35.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️گزارش برپایی ایستگاه صلواتی به مناسبت ولادت حضرت زینب سلام الله علیها توسط هیئت حراس الحرم شهرک طالقانی ماهشهر
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌿🌺🌿 🌺🌿 🌿 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅ 💠قسمت نوزدهم: هم راز علی حسابی جا خورد و خ
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
🌿
ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅
💠قسمت بیست و یکم: یا زهرا
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ..
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت بیست و دوم: علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
⬅️ادامه دارد ....
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌿🌺🌿 🌺🌿 🌿 ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅ 💠قسمت بیست و یکم: یا زهرا اول اصلا نشناختمش
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
🌿
⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅
💠قسمت بیست و سوم: آمدی جانم به قربانت ...
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ...
دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت بیست و چهارم: روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
ختم #صلوات به نیت🔰
#شهدای_گمنام🌹
هدیه به حضرت فاطمه زهرا سیدت النساءالعالمین (سلام الله علیها) و مولا الموحدین امیر المومنین علی ( علیه السلام ) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان و حاجت قلب نازنینشون (عجل الله تعالی فرجه الشریف)❤️
مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به پی وی بفرستید
@Ahmad_mashlab1115
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | الَّذينَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا في سَبيلِ اللَّهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللَّهِ ۚ وَأُولٰئِكَ هُمُ الفائِزونَ﴿۲۰﴾
🔹آنها که ایمان آوردند و هجرت کردند و با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد نمودهاند، مقامشان نزد خدا برتر است و آنها پیروز و رستگارند.
سوره توبه، آیه ۲۰
🏴 ۲۰ روز تا دوّمین سالگرد 💔
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای زندگیت باخدا
اونه که آرامش رو تو زندگیت
پهن می کنه ♥️
آیه ایی مناسب برای
دفع مزاحمان از زندگیتون
بخونید (انفال ۸)
🔉 :سیدامیرحسین ساجدی
📷 : niiilgooon
#آیه_روز
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید یوسف گلکار
✍️ خرید عروسی
▫️برای خرید عروسی رفتیم بازار، خانواده هر کاری کردند یوسف حلقه برنداشت و گفت: طلا برای مرد حرامه و من نمیخواهم از همین حالا زندگیام بر پایه حرام باشه... یوسف هر وقت میوه یا خوراکی واسه منزل میخرید، میگذاشت توی یک پلاستیک سیاه، میگفت ممکن است کسی ببیند و هوس کند، ولی توان خرید نداشته باشد...
📚 راوی: همسر شهید
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 ویژه فاطمیه
📹 رهبرانقلاب: امیرالمؤمنین این روزها با سینه پر از غم با عزیزه خود وداع میکند
⚠️ دل او پر از غم است اما ارادهاش کم نشده
⛔️ غمهایی که کوهها را میشکند، انسان مؤمن را نمیتواند بشکند
@Modafeaneharaam
شهيد مدافع حرم عمر ملازهی در پنجم فروردین ماه ۱۳۶۳ در شهرستان نیکشهر به دنيا آمد و در آذرماه ۹۴ در راه دفاع از اسلام به شهادت رسيد.💔
شهید عمر ملازهی🌹
نام:عمر
نام خانوادگی:ملازهی
نام پدر:اسماعیل
محل تولد:نیکشهر
تاریخ تولد:۱۳۶۳/۱/۵
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۹/۳
محل شهادت:سوریه
سمت:بسیجی
دین:اسلام
مذهب:سنی
رده اعزام کننده:سپاه پاسداران
شرح در عکس👆
@Modafeaneharaam
💐پیکر مطهر شهید والامقام محمد کوشمقانی شناسایی شد
💠لحظاتی پیش پدر و مادر شهید بزرگوار خبر تفحص و شناسایی فرزند خود را دریافت نمودند
💐شهید محمد کوشمقانی جمعی لشکر ۲۷ محمد رسول الله ص در جریان عملیات والفجر ۹ به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در منطقه برجای مانده بود
💠لحظاتی قبل مسئولین محترم سپاه با حضور در منزل شهید به چشم انتظاری این پدر و مادر صبور پایان دادند
💠 اطلاعات تکمیلی در خصوص مراسم وداع و تشییع و تدفین پس از هماهنگی با خانواده معظم شهید متعاقبا اعلام خواهد شد.
http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3067
@Modafeaneharaam
برگزاری دومین مسابقه کتابخوانی «مکتب سلیمانی»
🔺علیاکبر روحی، مدیر موسسه و کانون فرهنگی هنری شهید روحی مشهد در گفتوگو با ایبنا:
🔸مسابقه بزرگ کتابخوانی با عنوان «مکتب سلیمانی» برای دومین سال متوالی توسط جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی خراسان رضوی در دو بخش کودکان _ نوجوانان و بزرگسالان و باهدف ایجاد ترویج و ارتقاء فرهنگ مطالعه و کتابخوانی در سطح کشور برگزار میشود.
🔸کتاب «مکتب سلیمانی» به قلم محسن صدیق به عنوان منبع بخش بزرگسالان و کتاب «قهرمان من» منبع بخش کودکان و نوجوانان میباشد.
🔸علاقهمندان برای شرکت در این مسابقه به این نشانی مراجعه نمایند.
http://www.m-ketab.ir/
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حُرمتش واجب است در دو جهان
هرکه در فکر احترام علیست ...
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانتهایی که بابای روح الله زم در حق شهید آوینی کرد
عجیبه که چنین موجوداتی سال های سال در پستهای کلیدی فرهنگی در جمهوری اسلامی رخنه کرده اند
@Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACJyFhugpqwoN7_mOgDY1UeacBk0TCnQACbQsAAiZlyVEJUOSQ7QojoCME.mp3
3.46M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «خدایا ما این زندگی رو دوست نداریم»
👤 استاد #شجاعی
🔅 رضایت و خشنودی امام زمان رو اولویت اول زندگیمون قرار بدیم.
@Modafeaneharaam
📢#اطلاع_رسانی
🌹مراسم ششمین سالگرد شهادت پاسدار مدافع حرم شیرمرد الحاضر قهرمان لاذقیه،حماسه ساز رحبه،مدافع حرم حضرت زینب(س)شهید اسماعیل خانزاده🌹
🎙سخنران:سردار دکتر مسلمی(فرمانده سپاه کربلا استان مازندران)
🎤مداح:کربلایی علی کلهر
📆پنج شنبه ۲۵ آذر ماه ۱۴۰۰
⏰از ساعت ۲ الی ۴ بعدازظهر
🗺#مازندران_محمودآباد_روستای زنگی کلاعلیا_مسجد علوی روستای زنگی کلاعلیا
@Modafeaneharaam
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
قرائت زیارت عاشورا با صدای علی فانی
#چله_زیارت_عاشورا🌹
تقدیم به محضر آقا صاحب الزمان (عج) و شهید حاج قاسم سلیمانی و جمیع شهدای مدافع حرم🕊
19 روز مانده💔
تا سالگرد شهادت#حاج_قاسم🕊
پیشنهاد ویژه👌
#چله_شب_بیست_و_یکم
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر / به اهل بیت توهین شد خون هممون به جوش اومد، ولی مرجع بزرگ شیعه پشت تریبون گفت بانکهامون ربویه و به جنگ با خدا رفتیم، ولی انگار اهمیتی برامون نداشت!
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌿🌺🌿 🌺🌿 🌿 ⚡️ادامه داستان واقعی ✅🌺#بدون_تو_هرگز🌺✅ 💠قسمت بیست و سوم: آمدی جانم به قربانت ...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿
🌿
ادامه #داستان واقعی ✅🌺 #بدون_تو_هرگز🌺✅
💠قسمت بیست و پنجم: بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
💠قسمت بیست و ششم: رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست
... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
⬅️ادامه دارد ....
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | وسط معرکه غوغاست، شکسته بالَش
آمده مادر سادات، به استقبالش...
🏴 ۱۹ روز تا دوّمین سالگرد 💔
@Modafeaneharaam