eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
🔴 کدهای تأکیدی رهبری: ! 💢این روزها به علت پیگیری مطالبات مردم و افشاگری علیه برخی جریانات سیاسی، افراد انقلابی و رسانه های انقلابی را بشدت و می‌کنند ... 🔺در پاسخ ملاحظه کنید کدهایی که رهبر انقلاب زودتر افشاگری کرده‌اند: 🔸🔹🔸🔹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
مطلع عشق
قسمت بیست وسوم: روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگانہ و رفتارهاے منافقانہ شد
بیست و چهارم 🍃یڪی دوهفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام ڪردڪہ چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند.و گفت در مدت غیبتش آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید ڪہ من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزے شده؟! من من ڪنان گفتم: -مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟ فاطمہ خیلے عادے گفت: -بلہ دیگہ.مگہ این عجیبہ؟ نفسم را در سینہ حبس ڪردم وبا تڪان سر گفتم: -نہ نہ عجیب نیست.فڪر میڪردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمہ خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ! !! نمیدونستم باید چڪار ڪنم. براے تغییر نظرم خیلے دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد.اے خدا باید چڪار ڪنم؟ یڪ هفتہ دورے از حاج مهدوے رو چطور تحمل میڪردم؟!تمام دلخوشے من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا ڪردنش بود.! از ڪنارش رد شدن بود.انگار افڪارم در صورتم هم نمایان شد .چون فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید: -چیزے شده؟ !انگار ناراحتے؟! خنده اے زورڪے بہ لبم اومد: -نہ بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلے درد میڪنہ.فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ او با دلخورے نگاهم ڪرد وگفت: چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونہ استراحت ڪن.. در دلم غر زدم: آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟ ! اے لعنت بہ این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبہ ازم میپرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے.!!! گفتم.: -نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم.هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر.دلم برات تنگ میشہ.باید قدر لحظاتمونو بدونم بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونہ ڪہ میخوام مدیریت ڪنم! او همونطور ڪہ میخواستم،آهے ڪشید و گفت:-حیف حیف ڪہ باهامون نیستے. از خدا خواستہ قیافمو مظلوم ڪردم و گفتم:وسوسہ ام نڪن فاطمہ...این چندروز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم.خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارن بخاطرش سرو دست میشڪنند. فاطمہ برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد.با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت.غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم! -عسل.بخدا تا نبینے اونجا رو نمیفهمے چے میگم.خیلے حس خوبے داره.خیلیها حتے اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد.ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ ومستاصل ڪرد و گفتم: -اخہ فاطمہ! ! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونمون چے؟! اون خیلے ریلڪس گفت: -واے عسل..بخدا دارے بزرگش میڪنے..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد.دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخرهفتہ بیاد.این اصلا ڪار سختے نیست بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: البتہ ڪہ نہ!!! گفتم :راست میگے بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد.شاید بیخودے نگرانم.اما.. -اما چے؟ با ناراحتے گفتم:فڪر ڪنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت: -دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده.باقیش با من!! من با اینڪہ سراز پا نمیشناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم و منتظر عڪس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزے میفهمید ڪہ چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد! براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمے بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمہ ای ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!! ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸قسمت بیست و پنجم: 🍃وقت سفر رسید..همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.فاطمہ ومن درتڪاپوے هماهنگے بودیم.حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هرازگاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے میداد.چندبار نگاهش بہ من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایے سریع بہ نقطہ اے دیگر ختم میشد!بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات بہ حرڪت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم. ڪاش در این اتوبوس ڪسے حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوے!اینطور خیلے راحت میتوانستم بہ او زل بزنم بدون مزاحمے! فاطمہ اما نمیگذاشت.هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد.ومن بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم وسر تڪون میدادم.چندبار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است وفاطمہ بخاطر مسوولیت بسیج مجبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه ومن نباشم. این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم.تا جاییڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم.!! او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم . بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے اینڪارها فقط براے جلب توجہ حاج مهدویہ! بہ خرمشهر رسیدیم. هوا خیلے گرم بود.اگرچہ فاطمہ میگفت نسبت بہ سالهاے گذشتہ هوا خنڪ تره.خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پربود از تختهاے چند طبقہ و پتوهاے ڪهنہ اما تمیز! با تعجب از فاطمہ پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت: -خیلے خوش میگذره.. با تعحب بہ خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم: حتماا!!!! خیلے خوش میگذره! خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد. ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود وما را با سربازها اشتباه گرفتہ بودند! اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم وفردا نوبت دوڪوهہ است.اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم.داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو باصداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ے خوابم راببینم ولے تلاش براے خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!! صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم.هرچقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد . فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود.میگفت اینجاڪہ میاد پراز سرزندگے میشہ! درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم تا رسیدیم بہ دوڪوهہ!آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد. یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمانهاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند.اومیگفت و همہ گریہ میڪردند.!!!! ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸قسمت بیست و ششم 🍃 دنبال حاج مهدوے میگشتم .اوگوشہ اے دورتر ازماڪنار تلے ایستاده بود و شانہ هایش میلرزید.عباے قهوه اے رنگش با باد مے رقصید.ومن بہ ارتعاش شانہ هاے او و رقص عبایش نگاه میڪردم.. چقدر دلم میخواست ڪنارش بایستم ..آه اگر چنین مردے در زندگیم بود چقدر خوب میشد..شاید اگر سایہ ے مردے مثل او یا پیرمرد ڪودڪیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ ڪامرانها نمیرفتم.شاید اگر آقام منو بہ این زودیها ترڪ نمیڪرد همیشہ رقیه سادات میموندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونہ هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوڪوهہ بہ آرامے دستے بہ صورتم ڪشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل بہ لرزش در آورد. سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا ڪنار آن دیوارها مردے را دیدم ڪہ روے خاڪها نماز میخواند..چقدر شبیہ آقام بود! نہ انگارخودآقام بود...حالا یادم آمد صبح چہ خوابے دیدم.خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..درست در همین نقطہ..بهم نگاه میڪرد.نگاهش شبیہ اون شبے بود ڪہ بهش گفتم دیگہ مسجد نمیام! ! مایوس وملامت بار.رفتم جلو ڪہ بعد از سالها بغلش ڪنم ولے ازم دور شد.صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان بہ خاڪ خیره شد.ازش خجالت ڪشیدم.چون میدونستم از چے ناراحتہ.با اینڪہ ساڪت بود ولے در هر ذره ے نگاهش حرفها بود..گریہ ڪردم..روے خاڪ زانو زدم و در حالیڪہ صورتم روے خاڪ بود دستامو بہ سمتش دراز ڪردم با عجزولابہ گفتم: -آقاااا منو ببخش..آقا من خیلے بدبختم.مبادا عاقم ڪنے.! آقام یڪ جملہ گفت ڪہ تا بہ امروز تو گوشمہ:-سردمہ دختر..لباس تنم رو گرفتے ازم. . دیگہ هیچے از خوابم یادم نمیاد.یاداورے اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهاے دوڪوهہ مثل اسب وحشے مے دویدم! !دیوانہ وار بہ سمت مردے ڪہ نماز میخواند و گمان میڪردم ڪہ آقامہ دویدم و دعا دعا میڪردم ڪہ خودش باشد..حتے اگر بازهم خواب باشد.وقتے بہ او رسیدم نفسهایم گوشہ اے از این ڪویر جاماند..حتے باد هم جاماند..فقط از میان یڪ قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس ڪردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهے ڪند..شاید صورت زیباے آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش ڪمڪ بخوام.ً قنوتش ڪه تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..چون حالانفسهایم از ذڪر رڪوع او بیشتر شنیده میشد.تا مے آمدم او را درست ببینم اشڪهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میڪرد..او داشت سلام میداد ڪہ سرش را برگرداند بہ سمتم و با بهت و حیرت نگاهم ڪرد.زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روے خاڪ نشستم و بہ صورت نا آشنا و محاسنی ڪہ مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه ڪردم و اشڪ ریختم...آن مرد ڪل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ے دلنشین پدرانہ گفت:با ڪے منو اشتباه گرفتے باباجان؟! مثل ڪودڪے که در شلوغے بازار والدینش را گم ڪرده با اشڪ وهق هق گفتم: -از دور شبیہ آقام بودید...میدونستم امڪان نداره آقام بیاد عقبم ولے دلم میخواست شما آقام بودے.خندید: اتفاقا خوب جایے اومدے! اینجا هرڪے گمشده داشتہ باشہ پیدا میشہ.حتے اگہ اون گمشده آقات باشہ! زرنگ بود.. گفت:ازمن میشنوے خودت رو پیدا ڪن آقات خودش پیداش میشہ.. وقبل از اینڪہ جملہ اش را هضم ڪنم بلند شد و چفیہ اش رو انداخت بہ روے شانہ ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا میڪردم که تصویر نگران فاطمہ جاے تصویر او را گرفت. -چت شد یڪ دفعہ عسل؟ نصفہ عمرم ڪردے.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدے؟ ڪسے رو دیدے؟! آه فاطمہ. !!.دختر پاڪدامن و دریا دلے ڪه روح واعتمادش را بہ من ڪہ شاخہ های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.سرم را روے شانہ اش انداختم و گریہ را از سر گرفتم واو فقط شانہ هایم را نوازش میڪرد ومیگفت: -قبول باشہ ازت عزیزم. جملہ اے ڪہ سوز گریه هایم رابیشتر ڪرد و مرا یاد بدیهایم مے انداخت.بہ شانہ هایش چنگ انداختم وباهاے هاے گفتم :تو چہ میدونے من ڪیم؟! من دارم واسہ بدبختے خودم گریه میڪنم بخاطر خطاهام..بخاطر قهرآقام..واے فاطمہ اگر تو بدونے من چہ آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیڪنے.. دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. .اون شونہ ها بهم شهامت مے داد ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
بنام نامت و باتوڪل به اسم اعظمت میگشایم دفترامـــروزم را باشد ڪہ در پایان روزمُهر تایید بندگی زینت دفترم باشد سلام روزتون پر از نگاه مهربون خـدا😊 ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام، من معرف ازدواج هستم. در ابتدا خیلی ها وقتی با من تماس میگیرن وقتی متوجه میشن که من یک خانم دهه هفتادی هستم، تعجب میکنن. توی این سالهایی که معرفی میکنم موارد عجیبی می بینم. هم از دختر خانم ها، هم از آقا پسرها... دختر خانم هایی که به شدت چهره و قد براشون مهم شده و آقا پسرهایی که درخواست دختر بور و چشم روشن میکنن!! مادرهایی که میگن دختر دانشگاه آزادی نباشه چون ما پول نمیدیم و مادرهایی که میگن پسر هم پولدار باشه، هم تحصیل کرده، هم سربازی رفته.... و خانواده هایی که میگن تک فرزند نباشه چون لوسه و پرجمعیت نباشه چون ما حوصله باجناق و خواهر شوهر و جاری و برادر شوهر و برادر زن نداریم!! و بین اینهمه موردی که معرفی کردم فقط به این نتیجه رسیدم که وقتی زیادی جای خدا تصمیم میگیریم یا کلا سخت میگیریم نتیجه برعکس میشه... افرادی رو میشناسم که همه چیز تموم میخواستن ولی قسمتشون با کسی شد که کار ثابت نداشتن یا سربازی نرفتن و آقا پسرهایی که وقتی ازدواج کردن همه با تعجب گفتن انقدر سخت گیری کردی این که هیچ کدوم از معیار های تو رو نداره. درسته که انتخاب باید درست باشه و هم کفو باشن... اما اولویت ها جابه جا شدن... ثروت و چهره اومدن اول و ایمان و اخلاق رفتن اولویت های بعدی... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔻 💠 🔰خطبه عقد آریایی دروغ است. جعلی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 #جلسه_سی_دوم 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در پنجمین مرحله ی درک ما می باشد. آنرا در مرحله پنجم مطرح می کنیم. ♻️ اولین مرحله ی خلق (مرحله کن الهی) است و آخرین مرحله درک (فیکون و ایجاد در عالم ماده)، طبیعت ما به نحوی است که مادیات دارای قابلیت بعد و حجم را اول می فهیم بعدا انتزاع از آنها را. ⁉️ سوال: آیا توان تغییر ماهیت اصلی اشیاء وجود دارد؟ ↙️ بله وجود دارد توسط 👈 خالق ارکان چهارگانه، یعنی 👈 رکن پنجم می شود. یک وقتی قانونمندیهای حاکم به طور کل به شکل ضد متغیر باشد این یک قاعده است استثنا هم دارد. 👈 روح الهی دارای قدرت نفوذ و تغییر ماهیت اشیاء می باشد. ✅👌👏💐💞 🔶 در آتش، آتش طبع سوزانندگی دارد، خداوند به آن می گوید دست از سوزاندن بردار. ⬇️ ✨🌸💫 قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيم: [ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ] ﮔﻔﺘﻴﻢ : ﺍﻯ ﺁﺗﺶ 🔥 ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺳﺮﺩ ❄️ ﻭ ﺑﻰ ﺁﺳﻴﺐ ﺑﺎﺵ 💐. (سوره مبارکه الأنبياء، آیه 69) 🔰🌸 بحث دعا درمانی و شفا و بحث تأثیرات حلال و حرام با توجه به این رکن معنی پیدا می کنند، پس این بحث ها بسیار مهم است و باید این بحث ها بشود که اگر نشود بعدا دچار مشکل می شویم. مثلا: چه عنصری در حلال وجود دارد که در این حرام نیست؟ آن عنصر کجاست و از چه طریقی می آید؟ ✅👈 این مسائل در رکن پنجم بحث می شود. 🔵 در هوا هم همینطور است. ریز فوتونها و سلولهایی که تشکیل دهنده هوا هستند، بار حرکتند و حامل اشیائی هستند که برای برخی که دارای چشم دل بازند قابل رویت و برای برخی نه، که این ریز فوتونها نیکی و پلیدی حمل می کنند. ♻️ باد و هوا حامل است حامل فضای آلوده و فضای منور. الان برخی زبان و یا گوش شنوای اینگونه پیام ها 👈 مادران هستند، وقتی دلشان شور افتاد همان لحظه پسرش در جایی اتفاقی برایش افتاده، حامل این پیام باد است. برای آب هم همینطور است. 💦 آب را ما تغییر ماهیت می دهیم با 👈 دعا. 🌸 آب باران نیسان (اردیبهشت) را اگر 70 بار سوره حمد و 40 بار سوره قدر و آیة الکرسی روی آن بخوانند شفای همه ی بیماریها می شود. ⚪️ خاک هم همینطور است. همه ی خاکها خوراکشان (مصرف آنها) بیماریزا هستند، ولی یک قطعه از این کره ی زمین به خاطر همسایگی خاکش با یک موجود مقدس خاکش شفا می شود، تغییر ماهیت داده به خاطر بار معنوی که پیدا کرده است. 💠💐✨ مانند 👈 خاک تربت امام حسین (ع). 🔮 بنابراین رکن پنجم در مجموعه ی ارکان طبیعت دخالت می کند و ماهیت آن را به سمت مثبت و منفی تغییر می دهد. هر فعل پلیدی در هر نقطه ای از موقعیت جغرافیایی می تواند اشیای آن محیط را تغییر دهد و کارایی آنها را دگرگون کند. 🔵 این پنج عنصر بستر نظام خلقت می شوند. برآیندش دارای یک زمین و آسمانی است. ✅👌👏💐 یکشنبه و چهارشنبه در👇👇 @Mattla_eshgh
21 ✴️عروس نمونه نزد مادرشوهرتون از همسرتون بدگویی نکنید! 👈هر چی باشــه... پسرشه! ✅برای درد دل کردن، مشاوری، غیر از او را برگزینید. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقف_لباس_عروس ✅ هیئت امنای مسجد نورالاصفیاء در حکیمیه تهران، پای عروس و دامادهای جوان را به این مسجد باز کرده است. بیش از چهار سال است که یکی از سالن‌های مسجد به محلی برای امانت دادن لباس عقد و عروسی و ملزومات آن تبدیل شده است. خانم علیخانی؛ مسئول لباس عروس‌های مسجد، با یک تیر دونشان زده است. هم قدمی در راه تسهیل ازدواج جوانان برداشته و هم سور عروسی جوان‌ها را به برکت مسجد گره زده است. ✅ ایده اولیه کار را تعدادی از دختران مذهبی و فارغ‌التحصیل دانشگاه تهران کلید زدند. آنها تصمیم گرفتن لباس های عروس موجود در بین اقوام و آشنایان را جمع آوری و در اختیار زوج های جوان قرار دهند. ابتدا از پنج شش دست لباس که در خانه یکی از بچه‌ها جمع آوری شده بود، شروع می‌کنند. کم‌ کم کار وسعت پیدا می‌کند و تعداد لباس ها به چهل دست می رسد. بعدها مسئولیت نگهداری از لباس ها را خانم علیخانی بعهده می گیرد و لباس ها به مسجد منتقل می شود. حالا بیش از صد دست لباس در مسجد موجود است. ✅ در حال حاضر زوج‌های متقاضی، با هر شرایط مالی می توانند به مسجد رجوع کنند و از لباس های موجود، برای برگزاری مراسم خود استفاده کنند. خانم علیخانی ٠٩٣۵٣٩٣١۵۴٨ #تسهیل_ازدواج_جوانان کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
مطلع عشق
🔸قسمت بیست و ششم 🍃 دنبال حاج مهدوے میگشتم .اوگوشہ اے دورتر ازماڪنار تلے ایستاده بود و شانہ هایش میل
بیست و هفتم دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. .اون شونہ ها بهم شهامت میداد! ولے فاطمہ نمیخواست.دستهاے سردش رو گذاشت جلوے دهانم و گفت: -هیس هیس آروم باش..قسم میخورم تو خوبے توپاڪے..وگرنہ حال الان تو رو من داشتم!! با ڪلافگے گفتم: چے میگے فاطمہ؟ ! تا ڪے میخواے با این حرفها منو امیدوارڪنے؟ من ڪثیفم..یہ علف هرزم..فڪر میڪنی از لیاقتمہ ڪہ اینجام؟! فڪر ڪردے اشڪهام بخاطر شهداست؟؟ فاطمہ چینے بہ پیشانے انداخت وباقاطعیت گفت: -فڪر ڪردے همہ ے ڪسایے ڪہ اینجا هستن واسہ شهدا گریہ میڪنن؟! نہ عزیز! اگرم اشڪ وشیونے هست براے خودمونہ..براے اینڪہ جاموندیم از قافلہ.. -اگرشما جاموندید پس من ڪجام،؟ -مهم نیس ڪجایے.مهم نیست میوه اے یا علف هرز..وقتے اینجایے یعنے دعوت شدے.!! اینجا رو دست ڪم نگیر.اگہ زرنگ باشے حاجت روا برمیگردے حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابے بود ڪہ گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانہ های امید رو زنده میڪرد. گفتم:تو هیچے درباره ے من نمیدونے..من ...من.. صداے آشنایے از پشت سرم شنیدم: -خیره ان شالله.چیزے شده خانوم بخشے؟ ! فاطمہ درحالیڪہ دستم را ماساژ میداد جواب داد: والا حاج آقا خودمم بے اطلاعم.ولے ان شالله خیره. حاج مهدوے گفت:در خیریتش ڪہ شڪے نیست.فقط اگر خواهرمون چیزے احتیاج دارن براشون فرآهم ڪنیم.فاطمه پاسخ داد: من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت ولے من خیالم راحت نبود.اصلا مگر حاج مهدوے نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتے نمیدانست من ڪیم! او تنها زنے ڪہ در این ڪاروان میشناخت فقط فاطمہ بود!!! چقدر بہ فاطمہ غبطہ میخوردم.او همہ چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایے، پدرومادر واز همه مهمتر توجہ حاج مهدوے رو داشت!! چیزهایے ڪہ من در زندگیم حسرتشان را داشتم.پس نباید خیال حاج مهدوے راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم.چرا باید برایش ناشناس میبودم.بے آنڪہ سرم را برگردانم با صداے نسبتا بلند ولرزانے گفتم :بلہ حاج آقا بہ یڪ چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میڪنید؟! صداے اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرڪمڪے از دستم بربیاد در خدمتم. فاطمہ باتعجب نگاهم میڪرد.چادرم خاڪے شده بود.بہ طرف حاج مهدوے چرخیدم.چقدر بہ او نزدیڪ بودم.! او بخاطر من ایستاده بود.ودرست مقابل من براے شنیدن خواستہ ے من!!. خوب نگاهش ڪردم.چشمانش بہ روشنے آفتاب بود.و پوست زیباو مهتاب گونہ اش مرا یاد ماه مے انداخت و ریشهاے یڪ دست و مرتبش یادآور تمثالهاے روے دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود. او واقعا زیبا بود.! زیبایے او نہ از جنس ڪامران بلڪہ از جنس نور بود.او با متانت وادب بے مثال چشمش بہ خاڪ بود و دستهایش گره خورده بہ دانہ هاے تسبیج! چشمانم را بازو بستہ ڪردم و دل بہ دریا زدم. بغضم را سفت نگہ داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگارے بزارد و حماسہ ے اشڪے بیافریند. باید حرف میزدم.باید بہ اومیگفتم ڪہ من ڪے هستم! در دلم گفتم :خدایا خودم رو میسپرم دست تو. لب گشودم: -حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شڪست و مانع حرف زدنم شد. درحالیڪہ بہ سرعت اشڪهایم را پاڪ میڪردم و دنبال رگ صدام میگشتم با ڪلافگے گفتم: -من خیلے گنهڪارم.آقام از دستم ناراحتہ.من سالهاست دارم بہ همه دروغ میگم..از همہ بیشتر بہ خودم.... ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیست و هشتم: ‍ او آه عمیقے ڪشید و درحالےڪه نگاهش بہ تسبیحش بود گفت: -ان شالله که خیره واز این بہ بعد بہ لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگے و آشفتگے دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود.با لحنے آرام و متاسف گفت:اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم. وقتی دید دستم رو روے سرم گذاشتم با مهربانے گفت: -ببین خواهرم!! من درد رو در صداے شما حس میکنم. ولے درد رو براے طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشے درڪ کنیم ولے درمان با یکے دیگہ ست! ان شاالله که این احوالات شما مقدمہ ے آرامشه. با ناراحتے سرم را تکان دادم و رو بہ فاطمه گفتم: -من خیلے تنهام همیشہ جاے یڪ نفر در زندگیم خالے بود.جای یک محرم، جاے یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: -الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت.هروقت کہ خواستے برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو حاج مهدوی بے اعتنا به ڪنایه ی من از ڪنارمون رد شد و باز هم تکہ ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم ڪرد.خودش هم رنگ بہ رو نداشت.ازش پرسیدم توخوبی؟ بہ زور لبخندے زد و گفت: -اگر درد کلیه ام رو ندید بگیرے آره خوبم.گفتم: -کلیہ ت؟ کلیه ت مگہ چشه؟ با خنده گفت: -سنگ کلیہ !!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش ڪردم -واقعا تو چقدر صبورے دختر! اودر حالیکہ به روبہ رو نگاه میکرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمیگذره! پرسیدم: -چطورے این قدر خوبے! گفت: -خودمم نمیدونم! فقط میدونم ڪه بہ معناے واقعے مصداق آیه ی شریفہ ے تبارک الله الا حسن الخالقینم.! باهم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جملہ ی آقام افتادم و دوباره سنگینے گناه و عذاب وجدان به روحم مستولے شد. فاطمه فهمید ولے بہ رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوے ڪه حتے یادش نمے آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین ڪامران دیده بود! کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم ڪن.دیگہ نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونہ.خدایا من نمیدونم باید چیکارڪنم؟! درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے ڪه راضے نیستم از حال و روزم صداے فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید: -اممم چرا بازم دارے گریہ میکنے؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلے پربود.با پشت دستم اشکهام را پاڪ ڪردم و گفتم: فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم. واو در سڪوت متفکرانہ اے وارد اتوبوس شد. ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیست و نهم: شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگہ از دخترها بہ سمت سالن غذاخورے حرکت ڪردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود کہ همہ دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنے دار من وفاطمه هرطورے بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام ڪنار گوشم نجوا ڪرد:من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جملہ خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصہ با اعلام ساعت خاموشے همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهاے خود رفتند و با کمے پچ پچ خوابیدند.داشتم فڪر میڪردم ڪه چگونہ در میان سڪوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکے اومد.گوشیم را نگاه ڪردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روے تخت نشسته و ڪفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم -ڪجا میریم؟!مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشے از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: نه ولے حساب من با بقیه کلے فرق دارد راست میگفت. وقتے چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشہ ی دنجے پیدا ڪردیم و روے زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمہ گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف ڪن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف ڪردن پیش او خیلے سخت بود.نمیدونستم از ڪجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم قبلا گفتہ بودم ڪه پدرم چہ جور مردے بود.. -آره خوب یادمہ وباید بگم با اینکہ ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزے بهشون دارم آهی از سرحسرت ڪشیدم وزیر لب گفتم: -آقام آقا بود.!ڪاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستے؟ اشکهام بیصبرانه روے صورتم دوید و سرم رو با ناراحتےتکان دادم: -نه! فڪر میڪردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولے من در این سالها خیلی بهش بد ڪردم خیلے دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه ڪردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم ڪرد تا جوے اشکهام راه خودشو بره.باید هرطورے شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش ڪمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاڪ زندگے ڪنم.آقام خیلے آبرو دار بود.تا وقتے زنده بود برام چادرهاے مختلف میخرید. بعد دستے ڪشیدم رو چادرم و ادامہ دادم: -مثلن همین چادر! اینا قبلا سرم بود. فاطمه گفت:چہ جالب! پس تو چادرے بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم:ازڪجا؟ -از آنجا کہ خیلے خوب بلدے روسرت بگیرے سری با تاسف تڪون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمے فکر ڪردم و وقتے مطمئن شدم گفتم: -نہ آقام ترسناڪ نبود.ولے آقام همه چیزم بود.او همیشہ برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم کہ جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه ڪه من هیچ احساسی بہ چادرنداشتم مگر اینکہ با پوشیدنش آقام خوشحال میشہ -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگہ برات شادی آقات اهمیتے نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولے آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونے تنها سیم ارتباطے من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتے آقام رفت از همہ چے زده شدم.از همہ چے بدم اومد.حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکہ منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهرے پیدا ڪردم کلا از خدا و زندگے زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولے همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یہ آدم دیگہ تنها کسایے ڪه هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآورے اسمشون خجالت زده یا حتے امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها ڪردم خیلے... ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
هـــواپُر است از مهــــــربانی هایی که خــــــدا برایمان به گلها سپرده یادمــان نرود که پنجره ی قلبمــــان باز باشـــــد برای ورود خـــــــــدا💕 ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ دَیْن علامه طباطبایی به یک زن! 👈 فرض کنید دختر یک خانواده ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده ازدواج می‌کنید و به‌ خاطر ادامه تحصیل همین طلبه ساده راهی نجف می‌شوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید. خدا به شما فرزندی می‌دهد. بعد این فرزند می‌میرد! بعد دوباره فرزند می‌دهد، دوباره در همان بچگی می‌میرد! دوباره فرزند می‌دهد دوباره…!! این درحالی است که فقر گریبان‌تان را گرفته است. در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را می‌فروشید؛ حتی رختخواب… ! 🔸همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر می‌برد. علامه درباره ایشان گفته بودن: «من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم»!! یا: «اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمی‌توانستم ادامه تحصیل بدم». صبر حیرت انگیز... نوشتن المیزان… علامه نه تعارف داشته و نه اغراق می‌کند. علامه در جایی فرموده بودند: «ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام می‌دادند من جواب خانوم را می‌شنیدم! و همچنین هنگامی که زیارت عاشورا می‌خواندند من جواب سلام امام حسین(ع) را می‌شنیدم!» 🔸همیشه به جایگاه او حسرت می‌خورم! با خودم فکر می‌کنم وقتی که داشته خانه را جارو می‌زده، یا وقتی برای علامه چایی می‌ریخته، می‌دانسته در آسمان‌ها آن‌قدر معروف است؟! می‌دانسته در پرورش یک مرد بزرگ آن‌قدر موثر است؟ کاش کتابی از زندگی نامه‌اش چاپ شده بود. کاش برای ما کلاس آموزشی می‌گذاشت... کلاس اخلاق، اخلاص، کلاس مدیریت زندگی در شرایط بحرانی، کلاس چگونه از همسر خود علامه طباطبایی بسازیم؟! کلاس چگونه بدون قلم به دست گرفتن تفسیر المیزان بنویسیم؟ کلاس چگونه مهم باشیم اما مشهور نه؟ کلاس چگونه توانستم در اهداف والای همسرم او را در بدترین شرایط یاری دهم؟ کلاس… همه‌ی این‌ها چند واحد درسی می‌شود؟ چه قدر واحد پاس نکرده دارم.. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانه‌ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دستگیری عوامل پروژه‌های کشف حجاب مصی علینژاد 🔸تمام اعضای یکی از تیم‌های اجرای پروژه‌های حمایت از #کشف_حجاب در مترو و دیگر پروژه‌های علینژاد دستگیر شدند. 💢در آستانه انتخابات بسیار فعال خواهند شد. #مسیح_علینژاد 🔸🔹🔸🔹 ☑️ کانال پویش سواد رسانه ای ➡️ @ResanehEDU
•♡ ♡• 💢گفتند می رود دیگر عوض می شود. ⇜گفتند از سرش می افتد. ⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند. ⇜گفتند دیدش بازتر می شود. ⇜گفتند دوست و روش تاثیر میذارد. 💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 را تازه در دانشگاه فهمیدم 🔸وقتی استادی با بامن صحبت می کرد. 🔹 وقتی کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من قائل می شدند☺️ 🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و گرفت 🔹وقتی بجای ، شما خطاب شدم😎 🔸وقتی بین های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌ 🔹وقتی وجودم سرشار از و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫 🔸وقتی... 💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها از سرم نمی افتد. مثلا همین 😍 💢برای چادر سر کردن کافیست باشی‌.عاشق حضرت مادر💞 بانـــو🌸🍃 ❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 اخباری از دنیای چشم و دل سیران 💢یک مرد ۴۴ ساله در ایالت اوهایو به اتهام تجاوز جنسی به یک زن ۱۹ ساله در طول یک کنسرت دستگیر شد. http://s.cleveland.com/wkMG8RS 💢طبق یک دادخواست فدرال ثبت شده در روز سه‌شنبه، نشان می‌دهد که دو نگهبان یک دبیرستان عمومی در سوبوربان شیکاگو اقدام به آزار و اذیت و تجاوز جنسی به دختران این دبیرستان می‌کرده‌اند. 🔸️رسانه های محلی در ماه فوریه خبر از دستگیری یکی از این نگهبانان به جرم سواستفاده جنسی از یکی از دانش آموزان را داده بودند؛ اما این دادخواست نشان می‌دهد که احتمالاً پای قربانیان بیشتری در میان است. https://apnews.com/e13fadf46da045d394418e8f257c8201 💢یک مرد ۵۵ ساله در ایالت کنتاکی به جرم اینکه به صورت لخت، رو به یک زن آلت تناسلی خود را تکان داده و سپس همانطور لخت وارد یک رختشویی پولی شده که چند نفر از جمله یک بچه کوچک در آنجا بوده‌اند، بازداشت شده است. 🔸او به پلیس گفته که درباره کودکان فکرهای جنسی می‌کند. https://www.kentucky.com/news/local/crime/article234205072.html ⚠️این اخبار برای پوشاندن ضعف های داخل نیست بلکه صرفاً برای شناختن است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت بیست و نهم: شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے
سی ام ‍ نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشڪلم حجابم بود...خیلے خطاها ڪردم خیلے... فاطمہ گفت: -ببین عسل هممون خطاهاے بزرگ وڪوچیڪ داریم تو زندگے فقط تو نیستے! با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم: -خواهش میڪنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفے ڪنم مانعم میشے؟ او دستم رو ڪنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصراردارے اعتراف بہ گناه ڪنے؟ فڪر میڪنے درستہ؟ ! سرم رو با استیصال تڪان دادم و گفتم: -نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم ڪہ اگہ بناباشہ بہ یڪے اعتماد ڪنم وحرفهامو بزنم اون تویے _ و بعد از این ڪہ بگے فڪر میڪنے چے میشہ؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگہ براے همیشہ از دستت بدم او اخم دلنشینے ڪرد و باز با نمڪ ذاتیش گفت:.پس تصمیم خودتو گرفتے!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستے راه بهترے رو براے دک ڪردنم پیدا ڪنے! میان گریہ خندیدم: -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمہ او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبتہ ڪورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم: -ڪاش همینطور باشہ... او خودش رو جمع وجور ڪرد و با علاقہ گفت: -خوب رد ڪن اعترافتو بیاد ببینیم... میخواستم حرف بزنم ڪہ او با چشم وابرو وادار بہ سڪوتم ڪرد وفهمیدم ڪسے بہ ما نزدیڪ میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمے ڪہ مسؤول برنامہ‌ ها بود را دیدم ڪہ با لبخندے پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد.با نگرانے آهستہ گفتم: -واے فاطمہ الانہ ڪہ بیاد یہ تشر بزنہ بهمون فاطمہ با بی تفاوتے گفت: -گنده دماغ هست ولے نہ تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمہ. ایشون در حالیڪہ بهمون سلام میڪرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے دارے خطاب بہ فاطمہ گفت: -بہ بہ خانوم بخشے!!!میبینم ڪہ فرمانده ے بسیج در وقت خاموشے اومده هواخورے!!! فاطمہ با لبخند و احترام خطاب بہ او پاسخ داد:و خانم اسڪندرے هم مثل همیشہ با تمام خستگے آماده بہ خدمت!! هردو خنده ے ڪوتاه واجبارے تحویل هم دادند.بعد خانم اسڪندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدے ڪرد و پرسید: -مشڪلے پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمہ با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدے هماهنگ ڪردم. بعد در حالیڪہ دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد: -دوست عزیزم حال خوشے نداشت.در طول روز وقتے برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب ڪمی برای گپ زدن با ایشون وقت بذارم. خانم اسڪندرے نگاه موشکافانہ اے بہ من انداخت و به گمانم با کنایه گفت: -عجب دوست خوبے.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میڪنند خوب نیست.تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین. فاطمہ گفت: -ممنون ولے ما در مدتے ڪہ اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہ ے مناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد ڪہ ما طبق خواست خانم اسڪندرے ڪہ ڪاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر ڪہ بہ گفتہ ےایشون ڪسے داخلش نبود راه راڪج ڪردیم و او وقتے بہ آنجا رسید بہ فاطمہ گفت: -من یڪساعت دیگر برمیگردم. ڪہ یعنے هرحرفے دارید در این یڪساعت بہ سرانجام برسونید. تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم: -بابا اینجا ڪجاست دیگہ!!! یعنے یڪ دقیقہ هم نمیتونیم واسہ خودمون باشیم.؟ فاطمہ با خنده ے شیطنت آمیزے گفت: -فقط یڪ ساعت.... گفتم.: -خیلے ڪمہ... گفت:پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازے گفتم: -آسمون بہ زمین بیاد زمین برسہ بہ آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم ⏪ ادامه دارد......... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت سی و یکم: نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت: -فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه... پرسید: چی گفت آقات؟ بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم: -گفت..گفت..سردمه'،!!تو لباس از تنم درآوردی فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت: -ای وااای....تو مگه چیکار کردی دختر؟! لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه...بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم... فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم: -خوبی؟ او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت: -خوبم فقط خواب آقات... چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟ اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم: -میدونی اسم واقعی من چیه؟ او با تعجب وپرسش نگاهم کرد. یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد: -رقیه....رقیه سادات فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید: -تو ...ساداتی؟؟؟؟ خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم. فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست! گفت: -چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟ گفتم چه فرقی میکرد؟! با ناراحتی گفت: -چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت.. فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده می‌گرفتند وبا تبریک میرفتند؟ سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف می‌گرفت. امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ ! اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟! گفتم:شرمنده تر از اینم نکن....روم سیاهه فاطمه.. از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود. با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم : -فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟! ⏪ادامه دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت سی و دوم: با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم : فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود.هیچڪس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشہ ماتم بود.همیشه آینہ ی دق بود تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس.. اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش! و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود! آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم. بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم. ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود! مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختے ای بود رفتم.ڪارمیڪردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.نه آرایشے.نه لباس نافرمے تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے.هم زیبا بودند وهم خوب لباس می‌پوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم.خوب میدیدم اونها در راس توجهند,شادند. میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند. شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد.از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود.او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود.اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکارمیشے تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے بهم توجه کنہ.چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد...سحر منو با یکے آشنا ڪرد.یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ.اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد. گفت:با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکے منو ببینه. بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن. اون با نگاهش خیره به چشمام گفت:باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے ادامـہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh