eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.8هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
14.9هزار ویدیو
316 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو 🗂 قسمت دوم ▫️ ... در فکر بودم که چه‏ کنم. تا آن‏که شب را به مسجد کوفه رفتم. در بين راه که تنها و از غم و غصّه‏ سرم را پايين انداخته بودم، ديدم سواری با کمال هيبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر عليه السّلام توصيف شده، در برابرم پيدا شده و فرمودند: 🔶 چرا اين‏طور افسرده حالی؟ ◽️ عرض کردم: 🔷 مسافرم و خستگی راه سفر دارم. ◽️فرمودند: 🔶 اگر علّتی غير از اين دارد، بگو. ◽️ با اصرار ايشان شرح حالم را عرض کردم. در اين حال صدا زدند: 🔶 هالو. ◽️ ديدم ناگهان شخصی به لباس کشيکچی‏‌ها و با لباس نمدی پيدا شد. (در اصفهان در بازار، نزديک حجره ما يک کشيکچی به نام هالو بود) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، ديدم همان هالوی اصفهان است. به او فرمودند: 🔶 اثاثيه‏‌ای را که دزد برده به او برسان و او را به مكّه ببر ◽️ و خود ناپديد شدند. آن شخص به من گفت: 🔷 در ساعت معيّنی از شب و جای معيّنی بيا تا اثاثيه‏‌ات را به تو برسانم. ◽️ وقتی آن‏جا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه‏‌ام را به دستم داد و فرمود: 🔷 درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببين تمام است؟ ◽️ ديدم چيزی از آنها کم نشده است. فرمود: 🔷 برو اثاثيه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكّه برسانم. ◽️ من سر موعد حاضر شدم. او هم حاضر شد. فرمود: 🔷 پشت‏ سر من بيا. ◽️ به همراه او رفتم. مقدار کمی از مسافت که طىّ شد، ديدم در مكّه هستم. فرمود: 🔷 بعد از اعمال حجّ در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزديکتری آمده‏ ام، تا متوجّه نشوند. ◽️ ضمنا آن شخص در مسير رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به‏ طور ملايمت می‏‌زدند؛ ولی هر وقت می‏خواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نيستيد، هيبت او مانع از پرسيدن اين سؤال می‏‌شد. بعد از اعمال حجّ، در مکان معيّن حاضر شدم و مرا، به همان صورت به کربلا برگرداند. (ادامه دارد) ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات 125 تا 127 🏷 @Modafeaneharaam
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو 🏷 قسمت سوم (آخر) در آن موقع فرمود: 🔷 حقّ محبّت من بر گردن تو ثابت شد؟ ◽️ گفتم: 🔸بلی. ◽️ فرمود: 🔷 تقاضايی از تو دارم که موقعی از تو خواستم انجام بدهی. ◽️ و رفت. تا آن‏که به اصفهان آمدم و برای رفت‏‌وآمد مردم نشستم. روز اوّل ديدم همان هالو وارد شد. خواستم برای او برخيزم و به‏ خاطر مقامی که از او ديده‏ ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوه‏‌خانه پيش خادم‌ها نشست و در آن‏جا مانند همان کشيکچی‏‌ها قليان کشيد و چای خورد. بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: 🔷 آن مطلب که گفتم اين است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنيا می‏روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست. به آن‏جا بيا و مرا با آنها دفن کن. ▪️ در اين‏جا حاجی تاجر فرمود: ▫️ آن روزی که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنيا رفته بود و کشيکچی‏‌ها جمع شده بودند. در صندوق او، همان‏طور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود. آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمده‏‌ايم. ▪️ بعد آن حاجی گفت: ▫️ آقا! با اين اوصاف، آيا چنين کسی از اولياء اللّه نيست و فوت او گريه و تأسّف ندارد؟ ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات 125 تا 127 🏷 @Modafeaneharaam
❇️ تشرّف جعفر بن زهدری و شفای پای او ☑️ عبد الرّحمن قبايقی می‌گويد: ▪️ شيخ جعفر بن زهدری، به فلج مبتلا شد؛ به‌‌طوری‌‌که قادر نبود از جا برخيزد. مادربزرگش بعد از فوت پدر شيخ، به انواع معالجات متوسّل شد؛ ولی هيچ فايده‌‌ای نديد. اطّبای بغداد را آوردند. مدّت مديدی معالجه کردند، باز هم سودی نبخشيد؛ لذا به مادربزرگش گفتند: شيخ را به مقام و قبّه حضرت صاحب الامر عليه السّلام در حلّه ببر و بخوابان شايد حقّ تعالی او را از اين بلا رهايی بخشد و بلکه حضرت صاحب الامر عليه السّلام از آن‌‌جا عبور نمايند و به او نظر مرحمتی فرمايند و به اين شکل، مرضش خوب شود. مادربزرگ شيخ جعفر بن زهدری، به اين موضوع توجّه کرد و او را به آن مکان شريف برد. در آن‌‌جا حضرت صاحب الامر عليه السّلام شيخ را از جايش بلند کردند و فلج را از او مرتفع نمودند. ☑️ عبد الرحمان قبايقی (ناقل قضيّه) می‌گويد: ▪️ بعد از شنيدن اين معجزه، ميان من و او رفاقتی ايجاد شد؛ به‌‌طوری‌‌که نزديک بود از شدّت ارتباط هيچ‌‌گاه از يکديگر جدا نشويم. او خانه‌‌ای داشت که در آن‌‌جا، شخصيّتهای حلّه و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع می‌شدند. من خودم قضيّه را از شيخ جعفر پرسيدم. او گفت: ▫️ من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من ناتوان شدند. ▪️و بقيّه جريان را نقل کرد تا به اين‌‌جا رسيد که: ▫️ حضرت حجّت عليه السّلام در آن حالی که جدّه‌‌ام مرا در مقام خوابانيده بود به من فرمودند: 🔸 برخيز. ▫️عرض کردم: 🔹 مولای من، چند سال است که قدرت برخاستن را ندارم. ▫️ فرمودند: 🔸 برخيز به اذن خدا. ▫️ و مرا در برخاستن کمک کردند. وقتی بلند شدم، اثر فلج را در خود نديدم و مردم هجوم آوردند و نزديک بود مرا بکشند. برای تبرّک، لباسهايم را تکه‌‌تکه کرده و بردند و به جای آن لباسهای خود را به تن من پوشانيدند. بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهايشان را برای خودشان، فرستادم. ⬅️ برکات حضرت ولی عصر(عليه السلام)، صفحه 103 🏷 @Modafeaneharaam
🌸 تشرف ابو راجح حمامی و شفا یافتن او از مرگ حتمی ▪️ در حله به مرجان صغیر، که حاکمی ناصبی بود، خبر دادند ابو راجح، پیوسته صحابه را سب و سرزنش ‌می‌کند. دستور داد که او را حاضر کنند. وقتی حاضر شد، آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هلاکت شد و تمام بدن او خرد گردید، حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت. بعد هم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنی بستند. بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخل سوراخ بینی او کردند. سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال، در کوچه‌های حله بگردانند و بزنند. آنها هم همین کار را کردند، به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید. وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند. آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد. حاضران گفتند: 🔹 او پیرمردی بیش نیست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای در ‌می‌آورد و احتیاج به اعدام ندارد، لذا خود را مسئول خون او نکن. ▪️ خلاصه آن قدر با او صحبت کردند، تا دستور ر‌هایی ابوراجح را داد. بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد. صبح، مردم سراغ او رفتند، ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است و دندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است، به طوری که اثری از آنها نیست. تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند. گفت: ▫️ من به حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم. زبانی برایم نمانده بود که از خدا چیزی بخواهم، لذا در دل با حق تعالی مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمان (ع) استغاثه کردم. ✨ ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید، و فرمود: 🔸 از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن، چون حق تعالی به تو عافیت مرحمت کرده است. ▫️ پس از آن به این حالت که ‌می‌بینید، رسیدم. 🔘 شیخ شمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه) ‌می‌گوید: ▪️ به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف اندام و زرد رنگ و بد صورت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود و من همیشه برای نظافت به حمامش ‌می‌رفتم. صبح آن روزی که شفا یافت، او را در حالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم. ریش او بلند و رویش سرخ، به طوری که مثل جوان بیست ساله ای دیده ‌می‌شد. و به همین هیئت و جوانی بود، تا وقتی که از دنیا رفت. 💠 بعد از شفا یافتن، خبر به حاکم رسید. او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد، رعب و وحشتی به او دست داد. از طرفی قبل از این جریان، حاکم همیشه وقتی که در مجلس خود ‌می‌نشست، پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدی (ع) که در حله است ‌می‌کرد، ولی بعد از این قضیه، روی خود را به سمت آن مقام کرده و با اهل حله، نیکی و مدارا ‌می‌نمود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد، در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تاثیری نداشت. ⬅️ بركات حضرت ولى عصر(عليه السلام)، سید جواد معلم، صفحه 58 🏷 @Modafeaneharaam
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🌸🍃ملاقات با امام زمان🌸🍃 تشرف علامه میرجهانی در سرداب مطهر و تصحیح دعای ندبه! ایشان فرمودند: شب جمعه ای، در حرم مطهر عسکریین بسیار دعا کرده و زیارت و تشرف خدمت مولایم حضرت صاحب الامر روحی فداه را خواستار شدم، پس از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم و چون هنوز آفتاب نزده و هوا تاریک بود، شمعی در دست گرفته از پله های سرداب پایین میرفتم. وقتی به عرصه سرداب رسیدم آنجا بدون چراغ روشن بود و آقای بزرگواری نزدیک صفه مخصوص نشسته و مشغول ذکر گفتن بودند، از جلوی ایشان گذشتم، سلام کردم و در جلوی صفّه ایستادم و زیارت آل یاسین را خواندم سپس همانجا ایستاده و نماز زیارت خواندم در حالیکه مقدم بر ایشان بودم؛ پس از نماز شروع به خواندن دعای ندبه کردم و چون رسیدم به جمله: و "عرجت بروحه" الی سمائک آن بزرگوار فرمودند: «این جمله از ما نرسیده»، بگویید:و "عرجت به" الی سمائک، سپس فرمودند: «در نماز تقدم بر امام معصوم جایز نیست.» دعا را تمام کردم و ناگهان متوجه این آیات و بیانات شدم. 1. روشن بودن سرداب بدون چراغ. 2. اصلاح جمله ی دعای ندبه که گفتند از ما نرسیده! 3. تذکر اینکه چرا در نماز بر امام مقدم شده ای! فهمیدم به چه توفیقی دست یافتم و به درخواست خود رسیده ام؛ فورا سر از سجده برداشتم که دیدم سرداب تاریک است و هیچ کس در آنجا نیست. 📚 «پرواز در ملکوت ص١٣6» @Modafeaneharaam
🌸 تشرف غانم هندی در غیبت صغری (بخش اول) ✅ ابوسعید غانم هندی می‌گوید: ◽️مـن در یكی از شهرهای هند (كشمیر) بودم و دوستانی داشتم كه چهل نفر بودند. ⚖ ما بر كرسی‌هایی كـه در طـرف راسـت سـلـطان بود، می‌نشستیم و همه كتب اربعه (تورات، انجیل، زبور و صحف ابراهیم) را خوانده، با آنها در میان مردم حكم می‌كردیم و مسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می‌دادیم. سلطان و رعیت هم به ما رجوع می‌كردند. 💡روزی در خصوص سید انبیاء، رسول اللّه(ص)، صحبتی شد و بین خودمان گفتیم، این پیغمبر كه در كـتـاب‌ها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی می‌باشد، پس واجب است كه به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو كنیم. در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت كه من برای جستجو خارج شده و سـیـاحـت كـنـم. 💰مـن هـم بـا ایـن عزم در حالی كه با خود، مال و ثروت زیادی برداشته بودم، از هندوستان، خارج شدم. دوازده ماه سیر نمودم، تا آن كه به نزدیكی شهر كابل رسیدم. به طایفه ای از تركمن ها برخورد نمودم. 🗡🩸 آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند. به كابل وارد شدم. حاكم كابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ ‌كرد. والی در آن زمان، داوود بن عباس بن ابی الاسود بود. مطلع شد كه من از هندوستان برای تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم كلام مناظره كرده ام و زبان فارسی را آموخته ام، لذا كسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضار كرد. 👳‍♂فقهاء را هم حاضر كرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم كه از هند برای یافتن این پیغمبری كه در كتابهای خود نام او را دیده ام، خارج شده ام. ◽️گفتند: 🔹نام آن پیامبر چه می‌باشد؟ ◽️گفتم: 🔸نام او محمد است. ◽️گفتند: 🔹این شخص، پیغمبر ما است. ◽️از شـریـعـت و دیـن او سـؤال كردم. آنها تا حدی مرا آگاه نمودند. گفتم: 🔸من می‌دانم كه محمد پیغمبر است، اما نمی‌دانم این كه شما می‌گویید، همان است یا نه. جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمی كه به یاد دارم، جویا شوم. اگر او همان پیغمبری بود كه می‌شناسم، به او ایمان می‌آورم. ◽️گفتند: 🔹او از دنیا رفته است. ◽️گفتم: 🔸وصی و خلیفه او كیست؟ ◽️گفتند: 🔹ابوبكر. ◽️گفتم: 🔸این كنیه است، نام او را بگویید. ◽️گفتند: 🔹عبداللّه بن عثمان و او از قریش است. ◽️گفتم: 🔸نسب پیغمبر خود محمد(ص) را بگویید. ◽️نسب او را بیان كردند. گـفـتـم: 🔸آن پـیـغمبری كه من به دنبال او هستم، این شخص نیست، زیرا آن كه در پی او هستم، خـلـیـفـه اش برادر او در دین، پسر عموی او در نسب، شوهر دخترش در سبب می‌باشد. ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولاد خلیفه خود ندارد. ◽️وقـتـی این سخنان را شنیدند، آشوبی به پا شد و گفتند: 🔹ایها الامیر این مرد از شرك خارج و وارد كفر گردیده و خون او حلال است. (ادامه دارد) ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(عج)، اثر سید جواد معلم، صفحه 51 @Modafeaneharaam
🌸 تشرف غانم هندی در غیبت صغری (بخش دوم) ◽️... گـفتم: 🔸ای مردم، من خود دینی دارم و از آن دست بر نمی‌دارم تا آن كه دین بهتری بدست آورم. مـن اوصاف این مرد را در كتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و از شهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم، مگر برای یافتن او، و این كه شما می‌گویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست، دست از سر من بردارید. ◽️والـی وقـتـی ایـن مـطلب را دید، حسین بن اسكیب را كه از اصحاب امام حسن عسكری(ع) بود، خواست و به او گفت: 🔹با این مرد هندی مناظره كن. ◽️حسین گفت: 🔸خدا امیر را حفظ كند، فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناتر و بیناترند. ◽️گـفت: 🔹نه، بلكه همان طوری كه می‌گویم در خلوت با او مناظره كن و كمال ملاطفت را رعایت نما. ◽️حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت: 🔸آن كس كه تو می‌خواهی همین محمد است كـه ایـنـها گفتند. وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب (ع) است. او همسر فاطمه(س)، - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسین - دو فرزند پیامبر - است. ▪️غـانـم می‌گـویـد: ◽️وقـتی این سخنان را شنیدم، گفتم: 🔸اللّه اكبر، این شخص همان است كه من می‌خـواهـم. ◽️لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم: 🔸ایها الامیر آن كس را كه می‌خواستم، پیدا كردم. اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه. ◽️داوود به من احسان و اكرام نمود و متوجه حسین شد و گفت: 🔹مراقب حال او باش. ◽️هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم. نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت. تا آن كه روزی به او گفتم: 🔸ما در كتابهای خود دیده ایم كه این محمد خـاتـم پیغمبران می‌باشد و بعد از او پیغمبری نیست. دیگر آن كه كارها بعد از او با وصی و وارث و خـلیفه او است. پس از آن با وصی بعد از وصی، یعنی این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست. حال بگو وصی وصی محمد چه كسی است؟ ◽️گـفـت: 🔹حسن و بعد از او حسین می‌باشد و بعد از او پسران حسین (ع) ◽️و خلاصه نام ایشان را ذكر كـرد، تـا آن كـه بـه صاحب الزمان (ع) رسید. بعد هم مرا از آنچه واقع گشته، خبر داد، لذا فكری نداشتم، مگر آن كه به دنبال ناحیه مقدسه به راه بیفتم. (ادامه دارد) ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(عج)، اثر سید جواد معلم، صفحه 51 🏷 @Modafeaneharaam
🌸 تشرف غانم هندی در غیبت صغری (بخش سوم) ▪️ ... بـعـد از آن در سـال 264، غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن كه با برخی از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقی از اهل سنت بود كه ابتدا هم مذهب بودند. ▪️ غـانـم می‌گوید: ◽️بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم، لذا از او جدا شده و سفر می‌كردم، تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه (مسجد بنی عباس كه حالا مخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحكومة بوده است) رفتم. در آن جا نماز را خوانده و درباره چیزی كه قصد داشتم به فكر فرو رفتم. ناگهان دیدم كسی نزد من آمد و گفت: 🔸تو فلانی هستی؟ ◽️و مرا به آن اسمی كه در هند داشتم، نام برد. گفتم: 🔹بله. ◽️گـفـت: 🔸مولای خود را اجابت كن. ◽️وقتی این مطلب را شنیدم، به همراهش روانه شدم. او در میان كوچه ها می‌رفت و من به دنبالش بودم. تا آن كه وارد خانه و باغی شد. من هم داخل شدم. در آن جا مـولای خـود را دیـدم كه نشسته اند و به من توجه كردند و به زبان هندی فرمودند: 🔶 مرحبا یا فلان (خوش آمدی) ، حالت چطور است؟ حال فلان و فلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است؟ ◽️و راجع به هر یك از ایشان جداگانه سوال فرمود. بعد هم مرا به وقایعی كه برایم اتفاق افتاده بود، خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندی فرمود. بعد فرمود: 🔶 می‌خواهی با اهل قم به حج بروی؟ ◽️عرض كردم: 🔹آری، مولای من. ◽️فـرمـود: بـا ایـشان مرو، امسال صبر كن و سال آینده برو. ◽️پس از آن كیسه ای كه نزد حضرتش بود، بـرداشت و به من مرحمت كرد و فرمود: 🔶 این را برای مخارجت بردار و در بغداد بر فلانی - نام او را ذكر فرمود - وارد شو و او را بر چیزی مطلع نكن. ▪️ بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت. پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حجاج در آن سال از عقبه (محلی است) برگشته اند. و به این وسیله، علت منع حضرت از تشرف به حج، دانسته شد. 🕋 غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت كرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت. بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود، تا آن كه وفات كرد. ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(عج)، اثر سید جواد معلم، صفحه 51 @Modafeaneharaam
🌸 تشرف ملا حبیب اللّه و حاج سید محمد صادق قمى ✅ مـلا حـبیب اللّه، كه از متقین و مورد اعتماد است، مؤذن مسجدى بود كه مرحوم حاج سید محمد صادق قمى (ره) آن را تاسیس كرد. ایشان فرمود: ▫️ عـادت مـن ایـن بود، كه یك ساعت قبل از طلوع فجر، به مسجد مى‌آمدم و نافله شب را در آن جا مـى‌خـوانـدم و وقتى هوا گرم مى شد بر پشت بام مسجد بجا می‌آوردم و بعد از اداء نافله بر سطح ایـوان مـرتـفع مسجد مى‌رفتم و قبل از اذان قدرى مناجات مى‌كردم. وقتى كه صبح مى‌شد اذان مى‌گفتم و براى نماز پایین مى‌آمدم. ایـن بـرنامه را نزدیك به بیست سال اجرا می‌كردم. شبى از شبها كه تاریك بود و باد مى‌وزید، بنا بر عـادت بـه مـسـجد آمدم. دیدم در مسجد باز است و یك روشنایى در آن جا دیده مى‌شود. گمان كـردم خـادم، در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نكرده است. داخل شدم كه ببینم جریان چـیـسـت، دیـدم سیدى به لباس علماء ایران در محراب مشغول نماز است و آن روشنایى از چهره مبارك ایشان ساطع مى‌شود نه از چراغ! درباره آن سید و صورت نورانیش تفكر می‌كردم. وقتى از نماز فارغ شد، رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: 🔶 به آقاى خود (سید محمد صادق قمى) بگو بیاید. ▫️ بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم كه مرحوم حجة الاسلام سید محمد صادق قمى را خبر كنم. چون به خانه اش رسیدم در را به آرامى كوبیدم. دیدم، آن مرحوم درحالى كه عمامه خود را به سـر كرده، پشت در ایستاده و مى‌خواهد از خانه خارج شود. سلام كرده و عرض كردم: 🔹 سید عالمى در مسجد است و شما را احضار نموده است. ▫️ فرمود: 🔸 آیا او را شناختى؟ ▫️ گـفـتـم: 🔹 نه، نشناختم، ولى از علماء ولایت ما نیست. آقا! چقدر صورت او نورانى است، من چنین صورت نورانى در مدت عمرم ندیده ام. ▫️ اما مرحوم سید محمد صادق به من جوابى نمى‌داد. با ایشان بودم، تا داخل مسجد شد. دیدم نسبت به آن سید، ادب خاصى را رعایت مى كند و خضوع كاملى در برابر ایشان دارد. سلام كرد و نزدیك ایشان نشست و با آن شخص مذاكره اى نمود. بعد از مدت زمانى، آن سید از مسجد خارج شد. مـن كـه از خـضوع ایشان تعجب كرده بودم پرسیدم: 🔹 این سید كه بود؟ و چرا تا این حد نسبت به او خضوع مى كردید؟ ▫️ رو به من نمود و فرمود: 🔸 او را نشناختى؟ ▫️ گـفـتـم: 🔹 نه. ▫️ از من تعهد گرفت كه در مدت حیاتش، این جریان را بروز ندهم. بعد فرمود: 🔸 آن آقا، مولاى من و تو، حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بود. ▫️ در ایـن جـا مـن بـه سوى در مسجد دویدم. دیدم در بسته و مسجد تاریك است و احدى در آن جا نیست. از سـخنان حضرت با ایشان چیزى نفهمیدم، جز آن كه امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند. ❇️ مـلا حبیب اللّه این مطلب را بروز نداد، مگر بعد از وفات حجة الاسلام سید محمدصادق قمى، و بر صدق این قضیه، سه بار به قرآن كریم قسم خورد. ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحه 72 🏷 @Modafeaneharaam
❇️ تشرف محمد بن عيسى بحرينى 🪧 قسمت اول ✅ جمعى از موثقين نقل كردند: ▫️مـدتـى بـحرين تحت نفوذ خارجيان بود. آنها مردى از مسلمانان را حاكم بحرين كردند تا شايد به علت حكومت كردن شخصى مسلمان، آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد. آن حـاكـم از نـاصـبـيان (كسانى كه با اهل بيت پيامبر اكرم (ع) دشمنى مى‌ورزند) بود. 👿 او وزيرى داشـت كـه در عـداوت و دشـمنى از خودش شديدتر بود و پيوسته نسبت به اهل بحرين، به خاطر مـحـبـتشان به اهل بيت رسالت(ع)، دشمنى مى‌نمود و هميشه به فكر حيله و مكر براى كشتن و ضرر رساندن به آنها بود. روزى وزيـر بر حاكم وارد شد و انارى كه در دست داشت به حاكم داد. حاكم وقتى دقت كرد، ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است: لااله الا اللّه محمد رسول اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه. اين نوشته بر پوست انار بود، نه آن كه كسى با دست نوشته باشد. حاكم از اين امر تعجب كرد و به وزير گفت: 🔸اين انار نشانه اى روشن و دليلى قوى بر ابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت) است. حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست؟ ▫️وزير گفت: 🔹اينها جمعى متعصب هستند كه دليل و براهين را انكار مى‌كنند، سزاوار است ايشان را حـاضـر كنى و انار را به آنها نشان دهى. اگر قبول كردند و از مذهب خود دست كشيدند، براى تو ثواب و اجر اخروى عظيمى خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهى خود باقى ماندند، يكى از سه كار را با آنها انجام بده: ⭕️ يا با ذلت جزيه بدهند، ⭕️ يا جوابى بياورند - اگر چه جوابى نـدارنـد - ⭕️ يـا آن كـه مردان ايشان رابكش و زنان و اولادشان را اسير كن و اموال آنها را به غنيمت بردار. ▫️حـاكـم نـظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيكان شيعه فرستاد و ايشان را حاضر كرد. انار را به آنها نشان داد و گفت: 🔹اگر جواب كافى در اين زمينه نياورديد، مردان شما را مـى‌كـشم و زنان و فرزندانتان را اسير مى‌كنم و اموال شما را مصادره مى‌كنم و يا آن كه بايد جزيه بدهيد. ▫️وقتى شيعيان اين مطالب را شنيدند، متحير گشته و جوابى نداشتند، لذا رنگ چهره‌هايشان تغيير كـرد و بـدنـشـان به لرزه درآمد، با اين حال گفتند: 🔸اى امير سه روز به ما مهلت بده، شايد جوابى بـياوريم كه تو به آن راضى شوى. اگر نياورديم، آنچه رامى خواهى، انجام بده. ▫️حاكم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد. آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسى جمع شدند تا شايد راه حلى پيدا كنند. در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند كه از صلحاء بحرين ده نفر را انتخاب كنند. اين كار را انجام دادند. آنـگاه از بين ده نفر، سه نفر را انتخاب نمودند. بعد به يكى از آن سه نفر گفتند: 🔸تو امشب به طرف صـحـرا برو و خدا را عبادت كن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف اسـتـغاثه نما، كه او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست. شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند. (ادامه دارد) ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم 🏷 @Modafeaneharaam
❇️ تشرف محمد بن عيسى بحرينى 🪧 قسمت دوم: ▫️... آن مـرد از شـهـر خارج شد و تمام شب، خدا را عبادت كرد و گريه و تضرع نمود و او را خواند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود تا صبح شد، ولى چيزى نديد. به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد. شـب دوم ديگرى را فرستادند. او هم مثل نفر اول، تمام شب را دعا و تضرع نمود اما چيزى نديد، و برگشت، لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد. سومى را احضار كردند. او مردى پرهيزگار به نام محمد بن عيسى بود. شب سوم با سر و پاى برهنه به صحرا رفت. 🌑 آن شب، شبى بسيار تاريك بود. ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالى متوسل گـرديد و درخواست كرد كه آن بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع كند و به حضرت صاحب الامر (ع) استغاثه نمود. وقتى آخر شب شد، شنيد كه مردى با او صحبت مى كند و مى گويد: 🔸اى محمد بن عيسى چرا تو را به اين حال مى بينم؟ و چرا به اين بيابان آمده اى؟ گفت: 🔹اى مرد مرا رها كن، كه براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را جز به امام خود، نمى‌گويم و جز نزد كسى كه قدرت بر رفع آن داشته باشد، شكايت نمى كنم. ▫️فرمود: 🔸اى محمد بن عيسى، من صاحب الامر هستم، حاجت خود را ذكر كن. ▫️محمد بن عيسى گفت: 🔹اگر تو صاحب الامرى، قصه ام را مى‌دانى و احتياج به گفتن من نيست. ▫️فرمود: 🔸بلى، راست مى گويى. تو به خاطر بلايى كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن تهديداتى كه حاكم نسبت به شما انجام داده، به اين جا آمده اى. ▫️مـحـمد بن عيسى مى گويد: وقتى اين سخنان را شنيدم، متوجه آن طرفى شدم كه صدا مى آمد. عرض كردم: 🔹بلى، اى مولاى من. تو مى دانى كه چه بلايى به ما وارد شده است. تويى امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف كردن آن بلا را دارى. (ادامه دارد) ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم 🏷 @Modafeaneharaam
❇️ تشرف محمد بن عيسى بحرينى 🪧 قسمت سوم (آخر) ▫️... حـضـرت فـرمـودند: 🔶 اى محمد بن عيسى، در خانه ی وزير لعنه اللّه درخت انارى هست. وقتى كه آن درخت بار گرفت، او از گِل، قالب انارى ساخت و آن را دو نيم كرد. در ميان هر يك از آن دو نيمه، بـعـضـى از آن مطالبى كه الان روى انار هست نوشت. در آن وقت انار هنوز كوچك بود، لذا همان طورى كه بر درخت بود، آن را در ميان قالب گِل گذاشت و بست. انار در ميان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به اين صورت كه الان هست درآمد. حال صبح كه به نزد حاكم مى‌رويد، به او بگو من جواب را با خود آورده ام، ولى نمى‌گويم مگر در خانه وزير. وقـتى كه وارد خانه وزير شدى، در طرف راست خود، اتاقى خواهى ديد. به حاكم بگو، جواب را جز در آن اتـاق نـمـى‌گويم، در اين جا وزير مى‌خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت كند، ولى تو اصرار كن كه به اتاق بروى و نگذار كه وزير تنها و زودتر داخل شود، يعنى تو اول داخل شو. در آن جا طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه ی سفيدى روى آن است. كيسه را باز كن. در آن كيسه قالبى گِلى هـسـت كـه آن ملعون (وزير) نيرنگش را با آن انجام داده است. آن انار را در حضور حاكم در قالب بگذار تا حيله وزير معلوم شود. اى مـحـمـد بن عيسى، علامت ديگر اين كه، به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه وقتى انار را بشكنيد غير از دود و خاكستر چيزى در آن مشاهده نخواهيد كرد، و بگو اگر مى‌خواهيد صدق اين گـفـتـه مـعـلوم شود، به وزير امر كنيد كه در حضور مردم انار را بشكند. وقتى اين كار را كرد آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد نشست. ▫️محمد بن عيسى وقتى اين سخنان را از امام مهربان و فريادرس درماندگان شنيد، بسيار شاد شد و در مقابل حضرت، زمين را بوسيد، و با شادى و سرور به سوى شيعيان بازگشت. صبح به نزد حاكم رفتند و محمد بن عيسى آنچه را كه امام(عج) به او امر فرموده بودند، انجام داد و آن معجزاتى كه حضرت به آنها خبر داده بودند، ظاهر شد. حاكم رو به محمد بن عيسى كرد و گفت: 🔹اين مطالب را چه كسى به تو خبر داده است؟ ▫️گفت: 🔸امام زمان (عج) و حجت خدا بر ما. ▫️گـفت: 🔹امام شما كيست؟ ▫️او هم ائمه(ع) را يكى پس از ديگرى نام برد، تا آن كه به حضرت صاحب الامر(عج) رسيد. حاكم گفت: 🔹دست دراز كن تا با تو بر اين مذهب بيعت كنم؛ گواهى مى دهم كه نيست خدايى جز خداوند يگانه و گواهى می‌دهم كه محمد(ص) بنده و رسول اوست و گواهى می‌دهم كه خليفه بـلافـصـل آن حـضـرت، امـيـرالـمـؤمنين على بن ابيطالب(ع) است. ▫️بعد هم به هر يك از امامان دوازده گـانـه اقـرار نـمـود و ايـمـان آورد. سـپس دستور قتل وزير را صادر كرد و از اهل بحرين عذرخواهى نمود. 🕯اين قضيه و قبر محمد بن عيسى نزد اهل بحرين مشهور است و مردم او را زيارت مى‌كنند. ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم 🏷 @Modafeaneharaam