eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.7هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
14.9هزار ویدیو
319 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی* * #نویسنده_غلامرضا_کافی* * #قسمت_سی_هفتم دردش داشت شروع م
* * * * * حواسش نبود یکباره زدم روی ترمز . هول خورد به پشتم . کماندوها.... ۳ تا خودروی تکاوری با چادر سبز که روشون کشیده بودند جلومون سبز شدند. گفتم: حاجی اینها مشکوک اند. گفت: بهت میگم برو _چی چی رو برم بابا !؟ نگاه کن دارم می پرند پایین... ماشین پریدن پایین به طرف ما سنگر گرفتند یک قدم دیگه میرفتیم شلیک می کردند. گفتم: چیکار کنم حاجی؟! گفت:فقط دعا کن همین انتظار داشت من هم همراهش بخندم! خون توی رگ هام یخ زده بود! الله اکبر آخه این چه وقت شوخی کردن بود...!! کالک را جمع کرد دستانش را گذاشت روی شونه هام و گفت:برو سمت چپ.. فرمون را که برگردوندم شالاپ افتادیم توی چاله. فرمان را سفت تر از قبل چسبیدم تا بلاخره سرازیر شدیم. دره هایی که تا اون موقع ندیده بودم پشت سر گذاشتیم و جون به لب رسیدیم به سنگر های خودی.. توی فکر بودم که مجید این کارا از کجا بلد بود. این راه هارا از کجا یاد گرفته بود..چند بار در این هول و‌هراس ها شناسایی رفته بود...؟! 🌸🌸🌸🌸 هوا هنوز روشن نشده بود و خوب نمی شد تشخیص داد اما لباس سیاه تنش بود سرتاپا سیاه.. لشکر فجر از ضلع فاز گاه کوچ سواران وارد شده بود و ماموریتش را انجام داده بود اما درگیری ادامه داشت. یگان های دیگر هنوز کارشان را تمام نکرده بودند و منطقه گل به گل آب گرفتگی بود تالاب های مصنوعی که لبریز بودند از ترس دشمن. از آن منطقه وسیع فقط رگه باریکه خشکی به نام سرپل سهم ما بود. دشمن شبیه خون خورده بود و مثل مار زخمی منتظر انتقام .تانکهای خشن و خشمگین آماده بودند. پای ما هم روی آب ..اگر حمله میکردند نام و نشانی از ما باقی نمی گذاشتند .سرپل را می‌گرفتند، ارتباطمان با خشکی قطع می‌شد و در آب و تالاب تا قطعه چندانی برای مقاومت نداشتیم. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•* @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_سی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * السلام علیک یا احمد بن موسى الكاظم (س)... یا شاه چراغ حاج حسین دست روی شانه ام گذاشت و گفت :یه روز یادمه با چند نفر از بچه های رزمنده دور هم نشسته بودیم که یکی از اونا ماجرایی رو برامون تعریف کرد و گفت: وقتی عراقیها برادرم رو به شهادت رسوندن، چنان خشمی وجودم رو فرا گرفت که اونا رو دور زدم و همه شون رو به رگبار بستم. دست بالا که کنارم نشسته ،بود رو به من کرد و با صدایی آرام گفت :شاید یکی از دلایلی که پیروزی ما رو به تعویق می،اندازه همین احساساتی عمل کردنمان باشه؛ هر تیری که شلیک میکنیم باید برای خدا و به نام او باشه وگرنه هر چه از اخلاص فاصله بگیریم, پیروزی نهایی که وعده ی الهی یه از ما دور میشه. حالا انگار مسابقه ی خاطره تعریف کردن گذاشته بودیم رو به حاج حسین کردم و گفتم :یادم میآد بعد از پیروزی انقلاب برخی جریانها و گروههای سیاسی راهشون رو از مسیر انقلاب اسلامی جدا کردن حاجی سری تکان داد و گفت: روزای بدی بود.... گفتم :اون روزا گروهکا برای دست یابی به قدرت و مصادره ی انقلاب هنوز اسلحه به دست نگرفته بودن, اما خشونت رو ترویج میدادن . سالای پنجاه و نه، شصت، شاهد یک زد و خورد و درگیری خیابانی بودیم. من دانش آموز کلاس دوم راهنمایی بودم. مدرسه ام مدرسه راهنمایی شهید (مطهری در چهاراه زند و در انتهای کوچه ای بن بست بود و خانه مان در خیابان فخرآباد قرار داشت. بعضی روزها با دوچرخه میرفتم و گاهی هم که پدرم دوچرخه را لازم داشت پیاده میرفتم و بر میگشتم. روزهایی که پیاده بودم بعد از تعطیلی مدرسه ابتدا سری میزدم به کتاب فروشی کیوان که در کوچه ی نو بهار بود و کتابها را ورق میزدم. پول نداشتم اما عاشق کتابهای رمان و داستانهای علمی تخیلی بودم .بیست دقیقه ای آنجا بین کتابها میچرخیدم و وقتی سنگینی نگاه آقای کتاب فروش را احساس میکردم آرام و بیصدا از آنجا میرفتم. بعد از گردش و سیاحت در کتاب فروشی کیوان راه میافتادم به سمت چهاراه خیرات، خیابان وصال و خودم رو میرسوندم به فلکه و بعدهم خیابان فخرآباد. یک روز عصر هنوز از مسجد خیرات خیلی دور نشده بودم که بوی دود و سر و صدای عده ای که در چهار راه خیرات تجمع کرده بودند توجهم رو جلب کرد. _مرگ بر ارتجاع . _مرده باد مرتجع @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده دستور اول این بود که دادگاه از سکنه خالی شود .چند ماشین آتشنشان را هم فراخواندیم تا در کنارمان باشند بعد از آن به سراغ شلنگ آب رفتیم که سید پیش دستی کرد و خودش شلنگ را گرفت . گفتم: اجازه بده من این کار را انجام دهم یا لااقل با هم باشیم .گفت ،نه یک نفره به احتیاط نزدیک تر است وانگهی اگر اتفاقی افتاد لااقل یکیمان زنده باشد. ابتدا با شره ی ملایم روی بسته ها گرفت تا خوب خیس شدند و وقتی از آب خوردگی مواد مطمئن شد ،دو نفری با شلنگ آتش نشانی و با فشار زیاد آب رویشان گرفتیم مواد آن قدر آب دیده بودند که ارتفاعشان از سقف فروتر آمده بود با این حال تنها من و سید به سراغشان رفتیم حالا در کاملاً باز میشد بلافاصله بسته ها را با کمک دوستان بار کردیم و به میدان تیر اکبر آباد ،شمال شیراز بردیم . اولین چیزی که به ذهنمان رسید استفاده از این مواد برای تمرین انفجارات بود. از صبح حدود ساعت نه که کار را شروع کرده بودیم حالا چهار بعداز ظهر بود به آتش زدن مواد مشغول شدیم و راست بگویم از صدای انفجاری که حاصل می بردیم غافل از این که صدای این دهل در شیراز و شهرهای اطراف نظیر زرقان و مرودشت هم شنیده میشود. صدای مهیب این همه انفجار پی در پی مردم را نگران کرده بود این بود که گروهی از طرف استانداری به سراغ ما آمدند که در شهر آشوب شده است .حق با مردم بود روزگار جنگ بود و بمباران شهرها دشمن هم خیلی سریع سوء استفاده میکرد و شایعه می،ساخت ناگزیر دست از کار کشیدیم. تازه یادمان آمد که روزه ایم باور کنید زبانمان از سق جدا نمیشد خستگی در تمام یاخته هایمان رسوخ کرده بود جوری خسته بودیم که گردو غبار باروت که روی رخت و لباسمان نشسته بود بر تنمان سنگینی میکرد ‌.پاکشان خود را به ماشین رساندیم و اگر راننده نبود .نای ماشین بردن هم نداشتیم هرجور بود خودمان را به چشمه بیدی تفرجگاه خرم ورودی شیراز قبل از پلیس راه رساندیم و دست و رویمان را شستیم . .. @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_سی_هف
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * دو شب نخوابیده بودیم و آن شب هم غروب تا نزدیکیهای صبح در حال جنگیدن بودیم .داخل سنگری که با بیلچه آماده کرده بودم ،دراز کشیدم و به زبیر گفتم: - اگه خبری شد بیدارم کن. نه زیرانداز و نه پتویی داشتم .همچون طفلی که بر تشک نرم خوابیده باشد به خواب خوش فرو رفته بودم .دیگر نه از صدای انفجارهای پیاپی خمپاره ها بیدار میشدم و نه از سوز سرمای استخوان سوز شلمچه. در دل خاک به خوابی عمیق فرو رفتم. یک آن با شنیدن کلمه ای غیر منتظره از خواب بیدار شدم. گویی شنیدن این کلمه ها از صدای انفجارات رعب انگیز تکان دهنده تر بود. یکی مدام میگفت: - تعل! تعل! با شنیدن این کلمات احساس کردم که دشمن در حال به اسارت بردن ما است. از نام و کلمه اسارت نفرت خاصی داشتم .برای همین هم بارها دعا کرده بودم که اسیر نشوم .شوکه شده بودم که چه باید بکنم .دستم به اسلحه رفت و سرم را از شکاف سنگر بیرون آوردم و حالت هجو می گرفتم. میخواستم تیراندازی کنم اما چشمم به اطراف که افتاد دیدم هوا روشن شده و ستونی از اسرای دشمن را از کنارم عبور میدهند. زبیر مشغول تماشای این صحنه بود. صف اسیرها را نگاه کردم یکی از اسرا که چهره سیاه سوختهای داشت به قمقمه آب من نگاه کرد و گفت: - ماء! بلافاصله فهمیدم که تشنه است. قمقمه را درآوردم و تعارف کردم .قمقمه را گرفت و تا قطره آخر نوشید بعد قمقمه را به جای این که به من بدهد، دور انداخت .نمیدانم برای چه این کار را کرد به نظرم خیال میکرد که قمقمه خالی دیگر به دردم نمیخورد. ... @Modafeaneharaam