🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_بیست_هشتم
همگی وارد اتاق کوچک شدیم که مال آقای رفیعی بود. کمی استراحت کردیم بعدش هم با خانم رفیعی به اتاق دیگری رفتیم.🚶♂
_این اتاق مال یکی از پاسداران فسا به اسم آقای ستوده.
در زدیم و خانمی در را باز کرد با تعارف گرمی ما را دعوت کرد چند سال دیگر هم بودند خانم آقای ستوده همه را معرفی کرد همسران آقایان مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان هر سه از جهرم
می بخشد برام داشت کم کم دیدم همدل و همزبان هستیم از آن روز به بعد مرتبه همسرکشی میکردیم و مادر تا پیش هم از گذشته حرف میزدیم. آقا مرتضی هم که با دیگر بچه ها به ماموریت میرفت و هر چند روز یک سرکشی مختصری میکردند👀 .هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پیش هم در یک اتاق شب و روز می گذراندیم.
این ماجرا حدود یک ماه طول کشید تا اینکه تیپ المهدی به ماموریت کردستان اعزام شد و به ما پیشنهاد شد به فسا برگردیم.
با مخالفت جدی ما خانمها این پیشنهاد را رد شد .اعلام کردیم که ما هم اینجا می مانیم .اما بعضی ها رفتند. یک اتاق هم گیر ما آمد .ولی خب یک روز بیشتر پیش ما نماند. تازه آن هم برای خداحافظی آمده بود.
اتاق سه کنج آپارتمان بود که به در خروجی هتل 🏢مشرف بود. رفتم پشت پنجره تا رفتنش را ببینم .از هتل خارج شده به پارکینگ و ماشین و برداشت. در آن لحظات بغض گلویم را می خاراند😢 .خواستم گریه کنم .او دیگر جلوی من نبود و من نمیدانستم چرا زل زدم به نخلی که در بلوار خیابان سر برافراشته بود.
دیگر خانه برایم جهنم میشد .هوا گرم بود.😓 چادرم را سر کردم و رفتم اتاق بچه ها. خبر دار شدیم که المهدی یک عملیات در غرب انجام داده به نام والفجر .خیلی دلم شور میزد😰. نمی توانستم از پای رادیو بلند شوم.
یادم هست فقط دعا🤲 می خواندم .چادر نمازم را پوشیدم و با همان تسبیحی 📿که خودش داده بود برایش دعا کردم. یکی در زد بلند شدم در را باز کردم. چادر سیاه سرش بود مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد😭.
_چی شده حاج خانوم توروخدا یه حرفی بزن..😰
_بهمن زادگان...
_بهمن زادگان چی؟!
مارش رادیو بلند بود.کتری داشت می جوشید.
♥️♥️♥️
بچه ها از منطقه برگشتند.چند روز بعد به اتفاق برای دید و بازدید به فسا برگشتیم .هنوز درست حسابی در فسا جاگیر نشده بودیم که متوجه شدم مسئولین و مردم شهر مرتب به دیدن او می آیند. یادم است آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و حتی هدیه ای 🎁هم به او دادند. در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان و اطراف ... متعجب😳 مانده بودم از این ماجرا هرچه سعی میکردم علت این کارها را بفهمم کمتر چیزی به من می گفتند. اصلاً خیلی کم حرف شده بود و خیلی به فکر فرو میرفت.
خلاصه برگشتیم اهواز .آنجا هم در مراسم نماز جمعه از او تجلیل شده بود و این چیزها حس کنجکاوی همراه برانگیخته بود.
فهمیدم که گردان ایشان در یک عملیات حماسه تاریخی آفریدند که مورد توجه همه قرار گرفته است ،تا جایی که آقای رفسنجانی در همان سال در خطبه های نماز جمعه تهران از آن نام بردند. به هر حال آن روزها کارش رفتن و آمدن بود از این مراسم به آن مراسم..
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_هشتم
_راستی شما ناهار خوردین؟
همان جا ناهار خوردیم .نان و سیب زمینی و کنسرو لوبیا .هنوز سفره جمع نکرده بودیم که رزمنده ها وارد چادر شدند. سفره جمع شد . آنجا پر شده بود از رزمندگانی که چند تا چند تا دور هم پچ پچ می کردند، طوری که من نفهمم. به گمانم فرمان عملیات صادر شده بود .با اصرار زیاد غلامعلی و غلامحسین به شیراز برگشتم.
یک هفته بعد مشغول آب دادن به گل های باغچه بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را باز کردم و غلامحسین را دیدم،دو ساک در دستش بود یکی مال خودش و دیگری مال غلامعلی.
سراغ غلامعلی را گرفتم لبخند زد و گفت :جنگ هنوز تمام نشده و برای ادامه عملیات در جبهه ماند.
لبخندش طعم تلخی داشت .دلم گرفت. از خانه بیرون رفتم. همسایه ها به شکل غریبی به من نگاه میکردند .اشک در چشمانم موج میزد . یاد خاطراتی افتادم که از غلامعلی داشتم و چیزهایی که از دیگران شنیده بودم. از کوچه منتهی به سردزک که میگذشتم بچه هایی را دیدم که بی توجه به گرمای هوا فوتبال بازی میکردند .
یادم به زمانی افتاد که بچه های مسجد شاهزاده قاسم تیم فوتبال تشکیل داده بودند و این کارشان حسابی سر و صدا را انداخته بود.یادمه ماه رمضان بود و صدای ربنا در خانه پیچیده بود که در باز شد و غلامعلی سلام کرد و گفت: سلام بابا چطوری؟؟مادر کجاس؟
_سلام بابا ..رفته خونه خاله زهرا مجلس ختم قرآن.
مشغول وضو گرفتن بود که رو به من کرد و گفت :چه خبرا؟!
هنوز جواب نداده بودم که تلفن زنگ زد به غلامعلی گفتند فردا مسابقه فوتبال دارد .ساعت ۸ صبح استادیوم شهید دستغیب .
گوشی را سر جایش گذاشت .پرسیدم ؛میخوای اول افطار کنی ؟
جواب داد: اول نماز میخونم .
به نماز ایستاد سلام که داد دوباره تلفن زنگ زد. از پادگان بود. وضعیت فوقالعاده اعلام شده بود و باید هرچه سریعتر برمیگشت. گفتم :افطار کن بعد برو. گفت: نمیتونم باید برم.
لیوانی آب نوشید و رفت و بعد ها فهمیدم به خاطر فشار کاری نتوانسته بود هری بخورد اما با آن گرسنگی صبح روز بعد خودش را به استادیوم رسانده و مسابقه داده بود چرا چون به دوستانش قول داده بود.
به سمت شاهچراغ راه افتادم. وارد صحن شدم .صدای تلاوت قرآن را شنیدم .پسرم با قرآن انس گرفته بود هر وقت فرصت می کرد قرآن می خواند و بر این کار مداومت داشت. سوره الرحمن و واقعه را هر شب می خواند. پیش از خواب چند آخر آیه سوره کهف را تلاوت می کرد تا به موقع از خواب بیدار شود و شب های جمعه هم با صدای بلند سوره اسرا را میخواند.
یک شب پرسیدم :چرا سوره اسرا شبهای جمعه می خوانی؟! اشک در چشمانش چرخید .نگاهم کرد و گفت :خواندن سوره اسرا در شبهای جمعه دیدار آقا امام زمان را نصیب آدم می کند .
آه کشید ساکت شد و به نقطه ای خیره ماند.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_بیست_هشتم
🎙️به روایت طاهره ترابی
اما قصه ی شهادت ،شمس قصه ی سر اومدن نگرانیهاست. قصه ی تموم شدن دغدغه ها .
از روز اول که با هم شدیم این دغدغه هم با ما عقد بسته بود. عشق عجیبی بهش داشتم. در عین این که رفتنش و نداشتنش ملموس بود ، از همون روز اول این قدر بهش علاقه داشتم که وقتی از مأموریتها بر می گشت خانواده ام بهش میگفتند بابا این دفعه اینو هم بذار تو کوله پشتیات ببرش! تو که میری اینم از دست میره. راهی که میشی اشکش راه میافته و بیتابی میکنه. آره واقعاً عاشقش بودم و همین دلهره ام رو بیشتر میکرد و نبودنش رو رنج آورتر گوهر گران نگرانی دارد. خودمو براش لوس میکردم لباسشو خودم تنش میکردم موهاشو که بلند و زیبا بودند، خودم شونه میکردم .از تماشای قد و بالاش که رشید و با هیمنه بود لذت میبردم و احساس غرور میکردم.
این اواخر یکبار که لباسشو تنش کردم و موهاشو شونه کردم .گفتم :دیگه یاد گرفتم مدل موهاتو !
گفت: الآن من چه شکلی ام؟
نگاش کردم دیدم چشاش پراشکه !
با این که هیچ به رو نمی آورد دکتر هم کم میرفت ولی معلوم بود که حالش زیاد خوب نیست. از اواخر سال هفتاد و سه ،سرفه هاش شدید و زیاد شد، گاهی خون بالا می آورد. ریه اش داغون بود .گفته بودند جگر سفید گوسفند براش خوبه .مرتب براش میپختم ولی سال هفتاد و پنج براش مسجل شده بود که رفتنی است؛ از حالاتش از خوابهایی که میدید. از خوابهایی که میدیدم و از وضع جسمی که داشت، اون چشمایی که داشت. اون چشمای پر اشک هم معنی اش همین سفر قریب الوقوع بود. تقریباً تابستون هفتاد و پنج یک ماه اصلاً سر کار نرفت .گاهی سری میزد ولی خیلی سر پا نبود و با این حال دغدغه شو داشت ،حتی روز آخر دم دمای عید هفتاد و پنج بود که یک شب خواب دیدم درجۀ طلا ،رو دوش داره .بهش گفتم :میدونی چی خواب دیدم
؟! خواب دیدم که درجه هایی از جنس طلا رو دوشته .
با لبخند معنیداری گفت: این که تعبیرش شهادته !
به گریه ،افتادم. گفت:بابا شوخی کردم من بادمجون بمم کو حالا تا شهادت !
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_بیست_هشتم
خیلی زود حرکت آنها به ستون یک آغاز شد .از ورودی یک کانال داخل شدیم. کانال متعلق به عراقیها بود .فرماندهان در تشریح عملیات گفته بودند که باید هشت کیلومتر در این کانال پیاده روی کنیم تا به هدف برسیم.
کانال شب گذشته توسط گردانهای غواص به تصرف درآمده بود .عرض کانال حدود یک متر بود و ارتفاع آن با احتساب لبه ی خاکریز به بیش از سه متر میرسید به طوری که به هیچ وجه در دید دشمن قرار نمیگرفتیم .الحق عراقیها از امکانات پدافندی خوبی برخوردار بودند .اگر
آن امکانات در اختیار ایرانیها بود یقین هیچ نیرویی توان تصرف آن را نداشت.
مسافت کمی را در کانال پیش رفتیم شدت آتش دشمن بیشتر شد. گاهی خمپاره ها مستقیم به کانال برخورد میکرد و تلفات میگرفت. در جایی که مسافتی از کانال سرپوشیده بود؛ با انفجار خمپاره الواری آتش گرفته بود یک جسد عراقی زیر الوار افتاده بود و آتش روی بدنش میریخت و بوی کباب بلند میشد.
بچه ها جسد عراقی را از آنجا دور کردند .مقداری جلوتر رفتیم حرکت به کندی صورت میگرفت. گاهی برای این که مجروحان به عقب انتقال بدهند ناچار بودیم به دیوار کانال بچسبیم تا برانکاردهای حمل مجروح به راحتی عبور کنند گاهی مجروحانی را میدیدیم که پای پیاده و لنگان لنگان به عقب باز میگردند .آنها مربوط به گروهانهایی بودند که جلوتر از ما درگیر بودند یکی از زخمیها تیر به ماهیچه پایش خورده بود با اسلحه ی خود عصا میزد و به سختی راه میرفت آن قدر خون از بدنش رفته بود که نای حرف زدن نداشت. بچه ها میخواستند دلداریش بدهند اما او پیش دستی کرد و گفت:
- بچه ها فکر نکنید که زخمی شدن خیلی سخته بی شرفها تیرشان هم که به آدم
می خورد درد ندارد.
در آن لحظه من مات و مبهوت نگاهش میکردم .
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam