مدافعان حرم 🇮🇷
بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_اول #بخش_اول با بغض شروع کردم
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_اول
#بخش_دوم
—رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه✨.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون😔. با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند: قدم قدم با یه علم...🏴
رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج).😭😭
این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم💔؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟
وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟
میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازوهاش رو میگیرم و میگم:
-چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی⁉️
صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه:
_رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری😭.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم.
دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس.
با بغض شروع کردم به نوشتن😢 امروزم:
حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم🍃
حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد...✨
ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!....
#کپی_با_صلوات🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا🌸✨ نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_هفتم #بخش_اول -رضوان.رضوان جان
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هفتم
#بخش_دوم
سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه💐.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم:
-بیا خانوم خانوم ها.این چادر تمیز و نو است.برای خود خودت❤️عطر یاس میده.بیا بگیرش دیگه.
گلی همین طوری مات و مبهوت نگاهم میکردم.چادر رو توی دستش جا دادم و خودم هم چادرم رو عوض کردم.وقتی برگشتم و نگاهش کردم این دفعه من بودم که مات و مبهوت او شدم.چقدر چادر بهش میومد🍃صورتش شده بود یک گوله نور.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و همون جا نشستم رو زمین و گریه کردم😭.دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت:
رضوان.رضوان چی شدی؟مگه من چی کار کردم.بد شدم؟
—نه عزیزم چه بدی.خیلی خوشگل شدی.😢
مکثی کردم و ادامه دادم:
—حتی خوشگل تر از قبل.
هیچی نگفت و همین جوری نگاهم کرد.بلند شدم و قامت بستم.او هم کنار من.بلند بلند نمازم را خواندم.بعد از نماز دستش را گرفتم و فشار دادم:
-حاج خانوم تقبل الله.😌
خندید و گفت:
—اتوبوس رفت ها بدو بریم.
سریع آماده شدیم و از نمازخونه بیرون رفتیم.سریع تر راه رفتیم تا به اتوبوس برسیم.ناگهان چادرم پیچید توی پاهام و خوردم زمین😑.دست هام رو حائل زمین کردم تا با صورت نخورم.گلی جیغ کوتاهی کشید و دست هایم رو گرفت و بلندم کرد.از پله های اتوبوس بالا رفتیم و روی صندلی هامون نشستیم.تازه فهمیدم کف دستم خون اومده و دست گلی هم خونی شده😞.سریع از توی کوله پشتی اش دستمالی در اورد و گذاشت رو دست های زخمی ام.بهم گفت:
- میگم چادر دست و پاگیره می گی نه.
لبخندی زدم و گفتم:
-آره چادر دست و پام رو میگیره تا نرم سمت گناه.♨️
—مگه حجاب فقط چادره؟
-تو قبول داری حضرت زهرا بهترین بانوی عالم هستند؟
—خب آره.
-چادر حجاب حضرت زهراست☺️ پس بهترین حجابه منم همیشه بهترین هارو دوست دارم.
—درسته.ولی سخته.گرمه و کلی چیز های دیگه.
-می دونی الماس چه جوری تشکیل میشه؟ببین الماس اول یک چیز سیاه و بی ارزش بوده.اما بر اساس یک سری فشار ها و گرما و ترکیب ها از اون چیز بی ارزش میشه الماس.ببین الماس از اول الماس نبوده یه چیز هایی رو تحمل کرده که شده الماس💎
—هنوز کلی سوال دارم ازت رضوان.انگار تو یک آبی و من دارم از تو سیراب میشم.ولی الان خستم.خیلی خسته.بزار برای بعد.
دستمال رو از دستش می گیرم و پا میشم.لبخند میزنم میگم:
-بخواب عزیزم.شب بخیر.✨
—رضوان رضوان چادرت خاکی شده ها.
-عیب نداره بزار مثل چادر مادرم بشه.
—مگه چادر مادرت چه جوری بوده؟
-جوری نبوده.هولش دادن خورده زمین.چادرش خاکی شده.
امروز با بغض نوشتم:
حجاب همان چادری بود که پشت در خانه سوخت،ولی از سر فاطمه نیوفتاد...💔
پايان قسمت هفتم پخش دوم
#کپی_با_صلوات🌸
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_يازدهم #بخش_اول راه افتادیم.از
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_دوم
چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب.😴
چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد.🍃
با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون✋💔.بگو بهم امون بده برسم...
صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن.☺️👋👋
آره دیگه.توی راه #کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست...😭
عمو نباشه داداششون که هست...
اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که...
تازیانه نیست که...😭
لب تشنه نیست که...😭
بگذریم...
بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک....💔💔
باز هم بگذریم...
ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی...✨🕊
نوشتم:
دست خودم نبود عاشقت شدم
بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین❤️🖤
پايان قسمت يازدهم بخش دوم
امیدوارم لذت برده باشید
#کپی_با_صلوات🌸
@Modafeaneharaam
🌷 آن سمت ماجرا؛ سردار زاهدی!
🔹 #بخش_دوم روایتی از اقامه نماز بر پیکر هفت شهید راه قدس توسط رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره)
🔹سمت دیگر این واقعیت سنگین و کمرشکن که من و دوربینم وظیفهی ثبت و ضبط آن را به عهده داریم شهید 63 سالهی کاروان شهداست که 45 سال در کوه و کمر و صحرا و بیابان در ایران و سوریه و لبنان، پوتین به پا کرده بود و دور از نام و نان و برق دوربینها و رسانهها، دنبال چیز دیگری بود بدون اینکه خیلی از میلیونها نفری که این روزها در ایران و لبنان و سوریه و عراق و یمن به سوگش نشستهاند او را بشناسند: سردار محمدرضا زاهدی! هدف متحرک صهیونیستها که به تعبیر فرنگیها از قدیمیترین ژنرالهای ایرانی در لبنان و در جبههی نبرد با اسرائیل بود.
🔹همسرش حالا روبروی دوربین ایستاده. هدفون توی گوش دارم تا صدایش را بهتر بشنوم. من بیش از او استرس دارم و ناآرامم. با خود میگویم نباید اینها را زیاد اذیت کرد. داغدارند.
🔹در تمام سالهایی که زاهدی در کوه و بیابانهای منطقه بالا و پایین میرفته تا آب توی دل میلیونها ایرانی تکان نخورد، این زن همراهیاش را کرده و همگام و همقدمش بوده. درست مثل همسر جوان و پدر و مادر سیدعباس، بیادعا و تکلف شانه زیر بار همان امانتی داده که آسمانها و زمین در ابتدای خلقت از پذیرفتنش سر باز زدند. حالا ایستاده روبروی دوربین من و باید واقعیت عظیم شخصیت و وجود او را روایت کنم و چه کار سختی!
🔹سخت نبود؟! اولین سؤالم همین است. مکثی میکند، نرملبخندی روی چهرهی مادرانهاش مینشیند و با لهجهی نهچنان غلیظ اصفهانی میگوید: «سخت که بود. سالها زندگی در غربت و دور از فامیل و حتی دور از کشور اما ما راهمان یکی بود! شهادت گوارایش باشد!» همین!
🔹تمام حرف کسی که 45 سال در سایهی یک مرد در سایه بوده همین است. هیچ جایی نامی از اینها نبوده؛ نه خودش نه مردش! در زمرهی همانهایی که علیبنابیطالب علیهالسلام فِی الْأَرْضِ مَجْهُولُونَ وَ فِی السَّمَاءِ مَعْرُوفُونَ (خطبه 102 نهجالبلاغه) توصیفشان میکند. مردهایی که در گمنامی به چشم فتنهها میزنند. در زمین گمنامند و در آسمان شهیر!
🔹زنان این قبیلهی کفرستیز هم به مانند مردان جوانمردشان، بیتکلفند و بیادعا؛ صبور اما ایستاده پای بیرق حقیقت که در کوچهپسکوچههای تاریخ گم نشود! اینها امانتداران خدایند و هر کسی را ظرفیت کشیدن بار امانت خداوند نیست.
@Modafeaneharaam