eitaa logo
مدافعان حـــرم
918 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
🌱بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 زنده کردن یاد و خاطره ی شهدا کمتر از شهادت نیست 🥀 "مقام معظم رهبری " ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17332925273420 اطلاعات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1883046322C1568ca0f84 900_____________🛬_1k
مشاهده در ایتا
دانلود
To Shahe Mardani Ya Ali.mp3
3.4M
عیدتون مبارکااااا 😍🌸
یه جا خوندم که : إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.» یعنی؛ اگه خدا بخواد دو قلب را نصیب همدیگه کنه، این‌ کار رو می‌کنه؛ حتی اگه به‌ اندازه‌ی مسافت زمین تا آسمان بینشون فاصله باشه...!👀♥
AUD-20220709-WA0016.mp3
10.06M
نوشته‌خداروقلبم؛امیری‌حسین!(:♥ تویی‌که‌همش‌دستم‌رومیگیری‌حسین!
نمےدونـم‌چرا: وقت‌نداریـم‌نمـاز‌بخۅنیم! وقت‌نداریـم‌قــرآن‌بخۅنیم! وقت‌نداریـم‌بـا‌خـدا‌حرف‌بزنیم! وقت‌نداریـم‌بـا‌امام‌زما‌ن‌حرف‌بزنیم! امـا۲۴ساعـتہ‌این‌گوشۍ‌دستمونہ..! -حقیقتا‌به خودمون بیایم!🚶🏻‍♀️ 🥀🇮🇷🖤
یک خیابان کرده مجنــونم تومی دانی کجاسـت؟! آن‌خیابان‌کوی‌جانان‌ قطعه‌ای‌از‌کربــلاست . . یک‌خیابان‌دل‌ربوده‌ ازتمام‌عاشقــان . . . هست‌آنجاجای‌پـای‌ مهــدی‌صاحــب‌زمـان♥️🌿 ‌‎‎‎‎‎‌‎ ‌‌ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌ ‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌
دلمو اینجا جا گذاشتم 🥲🚶🏽‍♂
🔸اعمال شب اول رجب
سنجاب حامله دیده بودین؟!🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ. سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام‌ بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مى‌يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده مى‌شود، سلام بر تو اى پاك‌نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده‌اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل‌بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب می‌جويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار می‌كشم.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت21 یک سال بعد: دوشیزه محترمه مکرمه ، سرکار خانم ضحی حکمتی آیا بنده وکیلم شما
آه کشید و تکانی به تاب داد. اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر در این خانه تنها میشود. بدون علی..... به یاد آورد گذشته را... روزهایی که علی برای شاد کردنش،برای لبخند زدنش هرکاری میکرد. از لطیفه گفتن گرفته... تا آب بازی...آشپزی....گردش. دمنوش های خوشمزه ای که درست میکرد و از آنها تعریف میکرد: برای اعصاب خوبه، برا ناراحتی خوبه، برا سردرد خوبه... و هزار و یک خاصیت دیگر... روزهایی که علی، ساعت هفت صبح... به زور و با کمک آب یخ ، قاشق ، قابلمه وآلودگی صوتی از خواب ناز بیدارش میکرد... ورزش صبحگاهی....پارک ملت...کله پاچه...بستنی طلاب... روزهایی که محمد و حامد را دعوت کرده و چهار نفری به گردش میرفتند. شهربازی...بازار.... خواجه مراد...خواجه اباصلت....بهشت رضا... بازار سپاد...الماس شرق...و از همه مهمتر حرم... به یاد آورد دوماه پیش را.... اولین نمازی که خواند،حس و حال عجیب خودش و خوشحالی علی. سجاده،جانماز، قرآن و تسبیحی که از علی هدیه گرفت. یک مروارید از چشمش افتاد و غلتان تا زیر چانه اش رفت... دسته گل نرگس روبرویش قرار گرفت: سرور من...در کجا سیر میکنی؟؟ دسته گل را گرفت و نفس عمیقی کشید.. علی کنارش نشست: خب؟؟؟ تو را چه شده است؟؟؟ پا روی زمین کشید و آرام آرام تاب را تکان داد: تو از اینجا بری.....من...افسردگی میگیرم. تاب را نگه داشت: داری بیرونم میکنی؟؟ کجا میخوام برم؟؟ _خودت گفتی داری دنبال خونه میگردی ، گفتی نمیشه ضحی خانومو بیاری اینجا. سر تکان داد: آها. پس واسه اون ناراحتی. خب راشا جان..عزیز من...نمیخوام برم استرالیا که. همینجام. تو مشهد. فقط خونمو عوض میکنم رفیقمو که ول نمیکنم. _تو بری خونه خودت یادت میره راشا کی بوده ، کجا بوده..کلا فراموشم میکنی... _چه کسی این را گفته است؟؟ اخم کرد و با لب و لوچه آویزان سر بر روی شانه علی گذاشت: نمیدونم... تو بری من تو خونه به این بزرگی چیکار کنم؟؟ نمیشه نری؟؟ تازه حالم خوب شده... نمیدانست چرا اینگونه رفتار میکند.... در مقابل علی غرورش را کنار میگذاشت... نگاه علی نیرویی داشت که وادارش میکرد حرف دلش را بزند... به دور از دروغ ، تظاهر ، مخفی کاری و غرور.. _راشا جان ... هنوز که نرفتم... وقتی برمم توی همین شهرم..من میام اینجا تو میای اونجا. بعدشم الآنو بچسب که ور دلتم.. صدای موبایل راشا آمد: 😜 حامد 😜 _سلام..جانم؟؟ _علیک سلام. چرا درو باز نمیکنی؟؟ زیر پام هویج سبز شد. خندید: ببخشید تو حیاطیم ، الآن میام. بصبر. تلفن را قطع کرده و همراه علی تا دم در رفت. درب را گشود: سلام.. حامد شیرینی به دست وارد شد و محمد هم پشت سرش. محمد فرصت سلام و احوال پرسی نداد. راشا را در آغوش گرفت و تقریباً فریاد کشید: دارم عمو میشم😍😍 راشا و علی حیرت زده به محمد خیره شدند: ها؟؟؟ _یعنی محمد ، حقته این جعبه شیرینی رو تو سرت خورد کنم. من دارم بابا میشم..تو چی کاره ای؟؟ میخواستم خودم بگم...فوضول فضایی. _تو چیکار داری اصلاً؟؟ من که نگفتم حامد داره بابا میشه... گفتم خودم دارم عمو میشم😁 راشا میان بحثشان پرید: مبارک باشه داداش.... علی هم همان طور که در را میبست گفت: مبارکا باشه...تبریک میگم رفیق جان... حامد تشکری کرد و چهار نفری... در حالی که لبخند میزدند حیاط زیبا را طی کرده و وارد خانه شدند.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد.
مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت22 آه کشید و تکانی به تاب داد. اصلا دوست نداشت به این فکر کند که چند وقت دیگر
_حامد میخواد به مناسبت بابا شدنش ما رو ببره شهربازی... حامد چشم گرد کرد و به محمّد خیره شد: جان؟؟ من؟؟ شهربازی؟؟ کی گفته؟؟ _برادر عزیزت... _برادر عزیزم واسه خودش گفته...من شونصد تا کار دارم... به مبینا گفتم زود بر میگردم... محمد اما دنده اش روی شهربازی گیر کرده بود: خب باش... الان تو برو پیش زنداداش...من میرم خونه. شب میریم شهربازی. علی با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد: گیر دادی ها محمد. راشا نگاهش را به علی دوخت: راست میگه خب.. شیرینی رو واسه خونه و ماشین و اینجور چیزا میدن. ولی حامد داره بابا میشه..پس باید ما رو ببره شهربازی..تازه خودتم هنوز بستنی دامادیتو ندادی. سکوت کرد و با نگاهش ادامه کلام را به محمد سپرد: ایولا داداش..گل گفتی ، الان ساعت چهارِ ، حامد بره خونش منم میرم خونه خودمون بعد ساعت هشت همه باهم روبروی شهربازی پارک ملت. تصویب؟؟؟ **************** لبخند ، عضو جدا نشدنی صورتش بود. امّا.. با ضحی که بود.. صدای ضحی را که می شنید...حتی اگر نام او را هم جایی میدید. لبخندش ، خواه ناخواه عمیق میشد... خیلی عمیق.. تلفن همراهش زنگ میخورد. پاسخ داد: جانم خانم؟؟ _سلام...آقا سیّد. ذوق کرد ، نگاهی به اطرافش انداخت. راشا را ندید امّا محض احتیاط به اتاق رفت و در را بست: آخ من قربون آقا سیّد گفتنات. هر دو سکوت کردند... علی گوش سپرد به ریتم نفس های نامنظم و منقطع ضحی... و ضحی... ضحی جز صدای ضربان تند قلبش صدایی نمیشنید. _خب خانوم. شما که چیزی نمیگی ، اجازه هست من یه چیزی بگم؟؟ _بفرمایید. به دیوار تکیه داد و مصنوعی اخم کرد: من اعتراض دارم. _اعتراض وارد نیست. لحنش را مظلوم کرد: خب باشه..اعتراض نمیکنم. اجازه صادر میکنید یه سوال بپرسم؟؟ _بله. صادر شد. بفرمایید. _چرا اینگونه؟؟ _چی و چگونه؟؟ _چرا میخوای منو بزنی همش؟؟ خب مهربون باش یکم. کل حرفات تو سلام ، باشه و بفرمایید خلاصه میشه‌. آیا این رفتار صحیح است؟؟ ضحی نگاهی به آیینه کرد. تلفن را روی میز گذاشت و مشغول شانه زدن موهایش شد: الان میخواستم یه چیزی بگم غیر سلام و باشه و بفرمایید. حالا که اینجوری گفتین نمیگم. متفکر به سقف زل زد: من پوزش میطلبم. خوبه؟؟ _اوومم خوب که نیستش ولی چون کارم پیشتون گیره میگم...میشه..یعنی.. صدای در آمد: یه لحظه گوشی. در را باز کرد. راشا بود: ساعت هفت و نیمه... آماده ای؟؟ هشت باید اونجا باشیم. سر تکان داد: آره آمادم. فقط چند دقیقه صبر کن تلفنم تموم شه میام پایین. راشا باشه ای گفت و از پله ها پایین رفت. داخل اتاق برگشت و روی تخت نشست: ببخشید..خب؟؟ داشتی میگفتی. _اوومم...میشه..میشه یه.. نفس عمیقی کشید : میشه یه عکس از خودتون برام بفرستید؟؟ تعجب کرد: عکس بدم؟؟ چرا؟؟ _چون که زیرا... _آها این یعنی میخوای عکس منو به دوستات نشون بدی پُز بدی. مگه نه؟؟ _شما فکر کن بله.میفرستین آیا؟؟ _بله که میفرستم. چرا نفرستم؟؟ فقط یه شرط داره. _چه شرطی؟؟ _نمیشه که فقط من عکس بدم..نامردیه. عکس میدم. عکس میگیرم. قبول؟؟ _باشه. قبول..هروقت شما فرستادین منم میفرستم. فعلا یاعلی. تلفن را قطع کرد و فرصت خداحافظی به علی نداد. به تلفن همراهش خیره شد. چرا ضحی اینگونه رفتار میکرد؟؟ تا کی میخواست با علی مثل غریبه ها رفتار کند؟؟ نفس عمیقی کشید و موبایل را در جیبش گذاشت‌. در حال حاضر اولین ، آخرین و بهترین کاری که میتوانست بکند صبر بود..فقط صبر. چشمش به ساعت که افتاد با سرعت جت از جا پرید: واااای دیر شد. پانزده دقیقه راشا را منتظر گذاشته بود.... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد
🖼 | 🎯 به سوی هدف بشتاب! 💐 میلاد پر برکت حضرت باقرالعلوم گرامی باد 💐 🔸 بادِرْ بانتِهازِ البُغيَةِ عِندَ إمكانِ الفُرصَةِ ، و لا إمكانَ كَالأيّامِ الخالِيَةِ مَع صِحَّةِ الأبدانِ . 🔹 امام باقر عليه السلام : چون فرصت دست دهد به سوى هدف خود بشتاب، و هيچ فرصتى مانند روزهاى فراغتِ همراه با تندرستى نيست. 📚 تحف العقول صفحه 286
سوال و پاسخ👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت‌نره‌امام‌حسینی‌هست.. کربلا‌وبین‌الحرمینی‌هست...