❖
متنی فوق العاده زیبا 🍂🌼🍃
دنیا ؛
به "شایستگی هایت"
پاسخ میدهد نه به " آرزوهایت "
پس شایسته ی آرزوهایت باش...
چه بسیار انسانها
دیدم تنشان "لباس" نبود...!
و چه بسیار لباسها
دیدم که درونش "انسانی" نبود!
به هر کس"نیکی" کنی
او را "ساخته ای"
و به هر کس"بدی" کنی
به او "باخته ای"
پس بیا بسازیم و نبازیم 🍂🌼🍃
@Malakeonline
- T.me-X-MusiCeYou - Fazel Deriss Khate Akhmat.mp3
9.24M
یه آهنگ دلچسب گوش کنیم
تقدیم با عشق😍🍀
@Malakeonline
❖
متنی فوق العاده زیبا 🍂🌼🍃
دنیا ؛
به "شایستگی هایت"
پاسخ میدهد نه به " آرزوهایت "
پس شایسته ی آرزوهایت باش...
چه بسیار انسانها
دیدم تنشان "لباس" نبود...!
و چه بسیار لباسها
دیدم که درونش "انسانی" نبود!
به هر کس"نیکی" کنی
او را "ساخته ای"
و به هر کس"بدی" کنی
به او "باخته ای"
پس بیا بسازیم و نبازیم 🍂🌼🍃
@Malakeonline
May 11
#پارت520
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
خوب برای ابتدا از نحوه کار با این دستگاه شروع میکنیم
بعد ازت میخام روند تولید رو تو شرکتمون توضیح بدی
_چشم هر چی شما بگید
هر چند من دوس داشتم بریم از نزدیک هط تولید ببینیم
_اونم به وقتش
شما فعلا بیمه نیستین باید یک هفته آموزشیتون بگذره بعد
خانم بهرامی توضیح میداد و منم هم توضیح میدادم هم سوالاتمو میپرسیدم
_امروز بهتر از دیروز بودین
_نه زیاد
_خوب برا روز دوم همینم خوبه دیگه
_میشه لطفا میکروبی یه بار دیگه مرور کنیم
_شما چون شیمی هستین تمرکزتون رو آزمایشات شیمیایی بزارید
آزمایشگاه میکروبی با من
بعدا که راه افتادین شاید خودتون تنهایی هم انجامش بدین
نسکافه میخوری
_خوردنش که الان با این حجم خستگی حتما لذت بخشه ولی حتما ایشاله اگه استخدام شدم باید براتون نسکافه بخرم بیارم
خانم بهرامی خندید
با خندیدنش زیباییش چندین برابر شد
به زیباییش حسودیم شد
همراه نسکافش کیک هم آورد
و مثل همیشه آروم و متین گاهی به من گاهی به پنجره نگاه میکرد
کلا خانم کم حرفی بود شایدم با من راحت نبود
مثل دیروز نیم ساعت وقت ناهار داشتیم
و بعد کلی آزمایش
بعضیاش راحت بودن و کامل یاد گرفتم بعضیاش پیچیده و حساس
روزمون بعد کلی خستگی تموم شد
دوباره خانم بهرامی با ماشین خودش رفت و منم رفتم سرویس شرکت
بالافاصله بعد من خانم عینکی اومد و نشست رو سرجای صبش
_بیا پیش من بشین
لبخندی زدم و گفتم
_پس دوستتون
_حالا تو بیا برا اون جا زیاده
رفتم پیشش نشستم
_من سمیه رضایی هستم آشپز شرکت
ذوق کردم
_پس اون غذاهارو شما میپزین
_بعله و اگه بد میشه تفصیر من نیس تقصیر اون مدیرخسیسمون که خوب خرج نمیکنه
خندیدم
_میشنون ها
_بشنوه مگه من میترسم تو روشم میگم
بهش میگم خیلی خسیسی
تو اسمت چیه چن سالته
_من ایلای رسولی مقدم هستم کارشناس شیمی
خوشبختم ایلای جون اسمتم مثل خودت قشنگه
_ممنونم
تا رسیدن به مقصد خانم رضایی که فهمیده بود من یه دختر دارم
از روشهای تربیت فرزند گرفته تا نحوه بو گیری یخچال و خانه داری حتی میکاپ و شنیون موی کودک گفت
اصلا نفهمیدم کی رسیدیم...
@ElayOnline
پارت520 رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺
#پارت521
#رمان_آنلاین_ایلآی
به قلم #یاس
وقتی رسیدیم مینی بوس شرکت نگهداشت
از خانم رضایی خداحافظی کردم
اینطور که متوجه شدم خانم رضایی هم ،آشپزی میکرد و هم نظافت
جووون بود ولی میگف ۴۲سالس
خیلی راحت و بدون افاده بود
سمت خونه راه افتادم و مثل دیروز هم مامان و آیسو به استقبالم اومدن
چقدر خوبه داشتن حامی داشتن خانواده داشتن
کسایی که دوست دارن و بهت قوت قلب میدن
میان به استقبالت و تو به خاطر وجود اونا
تصمیم میگیری بازم بحنگی و تسلیم نشی
_خوب امروز چیکارا کردین
_مامانی زهرا خانم گفت همین خیابون خودمون مهد داره
مامان_بعله و منو آیسو قراره فردا بریم مهد
و نوه خوشگلمو ثبت نامش کنم
روزی سه چهار ساعت بره مهد سرش گرم بشه
با زهرا خانم سبزی پاک کردیم و برا شاممون یه آش عالی درست کردم
_بح بح من اون روز سیر نشدم بازم دلم آش میخواست
_نوش حانت کمی استراحت کن بعد شام میارم
بخاطر تو شام زود میزارم
_از آیناز چه خبر
زنگ زده بود حالتو میپرسید از ماشین میپرسید این حرفا
تاکیید کرد بری ثبت نام گواهینامه
_الان فقط میخام حواسم رو این کار باشه این هفته تموم بشه تکلیفم روشن بشه میشینم یه برنامه درس حسابی مینویسم
فاطمه هم زنگ زده گوشیم نشد جواب بدم
_آره اونم به من زنگ زد گفت فردا بعداز ظهر وقت دکتره
_وااای فاطمه هم ول کن این دکتر نیستا
_نه مادر چرا ول کنه حرف حرف سلامتیت برو دکتر قشنگ جای عملت ببینه
مگه نمیگفتی درد میکنه
_دردش زیاد نیس
_خوب همون یه ذره هم نباید باشه
_آخه من فردا خسته هستم چجوری بعد شرکت برم مطب دکتر
_فاطمه خانم خودش میاد دنبالت
آهی کشیدم و گفت
_باشه
@ElayOnline
پارت521رمان #ایلای
❤️جمعه ها پارت نداریم❤️
🌺
🍃🌺🍃
🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺🌺🌺
#داستان_کوتاه
مزاحم
تو مغازه بابا نشسته بودم که یکی از رفیقام اومد مغازه
و با خوشحالی گفت امروز شماره یک دختر رو پیدا کردم که به اشتباه بهش پیام داده بود
گفت از صداش مشخص که بچه است
گفتم کو زنگ بزن ببینم کیه
وقتی شماره رو میگرفت ناخودآگاه شماره دختر رو نگاه کردم
البته هیچ قصد و غرضی نداشتم
دختره گوشی رو برداشت و با عصبانیت گفت
_ آقای محترم خوشت میاد یکی مزاحم خواهر شما بشه
من یک اشتباهی کردم شماره شما را با یکی از دوستانم اشتباه گرفتم
معذرت خواهی هم کردم
حالا شما دست بردار نیستی
من و دوستم این ور خط فقط میخندیدیم
ممد گفت عزیزم مهرت به دلم نشسته چی میشه یکم مهربون باشی
دختر با عصبانیت گفت برو گمشو و گوشی رو قطع کرد
تو همین حال دوتا دیگه از دوستامون وارد مغازه شدن
ممد قضیه رو گفت
شماره رو بلند بلند واسه همه خوند
تا همه مزاحم دختر بشن
من گفتم کاری ندارم ممد از صداش معلوم بود خیلی عصبانیه
پدری برادری میگه برامون دردسر میشه
بچه ها بهم خندیدن و گفتن
چقدر ترسویی چجوری میخواد مارو پیدا کنه
این پیش شماره واسه شهرستان
کی میخواد بره شکایت کنه بیاد مزاحم را پیدا کنه
دوره این حرفها گذشته
کمی گفتند و خندیدند و رفتن
از اون روز هر روز که به مغازه می اومدن شماره رو میگرفتن
شماره گاهی خاموش بود گاهی زنگ میخورد ولی جواب نمی داد گاهی هم پیام می فرستاد و می نوشت که خواهش می کنم مزاحم نشید
نمیدونم چرا ولی دلم برای دختر سوخت
بعد از رفتن رفیقام برایش پیام نوشتم و گفتم
من از دوستای شماره هایی هستم که مزاحمت میشن و باهات کار دارم
لطفاً گوشی رو بردارید
زنگ زدم گوشی رو برداشتم
گفتم چرا گوشیتو کلا خاموش نمی کنی
اینا بیخیالت بشن یا یه خط دیگه بگیری
گفت دانشجو است و با دوستاش و خانواده اش در ارتباط
نمیتونه گوشی کلا خاموش کنه
یا سیم کارت دیگه بگیره
و اینکه دوست نداره خانوادهاش خصوصاً پدر و برادرش بفهمن که مزاحم داره
خصوصاً در این مورد که خودش باعث شده شمارش بیافته دست مزاحم
نمیدونم چرا ازش خوشم اومد
گفتم سعی می کنم یواشکی شماره را از گوشی دوستام پاک کنم
و این صحبت شد باب آشنایی ما
از آن روز واقعاً سعی کردم شماره را از گوشی ممد و دوستای دیگه پاک کنم
گاهی بهش زنگ میزدم و به این بهانه باهاش صحبت میکردم
دختر خیلی خوبی بود
بالاخره شماره را از گوشی همه دوستان پاک کردم
ولی متاسفانه اونا شماره ها رو به دوستای دیگر شون هم داده بودن
یه روز ازش خواستم ببینمش
قبول نکرد گفت بهم اعتماد نداره و میترسه
بعد از کلی قسم خوردن بالاخره راضی شد و توی کافه قرار گذاشتیم
به دیدنش رفتم باورم نمیشد یک دختر با قد متوسط و بانمک و خوشگل بود
یک دل نه صد دل عاشقش شدم
ولی اون همچنان می ترسید و آدرس نمیداد
یه روز که باهاش قرار داشتم مادرم رو با خودم بردم
فرشته همش خجالت میکشید
بالاخره مادرم تونست آدرس رو ازش بگیره
با مامان و بابا به خواستگاری اش رفتیم
بابام آدم معتبری بود
کار داشتم خونه داشتم ماشین داشتم برای همین هم خانوادهاش زود قبولم کردن
فرشته بهم اعتماد کرده بود
بعد از عقد یک سیم کارت جدید براش گرفتم
با همه دوستام قطع رابطه کردم
اونا هرگز نفهمیدن فرشته همون دختری بود که مزاحمش میشدن
از انتخابم راضیم و خداروشکر می کنم که انتخاب درستی کردم ما خوشبختیم😊
@Malakeonline
May 11