:
اون پسر خوشگله کیه،نیسان آبی،به همه بدهکاره،اون اومده.😁😁
ومادرم وقتی صدایش را می شنیدانگار زندگی شو روزش تازه شروع شده.باشادمانی به استقبالش می رفت.😇💓
قبل از رفتن به سوریه ازهمه اهل محل حلالیت طلبید،می گفت شایدناخواسته دل کسی را شکسته باشم.نمیخواهم حتی ذره ای ناراحتی از من در دل کسی باشد....🙃
روزآخرقبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت،دوست پدرم به او می گوید:
مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشه.
مجید میگه:نه من قرارم رو با حضرت زینب گذاشته ام و باید حتما برم.🙂
پدرم گفت:
مجید جان می خواهم بعداز اینکه از ماموریت45 روزه ات برگشتی برات برم خواستگاری.💐
وبه خانه ی من هم برای خداحافظی آمد.(خواهرشهید)
گفتم مجید نرو،گفت:انقدر تو تصمیم من نه نیارید،من تصمیم خودم رو گرفتم.مگه هرکی رفته سوریه شهید شده؛😒
و رفت وباخود دل و روح و همه ی وجودمن روبه ابدیت برد...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_هشتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق ا
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_نهم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدیک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بودو یک هفته بعداز رفتن به سوریه هم شهید شد.🕊
یک هفته ای که سوریه بود هر روز زنگ میزد،مادرم خیلی بی تابی می کرد،روز آخرکه زنگ زد گفت:من تا یک هفته دیگر نمی تونم زنگ بزنم. وبه مادرم گفت یه وقت نری پادگان بگی بچه من زنگ نزده و آبروی من رو ببری.
من خودم هروقت تونستم به شما زنگ میزنم.😊
شب آخر همرزمش میگوید:مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق ورفتار که خالکوبی روی دستت هست.😕
مجید میگه:تا فردا این #خالکوبی یا خاک میشه یااینکه پاک میشه؛وپاک شد.🙃
آن زمان که مسعود ده نمکی بر روی پرده سینما مجیدسوزوکی را به نمایش گذاشت،شاید باورمان نمی شد امروز هم درحقیقت مجیدی وجود داشته باشدکه با غیرت و بامرام باشد،اهل دل ودست و دلباز،لوتی وبامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود.💫🌱
همه با مجید سوزوکی خندیدیم،ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم.😞
وشجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم.
وحالا امروز بعد از چندسال داداش مجیدی هست نه شبیه ویا کپی مجیدسوزوکی قصه اخراجی ها اماشباهت هایی داشت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌸✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_نهم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او
#دقایقۍبااو 🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_آخر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
”حلب-الحاضر-خان طومان-بیست و یک دی ماه سال1394“
حدود ساعت سه وچهار بعدازظهر دود و مه غلیظی همه جارا گرفته بود.🌫
نم نم باران،سرما را چندین برابر میکرد.🌧
بوی خون وخاک کم کم به مشام می رسید.🥀
سنگرهای کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده بود و پای هرکدام را بیست سی متر گود بود.
مجید بر روی تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود.🍃
نه...!
خواب نبود...
چیزی شبیه خواب بود :)
درتمامی روزهای قدکشیدنش اولین مرتبه که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش شده بود.✨
دست ها و صورتش گلی بود.
انگشتری که شب قبل از حسین امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود.
صدای تیرها و نارنجک ها همچنان فضای آسمان را پر کرده بود.🍂
از صدای تیرهاگوش شنونده ها عجیب تیر می کشید.
صدابه صدا نمی رسید.
صدای بیسیم های بی صاحب در جای جای دشت می آمد.📞
+بچه ها عقب نشینی کنید.
کسی نمی توانست مجید را حرکت بدهد. درخت های سبز کاج و خشک زیتون 🌲در دشت کم کم خیس باران شده بودند.☔️
سیزده تا ازبچه ها شهید و چند نفری هم جانباز شده بودند.
بدن اربا اربای مرتضی کریمی خودش عاشورایی به ما کرده بود. 💔🍂
برای خیلی ها روشن بود که مجیدو خیلی دیگر از بچه های شهید شده ،فردایی نخواهند داشت.
همه را از چهره و آرامش شب آخرشان می گویند.🙃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
#داداش_مجید❤️ #شهیدمجیدقربانخانی 🌹 #قسمت_هفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_هشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
همیشه هروقت زنگ در خانه رو میزدمیگفت:
اون پسر خوشگله کیه،نیسان آبی،به همه بدهکاره،اون اومده.😁😁
ومادرم وقتی صدایش را می شنیدانگار زندگی شو روزش تازه شروع شده.باشادمانی به استقبالش می رفت.😇💓
قبل از رفتن به سوریه ازهمه اهل محل حلالیت طلبید،می گفت شایدناخواسته دل کسی را شکسته باشم.نمیخواهم حتی ذره ای ناراحتی از من در دل کسی باشد....🙃
روزآخرقبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت،دوست پدرم به او می گوید:
مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها میشه.
مجید میگه:نه من قرارم رو با حضرت زینب گذاشته ام و باید حتما برم.🙂
پدرم گفت:
مجید جان می خواهم بعداز اینکه از ماموریت45 روزه ات برگشتی برات برم خواستگاری.💐
وبه خانه ی من هم برای خداحافظی آمد.(خواهرشهید)
گفتم مجید نرو،گفت:انقدر تو تصمیم من نه نیارید،من تصمیم خودم رو گرفتم.مگه هرکی رفته سوریه شهید شده؛😒
و رفت وباخود دل و روح و همه ی وجودمن روبه ابدیت برد...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313