eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا چقدر سادات سادات گفتن😂😂
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ 6ماه بعد* نشسته بودم و داشتم شیشمین بستنی رو می خوردم پاشا هم خواب بود. اوخی دیشب بچه ام اصلا نخابیده بود تا صبح این شازده پسرش لگد می زد و گریه های من خونه رو پر می کرد و عین مرغ سرکنده دورم پر پر می زد. حدود یه ساعتی می شد خواب بود و منم چون شازده اش ساکت بود ساکت نشسته بودم و بستنی مو می خوردم. همیشه بهم می گفت یاس این بچه فوتبالیست می شه چون انقدر لگد می زنه ببین کی بهت گفتم فردا که به دنیا بیاد با همین پا می زنه زیر توپ و ببین شیشه چند تا در و پنجره رو بشکنه! منم چپکی نگاهش می کردم و می گفتم نخیر پسرم ساکت و معصومه عین مامانش! اونم می گفت اره عجب مامان ساکتی انگار اون اولا که همش دستم فرار می کردی یادت رفته. نیم ساعت گذشت که پاشا نشست و بهم نگاه کرد. منم بهش نگاه کردم که گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و بستنی مو گاز زدم که گفت: - واقعا خوبی؟ متعجب اره ای گفتم. لب زد: - چرا اخ و اوخ نمی کنی؟ یه ساعت گذشته عجیبه تو یه ساعت ساکت بمونی! لب زدم: - خوب بچه ات ساکته که ساکتم توهم خوشبحالت شده دیگه بخواب . پاشا گفت: - به خدا انقدر هر روز جیغ و ناله شنیدم و چرتک های ۵ دقیقه ای زدم الان که ساکتی انگار یه چیزی کمه نمی تونم بخوابم . وای بچه ام از دست رفته بود. نگاهی به چوب های بستنی کرد و گفت: - 11 تا خوردی! سر تکون دادم که دراز کشید و گفت: - پس بگو چرا شازده ساکته بخور بخورشه. با لبخند گفتم: - الهی قربون ش برم بچه ام فقط موقع خوردن ساکته چه تپلی باشه . پاشا گفت: - نیومده خوب قربون صدقه اش می ری ها منم که کشکم. با لذت به حسودی ش نگاه کردم و خندیدم. خودشم خندید و صدای اذان بلند شد طبق معمول بعد از اون اتاق بلند شد و گفت: - وقت ملاقات با اون بالایی رسیده بریم نماز بخونیم؟ سری تکون دادم و با کمک ش بلند شدم. بعد از اون اتفاق پاشا فهمید که چقدر خدا دوسش داره و به فکرشه! بعد از اون سر وقت نمی زاشت ۵ دقیقه اون ور تر بشه نماز هاشو می خوند روزه می گرفت دست بقیه رو می گرفت تریپ ش اخلاق ش همه چیش فرق کرده بود. به قول معروف شبیه بچه مثبت ها لباس می پوشید. خیلی ام بهش می یومد و معصوم تر نشونش می داد. شده بود یه پلیس با خدا! من که نمی تونستم بخونم ولی طبق معمول روی سجاده پشت سرش نشستم و شروع کردم به قران خوندن و پاشا هم جلو تر از من وایساد به نماز. چقدر از وقتی مذهبی شده بود زیباتر و عاشق تر شده بود. همیشه بهم می گفت تو فرشته زندگی منی هم عشق به زندگیم اوردی هم خدا رو. نشسته بودیم سر سفره پاشا نگاهی بهم کرد و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و گفت: - امروز 9 ماهت تکمیل شده خبری نیست؟ سری به عنوان نه تکون دادم. و غذامونو خوردیم. تا غروب پاشا همش دورم می چرخید و می گفت: - یاس خانومم خبری نیست؟ بریم دکتر؟ ولی من دردی نداشتم واقعا. می گفتم نه. حتا راحت تر از روزای قبل داشتم به کار هام می رسیدم . ساعت9 بود که پاشا گفت: - یاس یه حسی بهم می گه بچه امشب به دنیا میاد برو لباس بپوش اماده شو بریم بیمارستان. از این همه نگرانی ش منم واقعا نگران شده بودم. زنگ در زده شد و پاشا رفت درو باز کنه. اروم ساک بچه رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم که صدای یالله اومد. بیرون رفتم که روهام و پارسا و ساشا رو دیدم. با لبخند نگاهشون کردم و سلام کردیم. روهام نامزد ش هم همراه ش بود دختر خاله اش سونیا رو عقد کرده بود. با سونیا خیلی جور بودم چون هم سن بودیم. بغلم کرد و بوسیدم. پاشا گفت: - خوب شد اومدید امشب خونه تحویل شما من باید یاس و ببرم بیمارستان. پارسا گفت: - خیره خبریه؟ پاشا گفت: - یاس که می گه نه اما به دلم افتاده امشب بچه به دنیا میاد. سری تکون دادن و پاشا گفت: - همه چی هست راحت باشید. از بچه ها خداحافظ ی کردیم و با کمک پاشا سه تا پله رو پایین رفتم و سمت ماشین رفتیم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ سوار ماشین شدیم و پاشا حرکت کرد. خیلی استرس داشت و نگران بود. همیشه می ترسید اتفاقی برام بیفته . دستمو روی دست ش گذاشتم و گفتم: - اروم باش چیزی نمی شه . لبخند مصنوعی زد و و گفت: - اره عزیزم حتما همین طوره. لبخندی زدم . پاشا شده بود همونی که از اول می خواستم. همون ادم مذهبی که ارزوشو داشتم همون که قرار بود باهاش تکمیل بشم و به سعادت برسم. انقدر اقا شده بود که خیلی چیزا رو به منم یاد می داد. جلوی مطب دکتر مخصوص م پارک کرد و پیاده شدیم. داخل رفتیم و نوبت گرفت. روی صندلی های انتظار نشستیم و یه ربع طول کشید تا نوبت مون بشه. اسممو که خوند منشی پاشا دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم. داخل رفتیم و خانوم دکتر وعضیت مو چک کرد و گفت: - امشب دیگه حتما گل پسرمون به دنیا میاد خوب شد اومدید خداروشکر می بینم دردی هم نداری پس انشاءآلله زایمان راحتی داری بهتره راه بری تا موقعه اش بشه. خداروشکر پاشا گفت بیایم. بلند شدم و سالن راه رو مثل بقیه مادر ها طی می کردم. اما امروز خلوت بود دو نفر دیگه که بودن رفتن چون انگار موقعه اش نشده بود. نفر سومی هم بچه اش به دنیا اومده بود و توی اتاق بودن . پاشا نشسته بود و نگاهم می کرد. با لبخند گفتم: - نگران نباش سن مم کمه اما خانوم فاطمه زهرا کمکم می کنه خدا مثل تمام این وقت ها و اتفاق ها بازم مراقبمه . پاشا گفت: - حتما همین طوره خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوبم کم کم داره وقت ش می شه. پاشا نگران بلند شد و توی راه رفتن کمکم می کرد. ده دقیقه بعد وقت ش و اتاق عمل رفتم. اما واقعا راحت بود و طبق معمول خدا هوامو داشت و حتا نیم ساعت هم طول نکشید. بعد از مرتب کردن وعضیتم به یکی از اتاق ها رفتیم و پاشا سریع وارد اتاق شد. با دیدنم سمتم اومد و پیشونی مو بوسید و گفت: - دورت بگردم خوبی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره عزیزم خوبم زیاد درد ندارم راحت تر از چیزی بود که فکرشو می کردیم گفتم که خدا هوامو داره. پاشا سجده شکر رفت و دو رکعت نماز شکر خوند. دکتر اومد و گفت: - خداروشکر خیلی زایمان راحتی داشتی واقعا تعجب کردم خیلی ارامش داشتی! اصلا جیغ جیغ نکردی! خندیدم و گفتم: - پسرم کجاست؟ دکتر گفت: - الان میارنش. که در باز شد و پرستار داخل اومد با تخت بچه. کنار تخت م گذاشتش و بلند ش کرد و سمت پاشا گرفت پاشا گفت: - می شه بدینش به مادرش؟ پرستار گذاشتس توی بغلم و تبریک گفت و بیرون رفت. پاشا گفت: - ترسیدم بگیرمش بیفته! خنده ای کردم و به پسرم نگاه کردم که خوابیده بود بی سر و صدا تپل و سفید بود و با گونه های سرخ. پاشا گفت: - یاس چقدر خوشکله نگاهش کن فقط چرا ساکته؟ متعجب گفتم: - خوب خوابه. پاشا گفت: - اخه همه بچه ها اولش گریه می کنن! با خنده گفتم: - دیدی گفتم پسر من معصومه! که همون لحضه گریه اش بلند شد و پاشا از ته دل خندید و گفت: - اره اره دیدم. خنده ای کردم و بهش شیر دادم. پاشا با عشق بهمون نگاه کرد و گفت: - خیلی دوستون دارم به خدا. دستشو گرفتم و گفتم: - من و نی نی هم خیلی دوست داریم. با خنده گفت: - من نوکرتون هم هستم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
تموم شدد
وسلام علیکم ورحمت الله
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّْ🔅🇮🇷 °💚° ∞بْسْمْ رْبْ اْلْشْهْدْاْ وْ اْلْصْدْیْقْیْنْ∞ °°°°°°°°°°شروع رمان↯ °•❣**جبهہ عاشقی**❣•° ]⇩ این رمان راجب عشق دو نفر در زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق هست! زینب دختر 18 ساله ای که عاشق فرمانده پایگاه دو روستاست به اسم کمیل! کمیل هم بی نهایت عاشق زینب هست. پدر زینب علی خان کدخدای روستاست و طبق سنت روستا باید با پسر عموش یه دختر ازدواج کنه و زینب هیچ علاقه ای به سهند پسر عموش نداره!کمیل بار ها از علی خان درخواست کرده اجازه خاستگاری بده ولی اون قبول نکرده! زینب و کمیل تمام3 سال پنهانی همو می بنین و حرف می زنن و کمیل بهش تیراندازی و کار های رزمی یاد می ده و اما وقتی می رسه که کمیل می ره جبهه و به خاطر اینکه زینب بی تابی نکنه بهش نمی گه!و همون شب سهند میاد خاستگاری زینب که می بینه دارن از عشق ش جداش می کنن شبونه لباس نظامی می پوشه و قاطی رزمندگان می ره جبهه دنبال کمیل می گرده و ..... پایان خوش🌹 تمام اتفاقات در این رمان صحت ندارد و فقط رمان و تخیالات است
محمد حسیننننن بهترن مداح منننن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎بعد از دیدن این کلیپ 30ثانیه چشمات رو ببند و به این فکرکن که یه روزی این مهمانی نیز تمام می شود و ما می مانیم و اعمال خودمان.🤔
طورۍزندگۍکن‌ڪه‌وقتۍبهت‌گفتن الهۍخدایڪۍمثل‌خودت‌روبهٺ‌بده. راحت‌بتونۍآمین بگی... :)❤️💍 . 🧸✨️•⃟• •✾⸽@Sadatmolaali🧸✨️
آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند :)⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali❤
‏واسه شناختن آدما كافيه فقط يک روز بد باشى تا بفهمى واقعا ذاتشون خوب بوده يا فقط به خاطر خوبيات باهات خوب بودن! :) 🖤'⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali❤
ما برای کسایی که اندکی حالمان رو بفهمند جونمون رو میدیم🙂🩹❤ ⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
هر دردی یه درسی میده و هر درس یه آدمو عوض میکنه:)🤍⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
بریم یه جایی که از آسمونش رز قرمز بباره؛)🌹 ⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
چیزای قشنگ هیچوقت دنبال خودنمایی نیستن/‌♡⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
نمک در نمکدان شوری ندارد بسیجی با کسی شوخی ندارد (😎💥) ⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست.⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
براي نشون دادن خـودت باید سخـتي بکـشي🌿🚶‍♀ ⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali