ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال و طالع 🍃🍃🍂🍃
📃 طالع روزانه:
🌕دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
🍁طالع امروز متولدین #مهر:
امروز تا می توانید رک و بی پرده حرف بزنید و نظرات واقعی خود را بیان کنید. مسایلی که دیگران باید بدانند را بدون نگران برایشان شرح دهید. اما روی حرف ها و نوع رفتار خود کنترل داشته باشید. قرار نیست کسی را از خودتان برنجانید. فقط حرف های دلتان را با حفظ احتیاط مطرح کنید. اگر کسی با شما مخالفت کرد، سریع واکنش نشان ندهید. انرژی خوب اطرافیان به شما هم انرژی زیادی می دهد، پس در جمع دوستان یا افرادی باشید که مثبتنگر و خوشبین هستند.
🍁طالع امروز متولدین #آبان:
خودتان را برای یک روز پرهیجان و پرشتاب آماده کنید. گویا همه چیز با سرعت زیادی در جریان است و این موجب می شود تا اندازه ای کلافه بشوید. اما اگر بتوانید رفتار خود را کنترل کنید، خیلی هم بد و ترسناک نیست و می توانید خیلی راحت از عهده این همه شتاب بر بیایید. در جمع بودن امروز برایتان خیلی سخت است. پس سعی کنید بیشتر تنها و در کنار عشقتان باشید و از آرامش وجود او خود را آرام کنید.
🍁طالع امروز متولدین #آذر:
امروز با فردی که حوصله زیادی دارید و قابل اعتماد است، حرف بزنید. هر چه در دلتان هست را بگویید و حسابی خود را تخلیه روحی کنید. دوستان نزدیک در این مواقع نعمت هستند. البته شاید خیلی شهامت این کار را نداشته باشید، اما به یاد داشته باشید قضاوت دیگران مهم نیست و شما باید به روش خودتان زندگی کنید. از اینکه از دیگران کمک بگیرید، خجالت نکشید. سوال های ذهنی خود را از شریک عاطفی/ زندگی خود بپرسید و از او بخواهید برای بهبود بیشتر رابطه تان، کمک و همفکری بدهد.
❄️طالع امروز متولدین #دی:
از حفاظی که به دور خود ساخته اید خارج شوید و به جنبه ی حساس وجودتان اجازه بدهید خودش را نشان دهد. با وجود اینکه وقتی پای عشق و روابط عاطفی به میان می آید شما احساس آسیب پذیری و عدم امنیت می کنید، نباید اجازه بدهید که این موضوع مانع شما شود و چشمتان را به روی احساسات خود ببندید. شاید فکر کنید که بقیه هیچ مشکلی با احساسات خود ندارند و به هیچ وجه احساس خطر و آسیب پذیری نمی کنند، اما این تفکری غلط است و می توان گفت همه چنین ترس هایی دارند. با شخصی که دوست دارید با خیال راحت در مورد ترس ها و نگرانی های خود صحبت کنید و خیالتان از بابت همه چیز راحت باشد.
❄️طالع امروز متولدین #بهمن:
شما امروز بین اعتقادات خود و عقایدی که بازخوردهای ناراحت کننده به دنبال دارد در جدال هستید. شما دوست ندارید چیزهایی که برایتان مهم هستند را قبول کنید، زیرا اگر شما به عقاید خود وابسته باشید آنها بخشی از شما میشوند. خوشبختانه توانایی تحلیل کردن و خونسردی شما میتواند بهتان کمک کند در عین حال که نقطه نظرات دیگران را هم قبول میکنید، راهی پیدا کنید که بتوانید به عقاید خود نیز پایبند بمانید.
❄️طالع امروز متولدین #اسفند:
امروز این فرصت را دارید تا همهٔ سوتفاهم ها را از میان بردارید و با دیگران رابطه خوبی برقرار کنید. ابرهای کدورت و ابهام امروز برطرف می شوند در جمع دوستان یا اعضای خانواده حاضر شوید و در کنار آنها گفتوگوهای شاد داشته باشید. حتی می توانید در مورد موضوعات مهم و جدی با هم حرف بزنید و نظر هم را جویا شوید. امروز بی خیال چت و دنیای مجازی شوید و بیشتر در دنیای واقعی باشید.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت ششم به هر بدبختی بود بلیط گرفتیم و راه افتادیم منم که از نصیحتای بابام خسته شده بو
قسمت هفتم
دو سه تا اتاق اونجا بود بخاطر همین گفتم به اذر از تو اتاق دوستات بیرون نیا تا فردا از اینجا بریم اونشب دوستای اذر برا ورود نامزد دوستشون جشن گرفته بودن زدند و رقصیدن و نوشیدنی الک لی مصرف کردیم اذر اونشب همه چشمش به اون پسره بود فکر کردم چون روز قبل باهم بحثمون شده بود میخاد لج منو در بیاره هیچی نگفتم اخر شب بود دیگه خسته شده بودیم هر کی یجا افتاد خوابید منم خوابم برده بود یکدفعه بیدار شدم دیدم وسط پذیراییم بلند شدم برم تواتاقم که دیدم صدای مشکوکی از تواتاق دیگه میاد دورو برمو نگاه کردم دیدم همه هستن جز اذرو اون پسره 💔قلبم یکباره فرو ریخت باورش برام سخت بود که اذر بخاد به من نارو بزنه با سرعت چاقوی بزرگی از توی اشپز خونه برداشتم و نزدیک درب اتاق شدم خنده ریزاذر به گوشم رسید ،دستپاچه شده بودم درب اتاق را باز کردم🙈وای کاش میمردم و این صحنه رو نمیدیدم اذر تو اون پسره لعنتی.... اول اذر منو ندید م ست عشق بازی بودند تا منو اذر دید مهلت حرف زدن بهش ندادم و دستشو محکم گرفتمو پرتش کردم اون ور اتاق پسره با اون هیکل بهم حمله کرد ،منم که تمام زورم تو دستام جمع شده بود چاقو رو تو شکمش جا کردم اطاق غرق خون شد همه بیدار شدندصدای جیغ وداد همسایه ها رو هم بیدار کرد ،سریع هممون ودستبند زدند و بردن و اون نامرد ناموس دزد هم به بیمارستان منتقل شد من دادگاهی شدم کلی بابای بدبختم دیه داد ومن به دو سال حبس محکوم شدم بماند که بعدها فهمیدم اذر همه قصدش رسیدن به این پسره بوده ومن ساده بابا پولدارو وسیله کرده بادیگاردش باشم و اونو به تهران بع یارش برسونم ...😔ومن همه این مدت بازیچه بودم و خود احمقم بیخبر... روزها هر کدام یک سال میگذشت اما از اذر هیچ خبری نداشتم فقط شنیدم از اون محله رفتن.....اره من خودمو سابقه دار کردم فقط بخاطر یک حماقت بچهگانه تو حبسبا همه جور ادم رفیق شدم دیگه تو جوونی پیر شدهبودن ابروی پدرمو تو فامیل و در همسایه برده بودم واز اینده خودم بیخبر😭😭
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت هفتم دو سه تا اتاق اونجا بود بخاطر همین گفتم به اذر از تو اتاق دوستات بیرون نیا تا فردا از این
قسمت هشتم
/نامهبهنام خیلی دردناک بود همه لحظات سخت زندان رو برام نوشته بود و در اخر یاداور شده بود که این عادت سیگار کشیدن را هم از زندان به یادگار اورده نمیدونم با خودم چند چند بودم نمیدونم چرا قلم برداشتم وجواب نامشو دادم نمیدونم چرا فکر میکردم من الان میتونم قهرمان داستان بهنام باشم ولی مطمعن هستم اگه عقل العانمو میداشتم هیچ وقت همچین غلطی نمیکردم الکی الکی جوون مردمو به خودم وابسته کردم کل نامه من یک شعر قدیمی بود(...نامتو خوندم خوب من! اشکی چکوندم خوب من .....! یه لحظه بردم خودمو جای تونشوندن خوب من...!نوشته بودی غمته😔غصه خوری عادتته... عشق به دادت برسه یه قلب عاشق بسته ،❤️نوشته بودی روزگار چنگی به دل نمیزنه تو اسمون عاشقی پرنده پر نمیزنه نوشته بودی .....چرا گله داری از همهفاصله داری از همه در خونه ی عشق وبزن همدله عاشقا بشو با قلبی پاک وبیریا همسایه خدا بشو نمیمونه اینجور روزگار باز دوباره بهار میاد دوبارهاین چرخ فلک با من و تو کنار میاد .با منو تو کنار میا❤️کاغذ نام رو تا زدم ولاش چند تا گل یاس گذاشتم وغروب که دوباره برای دوشیدن گاومون رفتم تو یک فرصت مناسب گذاشتمش لای کتاب
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#وارد_دنیای_زنانگی_شدم
سلام دوستان درمورد #شب_زفاف میگن ک باید استراحت کنی و راحت باشی،من شب اول عروسیم چون با مادرشوهرم تو یه خونه زندگی میکردیم رفتن خونه برادرشوهرم ک طبقه بالا همون ساختمون بود ساعت۴صبح برگشت خونه که تمیزکاری کنه 😐😐😐ماهم در حال انجام عملیات🙈 در اتاقمونم تا نصفه باز بود شوهرم خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت و درو بست، خلاصه تا هوا روشن شد سروصدا کرد اخرشم بیدار شدیم اول همسری رفت حموم بعدش من که میخاستم برم گف لباسای خودت و شوهرتم بشور من زن برای پسر نگرفتم لباساشم بشورم 😳😳با اینکه لباسشوییم دارن ،خلاصه من روز بعد از شب زفاف یه عالمه لباس شستم و مهمون میومد همش من ظرف میشستم و پذیرایی میکردم با اینک شب زفاف سختیم داشتم بخاطر خجالتی و کم روییم کلا از اشنایی تا عروسی دوماه طول کشید همسریم یه ماهش سرکار بود
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون
نماز روزه هات قبول حق باشه گلم
میخام عجیب ترین کادویی ک من تو زندگیم گرفتمو بگم 😅دوران دانشجوییم بود از ۴تااز هم کلاسیهام ک رفیقمم حساب میشدن برای تولدم ۴تایی باهم پول گذاشته بودن ازین گوی های شیشه ای ک اون زمان ۱۵هزارتومن بود برام خریدن 😐😐خیلی بهم برخورد آخه ۴نفری باهم میشد نفری ۳۷۰۰تومن پول گذاشته بودن واقعن زحمت کشیده بودن😅ی چیپس میخریدن بهتر بود 😂 من همیشه برای اونا چیزای گرون و شیک مثله وسایلی ک برای خودم میخریدم برای اونامیخریدم و کادو میدادم ک کاش نمیخریدم براشون😅خواستم ب خانوما بگم ک قدر محبتا و خوبیاتونو بدونید الکی خرج آدمای بی ارزش نکنید ❤
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت هشتم /نامهبهنام خیلی دردناک بود همه لحظات سخت زندان رو برام نوشته بود و در اخر یاداور شده بو
قسمت نهم
روزها از پی هم میگذشتند ومن کم کم احساس میکردم به بهنام وابسته تر میشوم و بیشتر با روحیاتش اشنا میشوم وجالب تر از همه اینکه من و بهنام یکبار هم با هم حرف نزدیم فقط و فقط بین ما نامه بود که از طریق کتاب شعر بین ما ردو بدل میشد او هر روز از غصهایش مینوشت ومن مثل یک خواهر دلداریش میدادم از همون اول خودم را خواهرش میدانستم یا یک دوست صمیمی کم کم متوجه شدم بهنام اعتیاد به مواد هم دارد وخانوادهاش از ان بیخبر بودند انقدر مهرش به دلم افتاده بود که براش نوشتم من از فردا لب به غذا نمیزنم و اعتصاب غذا میکنم تا تو اعتیاد را ترک کنی ...اول باورش نشد اما شبها که مادرم میگفت مادر زودتر بیا بریم خونه افطار کنی باورش شد دوشیدن گاو که تموم میشد یک سیب سرخ یا یک شاخه انگور برام میگذاشت لب تخت تا من بردارم وبا میوهایی که او داده افطار کنم❤️❤️❤️بزور به مادرم میگفت یک چایی دودی بخورین بعد برین (تو پرانتز بگم که باباش تو باغ براش گاوداری درست کردویک خونه مجردی)و خوشحال بود که پسرش مثل روزای اول بی رقبت نیست وداره با علاقه گاوداری رو میچرخونه غافل از اینکه اونی که اونو پابست باغ و گاوداری کرده بود دختر باغبونش است🍎 کمکم بهنام رنگ وروش داشت بهتر میشد ومنمداشتباورم میشد که اون ترک کرده یکسالیگذشت تا بهنام یک بار تو نامش نوشت فکر میکنه بهترین کسی که میتونه تو زندگیخوشبختش کنه فقط منم واز من تو نامه خواستگاری کرد ومن کج خیال هم با افکار بچگانه به خواستگاریش جواب مثبت دادم به خیالم همه چیرویایی و همهچی شعر وقصه است بی انکه یک لحظه فکر کنم راهی که پیش گرفتم راهییست که برای همه دوروبریام دردسر ساز میشه من اونروز ها تو خیالاتم داشتم رویای با بهنام بودن را به تصویر میکشیدم یک روز برام نوشته بود به خالهام جریانو گفتم اونم موافقت کرده با مامانم حرف بزنه یک روز نوشت امروز مادرمو راضی کردم بابابام حرف بزنه هر چی بهنام بیشتر پیش میرفت من بیشتر ترس ورم میداشت که عاقبت این کار چه میشود قرار شد وقتی باباشو راضی کرد باباش در مورد من با مادرم حرف بزند ومادرم هیچ وقت نفهمد که ما خودمون با هم هماهنگ کردیم.بلاخره رسید اونروزی که کاش هیچ وقت نمیرسید
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت نهم روزها از پی هم میگذشتند ومن کم کم احساس میکردم به بهنام وابسته تر میشوم و بیشتر با روحیاتش
قسمت دهم
اونروز من خونه بودم وطبق معمول مادرم باغ بود یکدفعه دیدم وسط روز مادرم اومد خونه منو کشید کنار رنگ به رو نداشت فشارش انگار افتاده بود تو چشمای مثل اهوش که توی زندگی با بابام داشت پیر میشد غمی بزرگ دیدم ترس همه وجودم را گرفت مادرم با بغضی در گلو گفت مریم جان تو با بهنام سر وسری داشتی؟از ترس مادرم داشتم قالب تهی میکردم گفتم نه ....!فقط گفتم نه و برای همیشه ساکت شدم مادرم ادامه داد دیگه حق نداری بیای باغ 😭صاحب باغ گفته یک شیر دوش برقی میگیرم دیگه دخترت حق نداره بیاد باغ مادرم گریه اش گرفته بود گفت به حق این قبله زنش چادر منو سرش کنه ،منظور حرف مادر و نفهمیدم مادر دیگه با من حرف نزد واز اون شب دیگه من برا هیچ موردی حق رفتن به باغ و نداشتم چه روزای طاقت فرسایی بود حس معتادی را داشتم که داشت ترک میکردم ساعت گاو دوشیدن که مادر منو با خودش نمیبرد همه بدنم درد میگرفت سرمو میکردم زبرپتو و بیصدا اشک میریختم😢💔💔یک ماهی گذشت ومن بیخبراز بهنام بودم تا یک روز کتاب شعر بهنام رو دست داداشم دیدم که اورده خونه قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد خودمو خونسرد گرفتم و گفتم این کتاب چیه؟ گفت هیچی بهنام گفت کتاب قشنگیه ببر خونه بخون
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
هدفِ اصلی
آن است که در زندگی ،
احساسِ عشق و آرامش
و لذت کنی ...
پس هر آنچه را
که به تو احساسِ عش
و لذت می بخشد ، دنبال کن ...
جک_كانفيلد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_و_محمد راهی تا خانه نمانده بود، با ذوق و شوق از لابه لای اين درخت های تناور دويده بود
#جدایی_مهناز_و_محمد
هم که خدا رحمتش کنه تا وقتی بود، خودش مثل کوه پشتت بود. حالا هم که رفته، نام نيکش برايت مونده که يک
دنياست.مادر، بيخودی خود خوری نکن، غصه نخور، منو می بينی؟ پاسوز همين غصه خوردن های بی خوديم شدم که
.الان مثل پيرزن های هفتاد ساله، صاحب هزار درد و مرض شدم. کار خوبی هم نکردم
يواش يواش از گذشته هايش ميگفت و نصيحتم می کرد. او هم دنيا را با عينک تجربه های خودش می ديد و می شناخت و
قضاوت می کرد. می گفت که پانزده سالگی ازدواج کرده و همراه شوهرش که خويشاوندشان هم بوده از يزد به تهران
آمده. آقا يحيی که کمک راننده تريلی بوده، چند سال قبل ازازدواج در تهران زندگی می کرده. بعد که با اکرم خانم ازدواج
می کند چقدر تلاش ميکند تا اکرم خانم راحت باشد. از زندگی خوبشان می گفت و علاقه ای که به شوهرش داشته و اين
:که خدا خيلی زود مهتاب را به آن ها می دهد و پشت سرش مريم را. تعريؾ می کردکه
آن قدر دلم به يحيی و بچه هايم خوش بود که خدا شاهده، سراغ خانواده ام را هم نمی گرفتم. تا بچه ها کوچک بودن که
شب و روزم وقف اون ها بود. به خاطر تنها نموندن يحيی واسه زايمون هام هم حاضر نشدم برم يزد، می گفتم يحيی
راننده بيابونه، وقتی می آد بايد خونه ش گرم باشه و چراغ خونه ش روشن. کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر
شد و يحيی خودش راننده تريلی شد. بچه هام که جون گرفتن، منم خياطی رو شروع کردم که هم سرم گرم باشه و هم بشم
کمک خرج. اتفاقا کارم زود هم رونق گرفت. پولش را خدا شاهده دريغ از يک جفت جوراب که برای خودم بخرم، همه
رو جمع می کردم، برای روز مبادا. تا بالاخره هفت هشت سال طول کشيد، پول هامونو روی هم گذاشتيم و اين خونه رو
خريديم. آقا يحيی خونه روبه نام من کرد و تازه بازم می گفت اکرم، يعنی يه روز می شه من محبت های تو روجبران
کنم؟! ولی مادر انگار شيطون اين حرف رو شنيد و زود زود اون روز رو رسوند. دوسه سال از خونه دار شدنمون گذشته
بود که کم کم يحيی عوض شد. اول هفته ای سه شب،بعد دو شب می اومد و بعد هفته ای يک شب و يواش يواش طوری
شد که ماهی دو دفعه هم به زور می آمد. اونم چه اومدنی، مثل دشمن می اومد و به يک بهونه، مرافعه راه می انداختو می
رفت. آخر سر، وقتی پی جو شدم که ببينم قضيه چيه، فهميدم سرم هوو آورده، اونم فکر می کنی کی؟ يک زن بيوه با سه
تا بچه که خدا گواهه نه از من خوشگل تر بود نه جوون تر که اقلا بگم از من سر بوده دلش رو برده. وای که از روزی
که فهميدم قضيه چيه، انگار مار و مور توی قلبم ريختن. آخه اصلا مگه همه ش چند سالم بود؟! هنوز سی سالم هم نشده
بود. يک سال خوراکم شده بود اشک و آه. آقا يحيی هم که نمرده، ماتم مارو گرفته بود و پيداش نبود. خدا می دونه مرگ
برای زن راحت تره تا تحمل هوو. منم که ديگه داشتم ديوونه می شدم، سرناسازگاری گذاشتم، که يا من و بچه هام يا اون.
ميدونی چی گفت. صاف و ساده گفت، اون! منم دلم سوخت. بدجوری دلم سوخت. خدا نکنه آدم از ته دل آه بکشه و دلش
بسوزه. دلم به جوونيم و سختی هايی که کشيدم، به غربتی که تحمل کردم و دم نزدم، به خوشی هايی که به خاطر اون به
خودم حروم کردم، به نخوردن ونپوشيدن و نخواستن هام که زندگيمون رونق بگيره، سوخت و از ته دل آه کشيدم و يک
کلمه، فقط يک کلمه گفتم: ايشالا همون طور که جيگر من و اين دو تا بچه رو ناحق خون کردی، خدا جيگرت رو خون
.کنه
:اشک از چشم اکرم خانم چکيد وادامه داد
.رفت و يک ماه نشده بود که برايم خبر آوردن توی راه تبريز تصادف کرده
گريه اش شدت گرفت، معلوم بودکه بعد از سال ها شوهرش را بخشيده و برای آن آقای يحيای باوفا که می شناخته، اشکمی
ريزد. بدی ها را فراموش کرده بود، و مثل همه دل های کريم و عاشق که هميشه در نهايت می بخشند، چون از کينه
.خودشان هم رنج می برند و عذاب می کشند، گناه او رابخشيده بود
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
4_5843444362171650878.mp3
4.23M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
آهنگ هندی آرامش بخش😍😍😍
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ
ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛
ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ
ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ...
ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿلت
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#آرامش _چته؟دردت چیه؟چرا اینجوری صدام میکنی؟چی میخوای از من؟ وحشت زده قدمی به عقب برداشت و گفت: _من
#آرامش
نفسای بلندش رو کاملا می شنیدم و حرکت قفسه سینه اش مرگبار بود. تموم آرامش کائنات درونش جمع شده و به آرومی مراقبه می کرد. یه حالت بی نهایت آرومی داشت که باعث شد بی حرکت بمونم. نگاهم به گردن نسبتا کبودش گیر کرد. دیشب تا مرز کشتنش پیش رفته بودم. بعد از چند دقیقه چشمای کوفتیش رو باز کرد و لبخندی زد. خودم رو گوشه ای کشیدم تا متوجه من نشه. لبخندش بهار بود و روح می بخشید به روح مرده این خونه. تموم واکنش هاش رو زیر نظر گرفته بودم. به آرومی بلند شد.در منتهی به باغ رو به آرومی باز کرد و نسیم خنکی داخل سالن پیچید. مست حرکاتش بودم. قطره های عرق از کمرم چکیده می شد. میخواستم حرکت کنم که صاعقه ای از وجودش,دقیقا به وجود من خورد. دستی به گره موهاش کشید و در حرکت بعدی آبشار موهای فرش از سرش پایین ریخت و گیسوهای بلند و به رنگ شبش اطرافش رها شد و فر موهاش قاتلی شد برای کشته من. موزیک عوض شده و صدای خواننده خنجری به سمتم پرت کرد: "زیبای بی چون و چرا هرگز نفهمیدی تنها دلیل خوب این دنیای بد بودی" دستی به گیسوانش کشید و من حس کردم دارم تو جهنم می سوزنم. این دختر نقطه پاکی و دقیقا ،نقطه مقابل من بود. من ازش متنفر بودم...ازش بدم می اومد چون تنها گناهش پاکی بود، موهاش,زنجیری دور بدنم کشید و من اسیر تار به تار موهایی شدم که بین دستای اون دخترک نوازش میشد من دیشب این دختر رو تا دم مرگ کشونده بودم اما... اما این دختر الان واقعا من رو کشته بود. تموم قوام رو جمع کردم و با تموم سرعتی که از خودم سراغ داشتم ازش گریختم.
**آرامش
برگه رو روی صورتم کشید و با لحن بامزه ای گفت:
_توله سگ چشم قشنگ.
با اخم توام با خنده اشاره ای به اطراف کردم و گفتم:
_دلی!!! چشماش رو لوچ کرد و با صدای مسخره ای گفت:
_جناب بدّر باید خیلی خر باشه از این موژه ها بگذره..ببینمش بهش میگم برادر تو ناتوانی جنسی داری,
لبم رو گزیدم و روی پرونده اطلاعات
رو نوشتم.
_بسه. شرف نذاشتی واسه من. پرونده رو از دستم گرفت و چشمکی زد.
_بی شرف منی...اصلا من بی شرف می پسندم. خوب آتویی دستم داد.
لبخند پهنی زدم و گفتم:
_اع پس بی شرف پسندی؟ خیلی زود متوجه منظورم شد سرش رو پایین انداخت
و گفت:
_خاک تو سر منحرفت کنم..تو حسرت دریدن موندی داری چرت میگی. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بر منکرش لعنت. با خودکاری که داخل جیبش بود امضایی داخل پرونده زد و گفت:
_منتظر بقیه حرفام نشد و به سرعت رفت. رفت و امد های گاه و بیگاه مسیح به اینجا و کم کم رنگ به رنگ شدن های دلارام نوید خبرهای جالبی می داد. سرم رو بلند کرده و به بیمار تخت سه که یک زن و شوهر جوان بودن نگاه دوختم. دست های زن با شیشه شکسته بریده شده بود و من به چشم خودم می دیدم که شوهرش با چه حس عاشقانه ای از اشک های همسرش منقلب می شد. در تمام مدت دست های همسرش رو در دست گرفته و بعد هم بی توجه به نگاه های اطرافیان پیشونی همسرش رو بوسه ای مردانه زد. چشم غره و نگاه های تند و تیزی بود که حواله اون مرد عاشق می شد...گناهش فقط یک چیز بود عاشقی!!چون عاشق همسرش بود و مردانه ناز همسرش رو می کشید و با عظمت و احترام با همسرش برخورد می کرد.لایق اون همه نگاه های تند شده بود. فشار همسرش به شدت افتاده و زیر سرم بود. شوهرش دستای همسرش رو بین دستاش گرفته و به چهره زیبای عشقش که با نگاه پری به اون چشم دوخته بود نگاه می کرد. هیچ وقت درک نکردم چرا این مردم یاد نگرفتن ابراز علاقه یک مرد به همسرش چیز زشتی نیست؟اروم و با حوصله سمت تخت پر حاشیه شماره سه رفتم و با ملایمت به مریض گفتم:
_بهتری عزیزم؟ مرد لبخند مهربانی به من زد و همسرش چشماش رو باز کرد و با کمی خجالت گفت:
_بله خوبم.
لبخند گرمی بهش زدم و سرمش رو بستم. به
نرمی سرمش رو از دستش خارج کرده و خیلی زود پنبه ای روی محل تزریقش گذاشتم. کیسه سرم رو در دست گرفتم که مرد با احترام گفت:
_ ممنونم .
همسرش هم با خجالت تشکری کرد و بعد همون طور که دستای باند پیچی شده اش در دستای شوهرش قرار گرفته بود.به ارومی از اورژانس بیرون رفتن. محو حرکاتشون بودم. این تصوير شاید برای من غیر ممکن بود. اون دیو بی رحمی که چندین شب پیش دستاش رو دور گردنم بند کرده و قصد کشتنم رو داشت هیچ وقت نمی تونست نگران من بشه. دقیقا بعد از اون شب دیگه ندیدمش..یعنی نبود. جوری ساعت رفت و امدمون تنظیم شده بود که اصلا ندیدمش ،محتویات سرم رو در سطل مخصوص خودش پرت کرده و بعد سمت سرویس بهداشتی رفتم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
20.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
پیشاپیش عیدتون مبارک عزیزان💖
بفرست برای دوستانت😍✋
✨خدایا شکرت برای ماه مبارک رمضان
✨شکرت که بهترینها رو برامون مقدر میکنی
✨طاعاتتون قبول حق دوستان عزیزم😍💚
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
فاطمه جون میگه
بهار اول فروردین شروع نمی شود.
بهار از اولین برگ ها، از اولین شکوفه ها شروع نمی شود.
بهار وقت خریدن تقویم سال جدید و جنبیدن مورچه ها و سهره ها هم شروع نمی شود.
بهار ، یک جایی توی سر آدم است.
دقیقا وقتی شروع می شود که آدم دنبال نقطه ای برای تغییر می گردد.
لحظه ای که فکر می کند از اول یک وقتی درس می خوانم، ورزش را شروع می کنم، دنبال کار دیگری می روم، عاشق می شوم!
به خاطر همین، بعضی ها در سال چند بهار دارند،
بعضی ها هر چند سال یک بهار دارند،
و بعضی ها اصلا هیچ وقت بهار را نمی بینند؛ آنقدر که به خودشان و کارهایشان مطمئن اند.
بهار همین لحظه است.
همین لحظه که آدم می فهمد زندگی اش چیزی کم دارد.
چیزی را باید جا به جا کند.
چیزی را باید جلوی دست بگذارد.
این بهار که می آید...
برای همه، یک پیغام بیشتر ندارد:
بروید و برگ ها و مورچه ها و سهره ها را ببینید، هیچ کدام چیزی که قبلا دیده بودید نیستند
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
هیچ وقت هیچی رو از آدما نخواه !
میدونی چرا؟!
اگه بهت بدن منته،
اگه ندن ذلته !
همیشه همه چی رو از خدا بخواه !
اگه بده نعمته،
اگه نده حکمته ...
خلاصه هیچ وقت هیچی رو
از آدما گدایی نکن
آدما چیزای خوب به گدا نمیدن !
فقط خدا ...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت دهم اونروز من خونه بودم وطبق معمول مادرم باغ بود یکدفعه دیدم وسط روز مادرم اومد خونه منو کشید
قسمت یازدهم
زود ازش گرفتم تا مادرکتاب و نبینه رفتم یک گوشه نشستم وکتاب رو وورقزدم کتاب بوی دود سیگارمیداد قلبم تیر کشید اما اونقدر دلم برا ی بهنامتنگ شده بود که حتی بوی سیگار هم برایم اون لحظه خوشایند بود مانده بودممعنیفرستادن کتاب چی هست که یکباره چشمم به خط بهنام افتاد کهیکگوشه از کتاب نوشته بود.:اگه راهم اینروزا ازتو یکم دوره ببخش😢تویزندگیادم یه وقتا مجبوره ببخش😢بگذر ازمن اگه صبر و طاقتمکافی نبود💔عکس من تو قابرویایی که میبافی نبود😢بگذر از مناگهجمعه بود و بازدیراومدمبراگفتن قصه ها به تاخیر اومدم تو برو باز بسراغ بازیایسرنوشت اینقدر خوبیکهاخرمیدونممیری بهشت😭💔💔ازمفهوم اینشعرفهمیدمکهباید از بهنامبرایهمیشه خداحافظی کنم شعر رونمیدونم چند بار خوندم وچندبارگریه کردم دلم شکسته بوددیگهبهنامنمیخاست هیچتلاشیبکنهاگههرکسی درد ،دل کندنو چشیده باشه هیچ وقت دل بهچیزی نمیبنده یکمداد برداشتموخیلیکمرنگیکگوشه کتاب نوشتم: مازیاران چشم یاریداشتیم خود غلطبودانچهمیپنداشتیم😞😞داداشمکتابو خوندهنخونده فرداش با خودش بردباغ، غافلاز اینکهمن.دلمرا لابلای ورقهای انکتاب جا گذاشتهام👋👋اونروز قسمخوردمفراموششکنم
چند.روزبعدبا معرفییکیاز دوستامبهیک شرکتلوازمتحریریرفتمواونجامشغولکارشدم ازهفتصبحتاسهبعدظهرسرکار بودم این دوریدرمانخوبیبودبرایفراموشی 😔اماهر
وقتازکارغافلمیشدمبازبرایبویدود اتیش....برایبوی علفهای باغ.....برای برگهایدرخت سفیدال..برای کتاب شعر برای همهچیوهمهچیدلم تنگشدهبود/ یک روزکهدلم خیلی گرفتهبودم به همراهمادرم وخواهرمرفتم حرم امامرضا مناز مادرم که داشتند نماز میخاندندجدا شدمورفتمروبه رویپنجرهفولاد داخل حرم داشتم باامامخودم درددلمیکردمکهبیکبارهمثلیکمعجزه بهنامرادیدمکهدستاشوتو ضریحقفلکردهو داره گریه میکنه داشتمدیوانهمیشدم باصدایبلندصداشزدم این اولین باریبود کهدیگهبینمون کاغذ و کتابنبود من.بودمواون
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
قسمت یازدهم زود ازش گرفتم تا مادرکتاب و نبینه رفتم یک گوشه نشستم وکتاب رو وورقزدم کتاب بوی دود سی
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت دوازدهم
صدامونشنید نمیشد برم سمتمردونه😭گریهام گرفتهبودمننیازداشتمیکباردیگهاونوببینمنتظرشدم ازظریحجداشدمثل همیشه سربهزیرو متینبود هنوزمتوجه.مننشده بود زیر.لبگفتمیا.امامرضا توروبهجون جوادتمنو ببینه بیقرار بودمازروبروی.مناونورنردههاداشت ردمیشددوبارهصداشزدماینباربرگشتو منو دید خشکشزدهبود
باترسکه کسی من واونوباهمببینهنزدیک نردهشدباز بک نرده بین مافاصلهبود اولین باریبود ازاینفاصله چشماشو میدیدم قلبم تالابتالاب میزدچشمایهر دوتامون غرق اشک بود اونروز امام هشتم تما شاگرعشق پاکمونبود وقتبرای حرف زدن خیلیکم بود صداش زدهبودمولینمیدونستمبهش چیبگمفقط یه چیزیمثل برق از ذهنم گذشت گفتم اق بهنامبین منو تو هرچیکهبوددیگهتموم شد فقط تروخداهر سال نوروز که شد بیا حرم ببینمت وباهاش قرار گذاشتم هر سالبیادبهشت ثامن.
اینو که گفتم دیگه ازترس مادرم کهما رو نبینهازشخداحافظیکردموبهنامرفت وتو دلم شادشدمکه برای هر سال یکبار میبینمش😊دریغازاینکهاین اخرین دیدارمونبود.ازفردایاونروز هرروز یکروزازسیصدوشصدوشش روز کم میکردم تاسالتحویلبشهومن دوبارهبهنام وببینم روزها بهامیددیدار دوباره بهنام میگذشت کهسروکلهیکخواستگار پیدا شد
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاس جونی خوبی❤️
خیلی خوشحالم که توکانال شما عضوم مطالب واقعا عالیه
برا دختران نامزد میگم
چرا بهترین روزارو با فکر اینکه شاید ولم کنه شاید زبونم لال فوت شه پس رابطه نداشته باشیم
ما اسفند۱۴۰۲ عقد کردیم
چرا مغز دخترایی که قراره ازدواجکنن از این پر شه که اگه رابطه باشه پسرا دیگه برا عروسی عجله نمیکنن؟؟؟
اتفاقا الان همسر نااازنینم میگه بریم سر خونه زندگیمون منمیگم نه هنوز باشه(هرکسی یه عقیده ای داره ومیدونم الان خیلیا میگن نههههه اشتباه نکن)
کی گفته رابطه نداشته باشی مرد تشنه میمونه؟ چرا فکر نمیکنین شاید رفته رفته ازتون زده بشه؟
چرا فقط به خاطر عقاید خودتون همسرتونومحروم میکنین؟
پس اینمبدونیناگه کار خطایی بکنه حق اعتراض ندارین تقصیر خودتونه
یه آدمیمیسازینکه شاید بعد عروسی هم با ترس خواستشوبگه
خیلی اختلافا سر همینمسائل هستش
🤨فکر کنین یه روزی بعد عروسی شما رابطه بخواین بعد آقای شوهر بگن نههههه بذار ۶ ماه بگذره ببینم تو با منمیمونی یا زبونملال فوت نشی بعد
خوبه؟دلتون خنک میشه؟
ازدواج فقط رابطه جنسی نیست که سر این بهترین دورانو خراب کنین
دیدتونوعوض کنین این یه نیاز عادیه
وبه نظر منکسی که دوست داشت باشه عاشق باشه هر بار جذاب تر زیبا تر و...به نظر میاین و با رابطه عقدی ایناشتیاق از بیننمیره
ما که مشکلی نداریم هر بارممشتاق تر میشیم
سخت نگیرین 🥰محرم همین و بنظرم اگه خدایی نکرده بعدش اتفاقی بیوفته گناه نکردین که کسی بخواد حرفی بزنه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت دوازدهم صدامونشنید نمیشد برم سمتمردونه😭گریهام گرفتهبودمننیازداشتمیکباردیگه
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت سیزدهم
مادرمبنده خدا همهخوبیا وصفاتخوب خواستگارموکه یکیاز اقوامبودوبرامگذاشت تو دایره وگفتالانبیست سالته اینخواستگارت خیلیخوبه جواب رد بدی شاید دیگهبراتتکرار نشه. منم با خودمسبکسنگین کردم وجواب مثبتدادم ....شب بلهبرون که همسرم انگشتر داشت دستم میکرد چشمام خیس اشک شد و زیر لب گفتم خداحافظ بهنام جان💔❤️❤️
چند وقتی عقد بودیم سال هم جدید شد من رفتم حرم تا به عنوان یک خواهر ازش برای همیشه خداحافظی کنم ولی اون با شخصیتتر از اونبود که با یک زن نامزد دار سر قراربیایدچند ساعتی توبهشت ثامن منتظرش نشستم اما ندیدمش داشتم ناامید میشدن کهبیکباره دیدم این قلب درمانده دوبارهتپیدنش گرفت من اونو از دور پشت یکیاز ستونها دیدم رفتم سمتش اما یکباره اب شدو رفت زیر زمین دیگه هر چیگشتم پیداش نکردم.با گریهاز حرم برگشتم عذاب وجدان گرفته بودن من نفهمیدم تو دلش چی میگذشتو درباره منچیفکر میکرد؟خیلی مصربودمیکباردیگهببینمش تااینکه یکروزکهاز سرویس شرکت تو محلمونپیادهشدمدیدماونور خیابونسوار شخصیشدورفتسمت شهر مغزمدیگهفرموننمیدادفقطاینپاهامبودکه بدو بدو میرفتسریع رفتم اونورخیابون منم پشت سرشیک شخصی نشستم میخاستم فقطبهشبگمبعنوان یکبرادرتاعبد دوستشدارم واینکه خودش بهم گفتهبود برمبدنبال سرنوشتم.....تا یکمسیر دنبالشرفتم اماپشت چراغ قرمز موندمواون بی خبر ازاینکهمن بدنبالشم رفتومن برای دومینبار دلشکستهبه خانه برگشتم بعد چندوقتسوروسات عروسیبپاشد ومادرم بی خبر از من کارت عروسیرو برده بود دست بهنام داده بود که اینو بده پدرت برا عروسی دعوتن.دیگه من نفهمیدم چی به بهنام گذشته بود
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88