eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
31.7هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
14.9هزار ویدیو
321 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
❤️(هوالعشق)❤️ #رمان_تنها_میان_داعش 🌹#قِسمَت_پَنجاه_و_چهارُم🌺 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل
❤️(هوالعشق)❤️ 🌹🌺 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس عروس آتشم زد.🔥 از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید.😢 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه‌ای شود و این‌همه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام مجتبی (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کنَد! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.📱 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شر عدنان از سر حیدر کم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید.😥 در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که عطش چشیدن صدایش آتشم می‌زد.🔥 باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم:«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به خدا التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم.🌺 ...🌸 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_پنجاه_و_سوم : تاج
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : دستخط تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ... دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ... تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ... کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ... چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ... - غیر از اون ساک ... اینم مال تو ... و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ... - این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ... خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ... - بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ... - مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ... دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ... 🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam 💠 : ساعت به وقت کربلا بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ... گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ... ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد... - زیارت ... عاشورا ... بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ... - " اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ... دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ... - اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ... وَعَلى ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ... دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ... نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Modafeaneharaam 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی سریع بریم بیسیم بزنیم و اطلاع بدیم. بیسیم زدیم و نیروها آمدند و مانور زدند و منطقه روشن شد و دیدیم همون جنازه هاست و فرمانده گردان هم اومد و معلوم شد که صدای لودرهای عراقی بوده که داشتن خاکریز را تقویت می‌کردند و آمدن برای مانور. _غلامعلی حالا ک خیالمون راحت شد بیا بریم استراحت کند دو سه شبه که نخوابیدم. _آقای تارخ خواب هیچی... من به عمرم این همه کارگری نکرده بودم بخاطر حفر چاله ها خیلی خسته ام. غلامعلی راز نگاه یک تیپ مدرسه ای بود که به عمرش کارگری نکرده بود با اینکه همش دنبال درس و مدرسه بود ولی یادم هست روی ساخت و ساز مسجد کمک می‌کرد و از همه توانش استفاده می‌کرد.از وقتی امام جماعت مسجد آقای مصباحی زمین کنار مسجد را داده و تا کانون فرهنگی راه اندازی کنیم همه بچه‌ها با توان همکاری می‌کردند و چون پولی هم که می‌آمد مصالح می‌خریدیم و بچه ها خودشون ساخت و ساز را انجام می‌دادند تا نخواهیم پول کارگر بدیم.غلامعلی هم با اینکه مدرسه داشت شب‌ها می آمد توی گچ کاری کمک می‌کرد. _غلامعلی چرا با این لباس ها می آید حداقل یک لباس کارگری با خودت بیار تا این همه لباسات گچی نشن با لباس گچی نخوای بری خونه. _آقای تارخ لباس کارگریم کجا بود؟! تا حالا کارگری نکردم که لباس کارگری داشته باشم. کانون که راه افتاد غلامعلی توی برنامه های فرهنگی و اجرای تئاتر شرکت می‌کرد و مداح بسیار خوبی هم بود و داماد تا بعد که پاسدار شد و در پادگان احمدبن موسی مشغول به خدمت شد یکی از مداح های خوش صدای مسجد بود. _غلامعلی حسابی خسته شدی بیا بریم استراحت کنیم مثل اینکه نیروهای جایگزین هم رسیدند. از بالای خاکریز اومدیم پایین و رفتیم تا غلامعلی بره استراحت کنه. تا رسیدیم غلامعلی خوابش برد.چون دو ،سه شب بود که استراحت نکرده بود چند ساعت شد که صدای توپ تانک که عراقی ها بلند شد و منطقه را بستند به آتش. _بچه‌ها بیدار بشید عراق حمله کرده ..محمد ..غلامعلی.. بچه‌ها بیدار شید.. هرچی داد و فریاد زدم انگار نه انگار .بچه ها از شدت خستگی بیدار نمی‌شدند انگار هیچ صدایی نمی شنیدند. با اسلحه ای که توی دستم بود شروع کردم تیراندازی کردن به دیوار سنگر. با صدای تیراندازی اولین کسی که بیدار شد غلامعلی بود. _آقای تارخ داری چیکار می کنی؟ آروم باشید هیچی نیست بچه ها بیدار بشید آقای تارخ موجی شده.. _غلامعلی موجی چیه؟ من موجی نشدم پسر ! عراق حمله کرده. گوش کن صدای آتش و گلوله تانک را نمی شنوی.؟! آتش هرلحظه سنگین و سنگین تر میشه ممکنه کشته بشید ادامه دارد.. @Modafeaneharaam